جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با مسعی

مسعی

مسعی
مرد بسیارسیر توانا بر آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

مسعی

مسعی
سعی. کوشش، مسلک و تصرف. (از اقرب الموارد). ج، مَساعی (مساع)
لغت نامه دهخدا

سمعی

سمعی
شناوی شناویک منسوب به سمع آنچه که از راه گوش درک شود: تعلیمات سمعی و بصری
فرهنگ لغت هوشیار

مستی

مستی
گِله، شکایت، اندوه
مُستی کردن: گله و شکایت کردن، برای مِثال مُستی مکن که ننگرد او مُستی / زاری مکن که نشنود او زاری (رودکی - ۵۱۱)، باده خور و مَستی کن مُستی چه کنی از غم / دانی که بِه از مُستی صد راه یکی مَستی (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۹۰)
مستی
فرهنگ فارسی عمید