جدول جو
جدول جو

معنی مسحه - جستجوی لغت در جدول جو

مسحه
(مَ حَ)
اسم المره است مصدر مسح را. (از اقرب الموارد). یک مالش. یک بار مسح کردن. رجوع به مسح شود، اندک. و اثر اندک که از لمس کردن دست نمناک بر روی جسم میماند، و از آن جمله است که گویند: علیه مسحه من جمال أو هزال، یعنی اندکی از آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسبحه
تصویر مسبحه
انگشت شهادت، سبابه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلحه
تصویر مسلحه
انبار مهمات، جای ترسناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکه
تصویر مسکه
نوعی چربی که از شیر یا دوغ می گیرند، کره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسته
تصویر مسته
طعمۀ پرندگان شکاری، مقداری گوشت شکار که به پرندۀ شکاری می دادند، برای مثال منم خوکرده بر بوسش چنان چون باز بر مسته / چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته (رودکی - ۵۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
(مِ سَ حَ)
ماله یعنی چیزی که بدان چیز دیگر را بمالند. (آنندراج) ، گل مالۀ معماران. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، مالۀ جولا. (مهذب الاسماء). غرواشه. (دهار) ، دستار روی خشک کننده. (یادداشت لغت نامه). رومال. و رجوع به دستار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ کَ)
آن که چون چنگ زند در چیزی باز خود را رها کردن نتواند ازوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مسک، مرد بخیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سُ کَ)
زفتی. (منتهی الارب). بخل، خیر و نیکوئی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
یک قطعه از مسک. (از اقرب الموارد). پاره ای از مسک. (منتهی الارب). رجوع به مسک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ حَ)
جائی که در وی خوف باشد که سلاح باید پوشید. ج، مسالح. (منتهی الارب) (آنندراج). جائی که در وی خوف و ترس باشد و لازم باشد در آن سلاح با خودبرداشتن. (ناظم الاطباء). جای ترس از رخنه های شهر و سرحد مملکت. (ناظم الاطباء). گذرگاه دشمن. (یادداشت مرحوم دهخدا). موضع سلاح مانند سرحد. (از اقرب الموارد) ، سلاح دان. (مهذب الاسماء) ، جای دیده بان. (منتهی الارب). مرقب. (اقرب الموارد) ، قومی سلاح ور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مردم باسلاح. مردمان باسلاح. (یادداشت مرحوم دهخدا). سلاح داران. (دهار). گروه سلاح دار، نگهبان. (ناظم الاطباء). نگاهبانان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَسْ سَ)
کون. (منتهی الارب). دبر. است. مقعد، سبب سوختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَسْ سَ)
شانۀ ستورخار. (منتهی الارب). قشو. محس ّ. کبیجه
لغت نامه دهخدا
(فُ حَ)
فراخی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
به معنی تل مرتفع و نام یکی از مرتفعات کوه نبو است که موسی قبل از موت خود اراضی مقدسه را از بالای آن دید. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ / کِ)
به فارسی زبد است. (فهرست مخزن الادویه). چربی که از ماست گیرند. زبد. (مهذب الاسماء). زبده. (نصاب). مسگه (در تداول خراسان). کرۀ روغن. (لغت فرس اسدی). کرۀ روغنی باشد که از سر دوغی گیرند خواه از گاو و خواه از گوسفند. (اوبهی). روغن تازه و کره و چربی که از دوغ گیرند. (ناظم الاطباء). روغن از ماست گرفتۀ ناگداخته. بثنه. خلاص. زغبد. زقوم. سمن. سنوت. صحک. ضاحک. ضبیبه. طرم. نیمشک. (یادداشت مرحوم دهخدا) : پیغمبر صلی الله علیه و سلم ابوبکر را گفت من دوش به خواب دیدم که کسی قدحی مسکه بیاوردی و پیش من بنهادی و مرغی بیامدی چند خروس و منقار در آن قدح زدی. (ترجمه طبری بلعمی).
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم گفتم
خه که بجز مسکه خور ندادت مادر.
منجیک.
هرۀ نرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی تلی مسکه.
حکاک.
آب آن چشمه سفیدتر از شیر است و سردتر از یخ و شیرینتر از عسل و نرم تر از مسکه و خوشبوتر از مشک. (قصص الانبیاء ص 196). گفت: مرا مغز استخوان و مسکه و انگبین مصفی به غذا دادی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 62). رؤوس آن اشیاع و وجوه آن اتباع از نایافت قوت و مسکۀ زندگانی مستغاث کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 26). شدت آن محنت بدان رسید که مادر بچۀ خود می خورد و برادر از گوشت برادر مسکۀ جان می ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 327).
کشک دار و زهک زرداب لبن جغرات ماست
چربه شیر و زبده مسکه دوغ کردی بار خر.
بسحاق اطعمه.
اثمار، تثمیر، مسکه برآوردن شیر. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). اخثار، فسرانیدن مسکه را یعنی ناگداخته گذاشتن. (از منتهی الارب). استلاء، مسکه گداختن. (تاج المصادر بیهقی). الوقه، مسکه باخرمای تر ممزوج. تثمیر، مسکه برآوردن خیک ماست. توع، مسکه یا فله به پارۀ نان برگرفتن. جباب، کفک شیر شتر که به مسکه ماند. جحفه، پاره ای از روغن و مسکه. جلح، جنبانیدن مشک برای مسکه کشیدن. جمعله، بقدر یک جوز از عسل و مسکه و مانند آن. جهد، برآوردن همه مسکۀ شیر را. دلیک، طعامی است که از مسکه و شیر یا از مسکه و خرما ترتیب دهند. رخف، رخفه، رخیفه، مسکۀ تنک و نرم. (منتهی الارب). زبد، مسکه دادن. (دهار). زبد طهفه، مسکۀ تنک. زبد متخضرم، مسکۀ پراکنده که از سرما مجتمع نشود. طحرف، طحرفه، مسکۀ تنک. طرخف، طرخفه، مسکۀ هیچکاره. کفخه، مسکۀ گردآمدۀ سپید. لخف، مسکۀ تنک. لواخه، لیاخه، مسکۀ گداخته مع شیر. لوقه، مسکۀ با خرمای تر آمیخته. متهدکره، مسکۀ تنک که در تابستان بر آید. مجهود، شیر که مسکه از آن برآورده باشند. مخض، مسکه برآوردن شیر. (منتهی الارب). مطارحه، مسکه بر یکدیگر افکندن. (دهار). مهید، مسکۀ بی آمیغ. نخیجه، مسکه که در اطراف شیرزنه بچسبد. نهده، مسکۀ سطبر. نهید،مسکۀ تنک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسحت
تصویر مسحت
از بیخ بر کنده، داراک برده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسوحه
تصویر مسوحه
واحد مسوح، جمع مسوحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمحه
تصویر سمحه
راد زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسحه
تصویر فسحه
فسحت در فارسی گشادگی دلبازی، گنجایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدحه
تصویر مدحه
مدحت در فارسی: سون ظفرین
فرهنگ لغت هوشیار
مساحت در فارسی سریانی تازی گشته از مشوحتا (پژوهش واژه های سریانی) پیمایه اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
مسبحه در فارسی مونث مسبح: نیاگر، شست انگشت شست مونث مسبح، انگشت شهادت: انگشت مسبحه خود در دهان گرفته از آنجا شیر میخورد
فرهنگ لغت هوشیار
مسرت در فارسی: دوشش شادی شاد مانی شاد کردن شاد گردیدن راز افزار ماشوره ای باشد یک سروی در دهان گوینده و یک سر آن در گوش شنونده
فرهنگ لغت هوشیار
موزه بزرگان، جامه زبر نوعی از موزه که صلحا و امرا در پا میکردند (غیاث) : مسحی در پای ور کوه در دست از دور سلام کرد و بنشست. (اوحدی) غیر نعلین و گیوه و موزه غیر مسحی و کفش و پای اوزار. (نظام قاری. 23) توضیح بعضی در ین بیت گلستان: دلقت بچه کار آید و مسحی و مرقع خود را ز عملهای نکوهیده بری دار. یاء نسبت یعنی جامه زبر و خشن که از موی بز خر و شتر میبافتند و صوفیه بتن میکردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسنه
تصویر مسنه
مونث مسن زن پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحاه
تصویر مسحاه
بیل بیل آهنی، کلند، بیلچه
فرهنگ لغت هوشیار
سخنی نیکو بذله نگهداری، پایندانی، پاره ای نمک، آلوده: آب سخنی نیکو، جمع ملح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکسحه
تصویر مکسحه
جاروب
فرهنگ لغت هوشیار
روغن ناگداخته چربیی که از شیر یا دوغ گیرند: اینک شما را کاک و مسکه می باید از بهر آن دانستم که آرزوانها در خود بکشتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحر
تصویر مسحر
کاواک میان تهی، فریفته، جادو شده
فرهنگ لغت هوشیار
مسلحه در فارسی: زینه گاه، دید گاه، گروه زینه داران، سهمگاه جای سهمگین جایی ترسناک که لازم باشد سلاح با خود بردارند، محل سلاح پوشیدن، محل دیدبان دیدگاه، گروه سلاحدار نگهبانان مسلح: مسلحه تمیشه شمربن عبدالله الخزاعی با هزار نفر عرب، جمع مسالح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحه
تصویر ملحه
((مُ حَ یا حِ))
سخن نیکو، جمع ملح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسحی
تصویر مسحی
((مَ))
نوعی کفش که صلحا و امرا در پا می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکه
تصویر مسکه
((مَ کِ))
کره و چربی که از دوغ گیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسته
تصویر مسته
((مُ تِ))
طعمه جانوران شکاری، غم و اندوه
فرهنگ فارسی معین