نعت مفعولی از سجم و سجوم. رجوع به سجم و سجوم شود، شتر ماده که وقت دوشیدن پایها را فراخ داردو سر را بلند. (منتهی الارب) ، ریزان ازاشک و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از سجم و سجوم. رجوع به سجم و سجوم شود، شتر ماده که وقت دوشیدن پایها را فراخ داردو سر را بلند. (منتهی الارب) ، ریزان ازاشک و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
سنگسار کرده شده. (غیاث اللغات). رجیم. که بر او سنگباران کنند. که سنگسارش کرده باشند. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از رجم و رجوم. رجوع به رجم شود، رانده شده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). مهجور. ملعون. مطرود. رجیم. (متن اللغه). مورد شتم و قذف و لعن و هجو واقع گشته. (از اقرب الموارد). مردود. رانده. (یادداشت مؤلف) : ای بسا تخت و تاج مرجومان لخت لخت از دعای مظلومان. سنائی. آتش و دودآید از خرطوم او الحذر ز آن کودک مرجوم او. مولوی. همچنان کاصحاب فیل و قوم لوط کردشان مرجوم چون خود آن سخوط. مولوی. رجوع به رجم شود، کشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که بر اثر سنگسار کردن کشته شده باشد یابطور کلی هر مقتول و کشته ای. (از متن اللغه). رجوع به رجوم و رجم شود
سنگسار کرده شده. (غیاث اللغات). رجیم. که بر او سنگباران کنند. که سنگسارش کرده باشند. (از متن اللغه). نعت مفعولی است از رجم و رجوم. رجوع به رجم شود، رانده شده. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). مهجور. ملعون. مطرود. رجیم. (متن اللغه). مورد شتم و قذف و لعن و هجو واقع گشته. (از اقرب الموارد). مردود. رانده. (یادداشت مؤلف) : ای بسا تخت و تاج مرجومان لخت لخت از دعای مظلومان. سنائی. آتش و دودآید از خرطوم او الحذر ز آن کودک مرجوم او. مولوی. همچنان کاصحاب فیل و قوم لوط کردشان مرجوم چون خود آن سخوط. مولوی. رجوع به رجم شود، کشته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که بر اثر سنگسار کردن کشته شده باشد یابطور کلی هر مقتول و کشته ای. (از متن اللغه). رجوع به رجوم و رجم شود
نعت مفعولی از سجر و سجور. رجوع به سجر و سجورشود. افروخته. (منتهی الارب). موقد. (اقرب الموارد) ، ساکن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پر و مالامال از آب. (غیاث) (آنندراج). - بحر مسجور، دریایی که آبش زائد از آن باشد. (منتهی الارب). دریای مملو که محیط و اقیانوس باشد یا افروخته و موقد. (از اقرب الموارد) : و السقف المرفوع. و البحر المسجور. اًن عذاب ربک لواقع. (قرآن 5/52- 7). ز آنکه فکر من از مدیحت او نهر جاری و بحر مسجور است. مسعودسعد. ، فارغ و خالی. از اضداد است. (از ذیل اقرب الموارد) ، شیری که آب بر وی غالب باشد. (منتهی الارب). لبن که آب آن بیش از شیر باشد. (از اقرب الموارد). شیری که آب در آن بیش از خود شیر کرده باشند. (بحر الجواهر). شیر به آب آمیخته که آب آن بیش از شیر باشد، مروارید به رشته کشیده. (منتهی الارب). منظوم و مسترسل. (اقرب الموارد) ، سگ با ’ساجور’ و آن چوبی باشد که به گردن سگ آویزند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از سجر و سجور. رجوع به سجر و سجورشود. افروخته. (منتهی الارب). موقد. (اقرب الموارد) ، ساکن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پر و مالامال از آب. (غیاث) (آنندراج). - بحر مسجور، دریایی که آبش زائد از آن باشد. (منتهی الارب). دریای مملو که محیط و اقیانوس باشد یا افروخته و موقد. (از اقرب الموارد) : و السقف المرفوع. و البحر المسجور. اًن عذاب ربک لواقع. (قرآن 5/52- 7). ز آنکه فکر من از مدیحت او نهر جاری و بحر مسجور است. مسعودسعد. ، فارغ و خالی. از اضداد است. (از ذیل اقرب الموارد) ، شیری که آب بر وی غالب باشد. (منتهی الارب). لبن که آب آن بیش از شیر باشد. (از اقرب الموارد). شیری که آب در آن بیش از خود شیر کرده باشند. (بحر الجواهر). شیر به آب آمیخته که آب آن بیش از شیر باشد، مروارید به رشته کشیده. (منتهی الارب). منظوم و مسترسل. (اقرب الموارد) ، سگ با ’ساجور’ و آن چوبی باشد که به گردن سگ آویزند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از سجن. رجوع به سجن شود. بازداشته شده و بند کرده شده. (از منتهی الارب). دربند کرده شده. بزندان کرده. محبوس. حبسی. بندی. زندانی. دوستاقی. مقید: از این را تو به بلخ چون بهشتی وزینم من به یمگان مانده مسجون. ناصرخسرو. جان لطیفم به علم بر فلکست گر چه تنم زیر خاک مسجون شد. ناصرخسرو. مدار فلک بر مراد تو بادا تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون. سوزنی
نعت مفعولی از سجن. رجوع به سجن شود. بازداشته شده و بند کرده شده. (از منتهی الارب). دربند کرده شده. بزندان کرده. محبوس. حبسی. بندی. زندانی. دوستاقی. مقید: از این را تو به بلخ چون بهشتی وزینم من به یمگان مانده مسجون. ناصرخسرو. جان لطیفم به علم بر فلکست گر چه تنم زیر خاک مسجون شد. ناصرخسرو. مدار فلک بر مراد تو بادا تو بر گاه و بدخواه جاه تو مسجون. سوزنی
کشته شده به زهر. (ناظم الاطباء) (غیاث). زهرداده شده. (از منتهی الارب). زهرداده. (دهار). زهرخورانیده، زهرخورده. (ناظم الاطباء). زهر در بدن درآمده. کسی که او زهر خورده باشد. (آنندراج) ، زهردار: طعام مسموم، طعام که زهر دارد. (ناظم الاطباء). طعام زهرکرده. (از منتهی الارب) (آنندراج). زهرآلود. زهرآگین. سم دار. به زهر آلوده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گروهی گفتند مرغی چند بریان نزدیک وی بردند و مسموم بود. بخورد از آن و مرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). چون خمرۀ شهد مسموم است که چشیدن آن کام خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه). نشاید برد سعدی جان ازاین کار مسافر تشنه و جلاب مسموم. سعدی. ، باد گرم زده. سام زده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سموم زده. (دهار) : یوم مسموم، روز باد گرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). روزی که در آن باد گرم آید. (مهذب الاسماء) : روزی مسموم، روزی که در او باد گرم آید. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، درد گرفته: بعیر مسموم، اشتری دردگرفته. (مهذب الاسماء)
کشته شده به زهر. (ناظم الاطباء) (غیاث). زهرداده شده. (از منتهی الارب). زهرداده. (دهار). زهرخورانیده، زهرخورده. (ناظم الاطباء). زهر در بدن درآمده. کسی که او زهر خورده باشد. (آنندراج) ، زهردار: طعام مسموم، طعام که زهر دارد. (ناظم الاطباء). طعام زهرکرده. (از منتهی الارب) (آنندراج). زهرآلود. زهرآگین. سم دار. به زهر آلوده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گروهی گفتند مرغی چند بریان نزدیک وی بردند و مسموم بود. بخورد از آن و مرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). چون خمرۀ شهد مسموم است که چشیدن آن کام خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه). نشاید برد سعدی جان ازاین کار مسافر تشنه و جلاب مسموم. سعدی. ، باد گرم زده. سام زده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سَموم زده. (دهار) : یوم مسموم، روز باد گرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). روزی که در آن باد گرم آید. (مهذب الاسماء) : روزی مسموم، روزی که در او باد گرم آید. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، درد گرفته: بعیر مسموم، اشتری دردگرفته. (مهذب الاسماء)