جدول جو
جدول جو

معنی مسعط - جستجوی لغت در جدول جو

مسعط
(مِ عَ / مُ عُ)
دارودان که بدان دارو در بینی ریزند. (منتهی الارب). ظرفی است که در آن سعوط نهند. (از اقرب الموارد). چیزی باشد چون منخر که بدان دارو به حلق کشند. (بحر الجواهر). دارودان. (دهار)
لغت نامه دهخدا
مسعط
بینی چکان بینی شوی
تصویری از مسعط
تصویر مسعط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسقط
تصویر مسقط
محل سقوط، جای افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسقط
تصویر مسقط
سقط کننده، ازبین برنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسعر
تصویر مسعر
نرخ نهاده، قیمت گذاری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلط
تصویر مسلط
تسلط یافته، پیروز، چیره، برگمارده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسقط
تصویر مسقط
افکنده شده
فرهنگ فارسی عمید
نوعی شعر مرکب از چند بند که قافیۀ مصراع های هر بند با بندهای دیگر متفاوت است ولی قافیۀ مصراع های آخر بندها با هم یکسان است، برای مثال خیزید و خز آرید که هنگام خزان است / باد خنک از جانب خوارزم وزان است ی آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است / گویی به مثل پیرهن رنگرزان است ی دهقان به تعجب سر انگشت گزان است / کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار (منوچهری - ۱۵۳)، در رشته کشیده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مِسْ وَ)
آنچه بدان چیزی را بر چیزی آمیزند از چوب و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسواط. (اقرب الموارد). کفچۀ عصیده. (دهار). و رجوع به مسواط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَفْ فَ)
رجل مسفطالرأس، آن که سرش مانند سفط باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
روستایی است به ساحل دریای خزر. (منتهی الارب). رستاقی است در ساحل بحر خزر در نزدیکی باب الابواب که اهالی آن طایفه ای هستند از مسلمانان با قوت و شوکت، و در بین دربند و لگزستان واقع شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ قِ)
جای افتادن. مسقط. (منتهی الارب). موضع سقوط. (از اقرب الموارد).
- مسقط حجر، (اصطلاح هندسه) در اصطلاح هندسی، موقع عمودی است که از قسمت بالای شکلی بر قاعده آن خارج شود، و ممکن است مجازاً بر ارتفاع نیز اطلاق گردد، چه ارتفاع در واقع در موقعیت همین عمود قرار گرفته است، زیرا به تجربه ثابت شده است که اثقال بر سمت خطی که عمود بر سطح افق است، به مرکزعالم مایل هستند، و آن نیز عمود بر سطح موازی افق است، پس هرگاه از رأس آن ارتفاع، قطعه سنگی رها کنندموضع سقوط آن سنگ بر آن سطح، موقع همان عمود است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به التفهیم ص 10 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ)
نعت فاعلی از اسقاط. رجوع به اسقاط شود. ساقطکننده. اندازنده. (از اقرب الموارد).
- داروی مسقط جنین، دارو که سبب افکندن بار شود.
- مسقطالاجنه، بچه افکن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، زن که بچۀ ناتمام افکنده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سقطکننده
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آب تیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آب تیرۀبوی ناک که در تک حوض بماند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، سیل اندک. (آنندراج) (منتهی الارب) ، گشن که باردار نگرداند، گل و لای. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَمْ مَ)
حکمی که رد نشود. حکم روان: حکمک مسمطاً،أی متمماً. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). أیضاً یقال: خذ حقک مسمطاً، أی سهلا مجوزاً نافذاً. (اقرب الموارد) ، هو لک مسمطاً، أی هنیاً، آن برای تو گوارا باد. (از اقرب الموارد) ، فرستاده ای که بازنگردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سلک مروارید، در در رشته کشیده شده. (آنندراج) ، (اصطلاح ادبی) نوعی از شعر، و آن چنان باشد که جمع کند ابیات را یک قافیه مخالف قوافی ابیات سابقه. گویند شعر مسمط و قصیده مسمطه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شعری که هر بیت او سه قافیه یا زیاده داشته باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). در اصطلاح، صنعت شعری است که شاعر در سه مصراع یا بیشتر یک قافیه را رعایت کند و مصرع چهارم را یا مافوق آن را بر حالت خود گذارد، پس مربع و مخمس و مسدس و مسبع و مثمن و متسع از افراد مسمط است. و مسمط صیغۀ اسم مفعول است از تسمیط که به معنی مروارید در رشته کشیدن باشد. چون درصنعت مسمط در اواخر چند مصراع قوافی متماثل پی هم می آورند به مروارید در رشته کشیدن مناسبتی تمام دارد، یا آن که مسمط از آن گویند که تسمیط در لغت چیزی به فتراک زین بستن است و چون شاعر چند مصرع خود را با بیت دیگری مربوط و منظم میکند گویا که چیزی به فتراک زین بسته است. (آنندراج) (غیاث). مسمط، مشتق است ازتسمیط و آن در لغت مروارید در رشته کشیدن است و در صنایع چنان است که شاعر مصراعی چند گوید که متفق باشند در وزن و قافیه و در آخر مصراع اخیر که متفق است در وزن، قافیۀ اصلی بیارد که بنای شعر بر آن کرده است، خواه قافیۀ اصلی موافق قافیۀ مطلع باشد یا نباشد، و این مصاریع چند را سمطی نهد بعده هم بر آن شمار ابیات دیگر نویسد غیر قافیۀ مسمط اول، مگر در مصراع اخیر که قافیۀ مسمط اول آوردن در آن شرط است و این را نیز سمطی نهد، و هم بر این نمط شعر تمام کند واین کم از چهار روا نیست و بیش از ده لطافت ندارد. پس بر این تقدیر هفت قسم میشود: مربع و مخمس و مسدس و مسبع و مثمن و متسع و معشر. مثال مربع، سمط اول:
ای لب لعل تو به طعم شکر
وی رخ خوب تو به نور قمر
وی قد رعنای تو سرو دگر
خاطرم آشفته به هر سه نگر.
سمط ثانی:
چون لب تو نیست شکردر جهان
ماه نتابد چو تو در آسمان
سرو نخیزد چو تو در بوستان
ای به لطافت ز همه خوبتر.
در این مثال قافیۀ اصلی موافق قافیۀ مطلع است. مثال دیگر که در روی قافیۀ اصلی مخالف قافیۀ مطلع است:
ز آمدن نوبهار باغ چو بتخانه شد
گشت رخ گل چو شمع باد چو پروانه شد
پیشۀ بلبل کنون گفتن افسانه شد
گل ز خوشی پاره کرد بر تن خود پیرهن
ابر به وقت بهار چون که گشوده ست کف
ژاله نگر چون گهر لاله سراسر صدف
نالۀ مرغان شده بر فلک از هر طرف
باغ شده چون صنم، باد شده چون شمن.
و هم بر این قیاس مسمط مخمس که در او پنج مصراع را سمطی نهند و مسدس که در او شش مصراع را سمطی کنند و علی هذا القیاس. بعضی کسان مسمط را مسجع نیز گفته اند، چنانچه صاحب مجمع الصنایع گفته که مسجع عبارت از آن است که شاعری بیتی را به چهار قسم متساوی تقسیم کند و بعد از رعایت سه سجع بر قافیۀ واحد، چهارم را اصلی بیارد که بنای شعر بر آن است، چنانچه مولانا عبدالرحمن جامی میفرماید:
از خارخار عشق تو در سینه دارم خارها
هر دم شکفته بر تنم زآن خارها گلزارها
از بس فغان و شیونم چنگ است خم گشته تنم
اشک آمده تا دامنم از هر مژه چون تارها
رو جانب بستان فکن کز شوق تو گل در چمن
صدچاک کرده پیرهن شسته به خون رخسارها.
پس دانستنی است که اقسام سجع سه معروف است و روا بود که زیاده بر سه بود، چنانچه عبدالواسع جبلی گفته و هفت قسم را بر یک قافیه نموده و هشتم بر قافیۀ اصلی آورده که بنای شعر بر آن نموده است:
یا صاحبی ’ایّش الخبر’ زآن سروقد سیمبر
کز عشق او گشتم سمر تشنه لب و خسته جگر
برکنده جان افکنده سر با کام خشک و چشم تر
کرده ز غم زیر و زبر دنیا و دین و جان و تن
آمد به چشمم هر نفس عالم ز عشقش چون قفس
بی او مرا فریادرس شبها خیال اوست بس
تا چند باشم چون جرس بی او خروشان از هوس
هرگزمبادا حال کس در عشق چون احوال من.
(از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 صص 667-668).
شمس قیس در المعجم ذیل کلمه تسمیط چنین آرد: تسمیط آن است که بنای ابیات قصیده بر پنج مصراع متفق القوافی نهندو مصراع ششم را قافیه ای مخالف قوافی اول آرند که بنای شعر بر آن باشد، چنانکه منوچهری گفته است:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گوئی به مثل پیرهن رنگ رزان است
دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلزار.
و لامعی گرگانی گفته است:
مرغ آبی به سرای اندر چون نای سرای
باژگونه به دهان بازگرفته سر نای
اثر پایش گوئی که به فرمان خدای
بر زمین برگ چنار است چو بردارد پای
بر تن از حله قبا دارد و در زیر قبای
آب گون پیرهنی جیب وی از سبزحریر.
و باشد که در عدد مصاریع بیفزایند، چنانکه عبدالواسع راست:
ایا ساقی المدام مرا باده ده مدام
سمن بوی لاله فام که تا من در این مقام
زنم یک نفس به کام که کس را ز خاص و عام
در این منزل ای غلام امید قرار نیست.
و این مسمط را اگر به سبب رعایت قوافی از مربع مضارع دارند بنای آن بر هشت مصراع باشد و اگر از مثمن مسجع نهند بنای آن بر چهار مصراع باشد و آنچه معزی گفته است:
ای ساربان منزل مکن جز دردیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون کنم اطلال را جیحون کنم
خاک دمن گلگون کنم از آب چشم خویشتن.
آن را مسجع خوانند و مسمط جز چنان نیست که گفتیم و تسمیطدر رشته کشیدن مهره هاست و این شعر را از بهر آن مسمط خوانند که چند بیت را در سلک یک قافیت کشیده اند - انتهی.
کلمه مسمط مأخوذ است از سمط به معنی رشتۀ مروارید و رشته ای که مانند بند تسبیح در آن مهره ها کرده باشند و نیز به معنی زیور گردن و دوال فتراک یعنی تسمۀ شکاربند و ترک بند آمده، و اصطلاح مسمط با همه معانی مزبور متناسب است به این جهت که مصراع قافیه یا خصوص آن قافیه را به رشتۀ جواهر و بند تسبیح و گردن بند یا دوال فتراک تشبیه کرده باشند که بدان وسیله بخش ها و لخت های مختلف مسمط همچون مهره ها و دانه های جواهر به یک رشته درآمده یا چند چیز به یک بند بسته شده است. و مسمط نوعی از قصیده یا اشعاری است هم وزن و مرکب از بخش های کوچک که همه در وزن و عدد مصراعها یکی و در قوافی مختلف باشند، به این ترتیب: مثلاً در ابتدا پنج مصراع بر یک وزن و قافیه بگویند و در آخر یک مصراع بیاورند که در وزن با مصراعهای قبل یکی و در قافیه مختلف باشد، از مجموع این شش مصراع یک بخش تشکیل میشود که آن را به اصطلاح شعرا، یک لخت یا یک رشته از مسمط گویند و در رشتۀ دوم باز پنج مصراع بر یک قافیه بگویند که با رشتۀ اول در وزن یکی و در قافیه مخالف باشد، اما مصراع ششم را بر همان وزن و قافیه بیاورند که در آخر لخت اول بود، از مجموع این شش مصراع نیز یک بخش تشکیل میشود که آن را لخت دوم و یا رشتۀ دوم مسمط میخوانند و همچنان تا آخر مسمط که باید سی چهل بار یا کمتر و بیشتر آن عمل را تکرار کرده باشند. هر رشته ای مشتمل است بر شش مصراع که پنج مصراع اولش با یکدیگر هم قافیه اند، اما مصراع آخرش با پنج مصراع اول آن لخت هم قافیه نیست، بلکه با مصراع آخر سایر رشته ها هم قافیه است. آنچه از باب مثال گفتیم مسمط شش مصراعی است که آن را مسمط مسدس نیز میگویند و همه مسمطات منوچهری از همین نوع است. اما ممکن است عدد مصراعهای هر لخت کمتر یا بیشتر از شش مصراع باشد پس به شمارۀ مصراعها، مثلاً آن را مسمطمثلث (سه مصراعی) ، مربع (چهارمصراعی) و مخمس (پنج مصراعی) میخوانند. اما بیشتر از هفت مصراعی چندان معمول نیست و کمتر از سه مصراع اصلاً مسمط نباشد. و نیز ممکن است که در لخت اول استثنائاً همه چند مصراع را مقفی ساخته و اختلاف قوافی را از لخت دوم شروع کرده باشند، نظیر: بعضی مسمطات قاآنی، مانند مسمط زیر:
باز برآمد به کوه رایت ابر بهار
سیل فروریخت سنگ از ز بر کوهسار
باز به جوش آمدند مرغان از هر کنار
فاخته و بوالملیح، صلصل و کبک و هزار
طوطی و طاووس و بط، سیره و سرخاب و سار
هست بنفشه مگر قاصد اردیبهشت
کز همه گلها دمد بیشتراز طرف کشت
وز نفسش جویبار گشته چو باغ بهشت
گویی با غالیه بر رخش ایزد نوشت
کای گل مشکین نفس مژده بر از نوبهار.
(ازصناعات ادبی همائی).
طاووس مدیح عنصری خواند
درّاج مسمط منوچهری.
منوچهری.
و رجوع به مسجع و تسمیط و سمط شود.
رشید وطواط در حدائق السحر چ اقبال مسمط را نوعی دیگر دانسته است و گفته این صنعت چنان بود که شاعر بیتی را به چهار قسم کند و در آخر سه قسم سجع نگاه دارد و در قسم چهارم قافیت بیارد و این را شعر مسجع نیز خوانند به عنوان مثال امیرالشعراء معزی گوید:
ای ساربان منزل مکن جز در دیار یار من
تا یک زمان زاری کنم بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون کنم اطلال را جیحون کنم
خاک دمن گلگون کنم از آب چشم خویشتن
کز روی یار خرگهی ایوان همی بینم تهی
وز قد آن سرو سهی خالی همی بینم چمن
جائی که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان شد بوم و کرکس را وطن
بر جای رطل و جام می گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و نای و نی آواز زاغ است و زغن
و روا باشد که اقسام سجع از سه زیادت شود، اما سه معروف تر است. و پارسیان مسمط به نوعی دیگر نیز گویند و چنان است که پنج مصراع بگویند بر یک قافیت و در آخر مصراع ششم قافیت اصلی که بنای شعر بر آن باشد بیاورند و امیر منوچهری راست:
آمدبانگ خروس مؤذن می خوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان
که به کتف برفکند چادر بازارگان
روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان
باده فرازآورید چارۀ بیچارگان
قوموا لشرب الصبوح یا معشر النائمین.
و ندانند که مسمط قدیم و اصلی آن است - انتهی.
- مسمطالمختصر، (اصطلاح ادبی) نزد شعرا چنان است که بیت را چهار قسم کنند و سه قسم را مسجع آرند و در قسم چهارم کلمه ای چند را ردیف سازند و در هر بیت در قسم چهارم همان کلمات را بیارند. مثال:
هرچند گنهکارم، بسیار گنه دارم
امید تو نگذارم، بخشا ز کرم یارب
هرچند تبه کردم، پیوسته گنه کردم
جمله ز سفه کردم، بخشا ز کرم یارب
ماندم ز همه واپس، گیرم که نیرزم خس
چون جز تو ندارم کس، بخشا ز کرم یارب.
(از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 667).
، مروارید به رشته درکشیده. (دهار). در دررشته کشیده شده. (آنندراج) ، چیزی بر فتراک آویخته شده. (از منتهی الارب). آنچه بر دوال زین آویخته شده، خاموش شده. (از منتهی الارب) ، سوءالی که جواب داده نشود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
برگماشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شخصی که او را بر کسی گماشته باشند. (غیاث) (آنندراج). دارای تسلط. زورآور. غالب. حاکم فرمانروا. (ناظم الاطباء). مشرف. فائق. سوار بر کار. مستولی. صاحب سلطه. چیر. چیره. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
شاکر بخاری.
چه یافتی که بدان بر جهان و جانوران
چنین مسلط و سالار و قهرمان شده ای.
ناصرخسرو.
چون مدت درنگ او سپری شود... بادی بر رحم مسلط شود. (کلیله و دمنه).
- مسلط بر، چیره بر. سوار بر. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلط بر جائی، سرکوب بر آن. مشرف بر آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مسلط بر کاری شدن، سوار آن کار گشتن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
- مسلط بودن، غالب بودن. چیره بودن. تسلط داشتن. حاکم بودن. مشرف بودن. سلطه داشتن.
- مسلط شدن، غالب شدن. فیروزمند شدن. حاکم شدن. مشرف شدن. زیردست کردن. مغلوب کردن. (ناظم الاطباء). چیره شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلطه و غلبه یافتن:
اگر به خشم نهیب تو بر جهان نگرد
شود مسلط بر هفت کشور آتش و آب.
مسعودسعد.
- مسلط کردن، چیره کردن. مستولی کردن. شخصی را بر کسی برگماشتن. گماشتن. برگماشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
مسلط مکن چون منی بر سرم
ز دست تو به گر عقوبت برم.
سعدی (بوستان).
- مسلط گشتن، غالب شدن. پیروز شدن. حاکم گردیدن:
دولت بدان مسلط گشته ست برجهان
کاندر عزیز خاتم ملکت نگین توئی.
مسعودسعد.
، مجازاً به معنی مغلوب. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لِ)
برگمارنده کسی را بر کسی، مجازاً به معنی غالب و زورآور. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسمط
تصویر مسمط
حکمی که رد نشود و اعتراضی بر آن نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسخط
تصویر مسخط
خشم گرفتن و ناخشنود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسقط
تصویر مسقط
محل سقوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسعی
تصویر مسعی
کوشش، راه روش سعی کوشش، مسلک راه، تصرف، جمع مساعی
فرهنگ لغت هوشیار
نرخگذاری شده ارزیابی شده بها کرده شده ارزیاب نرخگذار فروزینه فروزینه آتش، آتشکاو، گرما سنج، جنگ افروز، دراز گردن قیمت کرده شده بها کرده شده. قیمت کننده بها کننده
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه و هم چنین تسعید در واژه نامه های تازی نیامده نیکبخت سعادتمند نیکبخت: خواجه بسان غضنفریست کجاهست بستدن و دادنش دودست مسعد. (منوچهری) توضیح تسعید در قاموسهای معتبر عربی نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطع
تصویر مسطع
زبان آور، پگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقعط
تصویر مقعط
دستار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلط
تصویر مسلط
برگماشته، زور آور، غالب، مستولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسمط
تصویر مسمط
((مُ سَ مَّ))
مروارید به رشته کشیده شده، نوعی قالب شعری که پنج مصراع آن به یک قافیه و مصراع ششم به قافیه دیگر باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسقط
تصویر مسقط
((مَ قَ))
محل افتادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسخط
تصویر مسخط
((مَ سَ خَ))
آن چه موجب خشم و سخط گردد، جمع مساخط
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسعد
تصویر مسعد
((مُ سَ عَّ))
نیک بخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسعر
تصویر مسعر
((مُ عَ))
قیمت کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسعی
تصویر مسعی
((مَ عا))
سعی، کوشش، مسلک، راه، تصرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسقط
تصویر مسقط
((مُ قَ))
ساقط کرده، حذف کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلط
تصویر مسلط
((مُ سَ لَّ))
چیره شده، تسلط یافته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلط
تصویر مسلط
چیره، چیره دست
فرهنگ واژه فارسی سره