جدول جو
جدول جو

معنی مستکمل - جستجوی لغت در جدول جو

مستکمل
(مُ تَ مِ)
نعت فاعلی از استکمال. تمام کردن خواهنده. (از منتهی الارب). کامل کننده و تمام کننده چیزی را. (از اقرب الموارد). رجوع به استکمال شود
لغت نامه دهخدا
مستکمل
(مُ تَ مَ)
نعت مفعولی ازاستکمال. کامل شده. تمام شده. رجوع به استکمال شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسترسل
تصویر مسترسل
رهاشده به حال خود، سست، بی پایه، انس گیرنده، رام شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
کهنه، کارکرده، معمول، متداول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحیل
تصویر مستحیل
محال، نابودنی، امری که محال و غیر ممکن به نظر آید، از حال خود برگشته، تغییر شکل یافته، جسمی که تبدیل به جسم دیگر شده باشد، مکار، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستاصل
تصویر مستاصل
بینوا، بیچاره، ازبیخ برکنده، ریشه کن شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستثقل
تصویر مستثقل
سنگین و سست از بیماری، خواب یا علت دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استکمال
تصویر استکمال
به کمال رساندن، کامل کردن، تمام کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متکامل
تصویر متکامل
به کمال رسیده، کامل و تمام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجمع
تصویر مستجمع
جمع کننده، جامع، کامل
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مِل ل)
نعت فاعلی از استملال. بستوه آینده. (از منتهی الارب). بیزارشونده و ناراحت از کسی. (از اقرب الموارد). رجوع به استملال شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ کَمْ مِ)
تمام کننده (لازم و متعدی). (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کامل و تمام و تمام شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تکمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِنْ)
مستملی. رجوع به مستملی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
جمع واژۀ مستکمل (در حالت نصبی و جری). کامل کنندگان:
مصلیّا علی النبی المصطفی
و آله المستکملین الشرفا.
(ابن مالک).
و رجوع به مستکمل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
نعت فاعلی از مصدر استجمال. زیباشمرنده. (اقرب الموارد). رجوع به استجمال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
نعت فاعلی از استحمال. شهر مستحمل، ماهی که مردم را در مشقت دارد تا پایان یابد. (اقرب الموارد). ماه دارندۀ مردم در مشقت. (منتهی الارب). رجوع به استحمال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
نعت فاعلی از استمکال. ازدواج کننده و زن گیرنده. (از اقرب الموارد). رجوع به استمکال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ)
نعت مفعولی از استعمال. به کارداشته. (منتهی الارب). به کاررفته. (اقرب الموارد). کار داشته. به کاربرده شده:
تو در این مستعملی نی عاملی
ز آنکه محمول منی نی حاملی.
مولوی (مثنوی).
و رجوع به استعمال شود، سخن مستعمل، ضد مهمل. (منتهی الارب). لفظ که معنی دارد و متداول است. لفظ که معنی دارد چون دست و زید که لفظ مستعمل است مقابل لفظ مهمل چون نست و دیز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ماء مستعمل، آبی که برای طهارت به کار رفته است. غسالۀ متطهر. (مفاتیح العلوم) ، مجازاً، کهنه. نیم دار چون جامۀ دست دوم. نیمداشت.
- مستعمل خر، اسقاطخر. که اجناس کهنه و فرسوده و نیمدار خرد.
- مستعمل فروش، اسقاطفروش. کهنه فروش
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِ)
نعت فاعلی از استعمال. به کاردارنده. استعمال کننده. عمل کننده. (اقرب الموارد). رجوع به استعمال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متکمل
تصویر متکمل
تمام کننده، کامل و تمام شده
فرهنگ لغت هوشیار
سنگین، ناتوان سست از خواب یا بیماری سنگین و سست از بیماری خواب بخل و غیره: آنچه شعراء متقدم دراشعار مستثقل خویش آورده اند
فرهنگ لغت هوشیار
نواله خواه خوراکخواه، روزی برنده تاراجنده خواهنده اکله (لقمه طعام) ازکسی، گیرنده مال ضعیفان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستامن
تصویر مستامن
زنهار خواهنده اعتمادکننده امین یابنده، زنهارخواهنده جمع مستامنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستامی
تصویر مستامی
کنیز گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستاهل
تصویر مستاهل
سزاوار و شایسته شونده، لایق، سزاوار، قابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبعل
تصویر مستبعل
شوهر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
بکار رفته، بکار برده شده، دست دوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستثمر
تصویر مستثمر
یابنده ثمر
فرهنگ لغت هوشیار
رسا آنکه خود را بتدریج کامل سازد بکمال رسنده، کامل شده. بکمال رسیده: و حمدالله تعالی ترا اسباب این سعادت جمله متکامل است
فرهنگ لغت هوشیار
رسایی خواستن، نیکو فرجامی کمال خواستن طلب تمامی کردن، کامل کردن تمام کردن، نیکو کردن بحال نیکو در آوردن،جمع استکمالات
فرهنگ لغت هوشیار
از بیخ برکننده، ریشه کن شده از بیخ برکنده، درمانده، ناگزیر، پریشانروزگار تیره روز از بیخ بر کننده ازبیخ برکنده ریشه کنده، بی نوا بی چیز تهی دست، بدبخت پریشان حال، مجبور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
((مُ تَ مَ))
به کار برده شده، کهنه، متداول، معمول، کلمه ای که به تنهایی دارای معنی باشد و استعمال شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
((مُ تَ مِ))
به کار برنده، استعمال کننده، به کار برنده لغت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
کارکرده
فرهنگ واژه فارسی سره
دست دوم، فرسوده، کارکرده، کهنه، نیمدار
متضاد: نو، معمول، رایج، متداول
متضاد: منسوخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد