گله، شکایت، اندوه مستی کردن: گله و شکایت کردن، برای مثال مستی مکن که ننگرد او مستی / زاری مکن که نشنود او زاری (رودکی - ۵۱۱)، باده خور و مستی کن مستی چه کنی از غم / دانی که به از مستی صد راه یکی مستی (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۹۰)
گِله، شکایت، اندوه مُستی کردن: گله و شکایت کردن، برای مِثال مُستی مکن که ننگرد او مُستی / زاری مکن که نشنود او زاری (رودکی - ۵۱۱)، باده خور و مَستی کن مُستی چه کنی از غم / دانی که بِه از مُستی صد راه یکی مَستی (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۹۰)
شخصی که اقرار و اعتراف به امری بکند، مقر، معترف هستو شدن: اقرار کردن، اعتراف کردن، برای مثال به هستیش هستو شدی از نخست / اگر خویشتن را شناسی درست (اسدی - مجمع الفرس - هستو)
شخصی که اقرار و اعتراف به امری بکند، مُقِر، معترف هستو شدن: اقرار کردن، اعتراف کردن، برای مِثال به هستیش هستو شدی از نخست / اگر خویشتن را شناسی درست (اسدی - مجمع الفرس - هستو)
نعت مفعولی از ستر. پوشیده شده. (از اقرب الموارد) (غیاث). نهان. نهانی. پوشیده. مخفی. پردگی. نهفته. درپرده. زیر پرده. پرده دار. ج. مستورون و مساتیر. (اقرب الموارد) : نبودم سخت مستور و نبودند گذشته مادرانم نیز مستور. منوچهری. زیرا که به زیر نوش و خزش نیش است نهان و زهر مستور. ناصرخسرو. عالمی دیگر است مردم را سخت نیکو ز جاهلان مستور. ناصرخسرو. جز کار کنی بدین از این جا بیرون نشود عزیز ومستور. ناصرخسرو. کلک او شد کلید غیب کز او رازهای فلک نه مستور است. مسعودسعد. دور باد ای برادر از ما دور خواهر و دختر ارچه بس مستور. سنائی. اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور جایز نشمرند. (کلیله و دمنه). ظلم مستور است در اسرار جان می نهد ظالم به پیش مردمان. مولوی (مثنوی). سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز مست چندانکه بپوشند نباشد مستور. سعدی. چو بانگ دهل هولم از دور بود به غیبت درم عیب مستور بود. سعدی (گلستان). - مستورالبذور، نهان دانگان. (لغات فرهنگستان). - مستور داشتن، مخفی کردن. پنهان داشتن: تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه). دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد یاری حریفی جو که او مستور دارد راز را. سعدی. تفتیه، مستور داشتن دختر. - مستور شدن، مخفی شدن. پنهان گشتن. حجابدار شدن. رو پوشاندن. (ناظم الاطباء). احصان، مستور شدن زن. - ، فراری شدن. غایب شدن. ناپدید گشتن. - مستور کردن، بپوشیدن. نهفتن. پنهان کردن. - منهی مستور، جاسوس مخفی: استادم منهی مستور با وی نامزد کرد... تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود. (تاریخ بیهقی ص 366). ، پارسا. (منتهی الارب). عفیف. (اقرب الموارد) : ای داور مهجوران جانداروی رنجوران صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر. خاقانی. ز ریحانی چنان چون درکشم دست که دی مستوربود و این زمان مست. نظامی. چه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان). زن مستور شمع خانه بود زن شوخ آفت زمانه بود. اوحدی. ، پوشنده بر وزن مفعول، به معنی فاعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ساتر: و اًذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخره حجاباً مستوراً. (قرآن 45/17) ، در اصطلاح علم حدیث، راوی مجهول الحال. و برخی گفته اند که قسمی از مجهول الحال باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). کسی است که نه عدالت و نه فسق او ظاهر نشده، و خبر چنین کسی در باب حدیث حجت نیست. (از تعریفات جرجانی) ، در اصطلاح صوفیه، مکتوم. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مکتوم شود، کنه ماهیت الهی، که از ادراک کافۀ عالمیان مستور است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
نعت مفعولی از سَتر. پوشیده شده. (از اقرب الموارد) (غیاث). نهان. نهانی. پوشیده. مخفی. پردگی. نهفته. درپرده. زیر پرده. پرده دار. ج. مستورون و مساتیر. (اقرب الموارد) : نبودم سخت مستور و نبودند گذشته مادرانم نیز مستور. منوچهری. زیرا که به زیر نوش و خزش نیش است نهان و زهر مستور. ناصرخسرو. عالمی دیگر است مردم را سخت نیکو ز جاهلان مستور. ناصرخسرو. جز کار کنی بدین از این جا بیرون نشود عزیز ومستور. ناصرخسرو. کلک او شد کلید غیب کز او رازهای فلک نه مستور است. مسعودسعد. دور باد ای برادر از ما دور خواهر و دختر ارچه بس مستور. سنائی. اصحاب حزم گناه ظاهر را عقوبت مستور جایز نشمرند. (کلیله و دمنه). ظلم مستور است در اسرار جان می نهد ظالم به پیش مردمان. مولوی (مثنوی). سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز مست چندانکه بپوشند نباشد مستور. سعدی. چو بانگ دهل هولم از دور بود به غیبت درم عیب مستور بود. سعدی (گلستان). - مستورالبذور، نهان دانگان. (لغات فرهنگستان). - مستور داشتن، مخفی کردن. پنهان داشتن: تو اگر چه مراد خویش مستور می داشتی من آثار آن می دیدم. (کلیله و دمنه). دوش ای پسر می خورده ای چشمت گواهی می دهد یاری حریفی جو که او مستور دارد راز را. سعدی. تفتیه، مستور داشتن دختر. - مستور شدن، مخفی شدن. پنهان گشتن. حجابدار شدن. رو پوشاندن. (ناظم الاطباء). احصان، مستور شدن زن. - ، فراری شدن. غایب شدن. ناپدید گشتن. - مستور کردن، بپوشیدن. نهفتن. پنهان کردن. - منهی مستور، جاسوس مخفی: استادم منهی مستور با وی نامزد کرد... تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود. (تاریخ بیهقی ص 366). ، پارسا. (منتهی الارب). عفیف. (اقرب الموارد) : ای داور مهجوران جانداروی رنجوران صبر همه مستوران رسوای تو اولی تر. خاقانی. ز ریحانی چنان چون درکشم دست که دی مستوربود و این زمان مست. نظامی. چه مستوران که به علت درویشی در عین فساد افتاده اند. (گلستان). زن مستور شمع خانه بود زن شوخ آفت زمانه بود. اوحدی. ، پوشنده بر وزن مفعول، به معنی فاعل. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ساتر: و اًذا قرأت القرآن جعلنا بینک و بین الذین لایؤمنون بالآخره حجاباً مستوراً. (قرآن 45/17) ، در اصطلاح علم حدیث، راوی مجهول الحال. و برخی گفته اند که قسمی از مجهول الحال باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). کسی است که نه عدالت و نه فسق او ظاهر نشده، و خبر چنین کسی در باب حدیث حجت نیست. (از تعریفات جرجانی) ، در اصطلاح صوفیه، مکتوم. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به مکتوم شود، کنه ماهیت الهی، که از ادراک کافۀ عالمیان مستور است. (از فرهنگ مصطلحات عرفا)
مستو. برابر و هموار. (غیاث) (آنندراج). یکسان. مساوی: وفا و همت و آزادگی و دولت و دین نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی. منوچهری. همه اندرصورت مردمی مستوی اند. (شرح قصیدۀ ابوهیثم ص 4). - مستوی الاجزاء، که اجزاء آن برابر باشد. - مستوی الخلقه، معتدل در اعضای تن. - مستوی القامه، راست بالا. ، راست. مستقیم: لیک گر در غیب گردی مستوی مالک دارین وشحنه خود توئی. مولوی (مثنوی). پس روشن شد که نفس نجنبد نه مستوی و نه مستدیر. (مصنفات باباافضل ج 2 ص 397). - ترتیب مستوی، در اصطلاح ریاضی نوشتن اعداد است به صورت 123 و آن ترتیب صوری اعداد است. مقابل ترتیب معکوس که 321 باشد. - خط مستوی، خط راست: تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط تا خط مستوی بود و خط منحنی. منوچهری. - مستوی داشتن، به راست و آخته داشتن: عدل بازوی شه قوی دارد قامت ملک مستوی دارد. سنائی. ، کامل. به کمال رسیده: گفت آخر آن مسیحانه توئی که شود کور و کر از تو مستوی. مولوی (مثنوی). - عمر مستوی، کنایه از عمر طبیعی و کامل: و این نباشد بعد عمری مستوی که به ناکام از جهان بیرون روی. مولوی (مثنوی). ، مستقرشونده و قرارگیرنده و جایگزین شونده. (از اقرب الموارد). رجوع به استواء شود. استوار. برقرار: چارعنصر چار استون قویست که بر ایشان سقف دنیا مستویست. مولوی (مثنوی). ، قسمی از اقسام سه گانه قلم: و این آلت (یعنی قلم) که یاد کرده آید، سه گونه نهاده اند... و دیگر مستوی و آن خط کز آن قلم آید آن را عسجدی خوانند یعنی خط زرین. (نوروزنامه)
مستو. برابر و هموار. (غیاث) (آنندراج). یکسان. مساوی: وفا و همت و آزادگی و دولت و دین نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی. منوچهری. همه اندرصورت مردمی مستوی اند. (شرح قصیدۀ ابوهیثم ص 4). - مستوی الاجزاء، که اجزاء آن برابر باشد. - مستوی الخلقه، معتدل در اعضای تن. - مستوی القامه، راست بالا. ، راست. مستقیم: لیک گر در غیب گردی مستوی مالک دارین وشحنه خود توئی. مولوی (مثنوی). پس روشن شد که نفس نجنبد نه مستوی و نه مستدیر. (مصنفات باباافضل ج 2 ص 397). - ترتیب مستوی، در اصطلاح ریاضی نوشتن اعداد است به صورت 123 و آن ترتیب صوری اعداد است. مقابل ترتیب معکوس که 321 باشد. - خط مستوی، خط راست: تا حرف بی نقط بود و حرف بانقط تا خط مستوی بود و خط منحنی. منوچهری. - مستوی داشتن، به راست و آخته داشتن: عدل بازوی شه قوی دارد قامت ملک مستوی دارد. سنائی. ، کامل. به کمال رسیده: گفت آخر آن مسیحانه توئی که شود کور و کر از تو مستوی. مولوی (مثنوی). - عُمر مستوی، کنایه از عمر طبیعی و کامل: و این نباشد بعد عمری مستوی که به ناکام از جهان بیرون روی. مولوی (مثنوی). ، مستقرشونده و قرارگیرنده و جایگزین شونده. (از اقرب الموارد). رجوع به استواء شود. استوار. برقرار: چارعنصر چار استون قویست که بر ایشان سقف دنیا مستویست. مولوی (مثنوی). ، قسمی از اقسام سه گانه قلم: و این آلت (یعنی قلم) که یاد کرده آید، سه گونه نهاده اند... و دیگر مستوی و آن خط کز آن قلم آید آن را عسجدی خوانند یعنی خط زرین. (نوروزنامه)
حالتی که از نوشیدن مسکر در شخص ایجاد شود مست بودن سکر: ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی و انگه برو که رستی از نیستی و هستی. (حافظ) گله کردن شکایت کردن: باده خور و مستی کن مستی چه کنی ازغم ک دانی که به از مستی صد راه یکی مستی. (لبیبی) توضیح مست بمعنی شکایت و گله است و مستی تنها لغتی است که در آن حاصل مصدر باسم معنی ملحق شده. مرحوم اقبال نوشته: دراین شعر معروف رودکی که گوید: مستی مکن که نشنود از مستی زاری مکن که نشنود او زاری. نیز مستی را باید بضم میم خواند یعنی گله. آقای فروزانفر و گروهی از فضلا نیز همین تلفظ را پذیرفته اند ولی آقای مینوی مستی بفتح میم را ترجیح دهند
حالتی که از نوشیدن مسکر در شخص ایجاد شود مست بودن سکر: ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی و انگه برو که رستی از نیستی و هستی. (حافظ) گله کردن شکایت کردن: باده خور و مستی کن مستی چه کنی ازغم ک دانی که به از مستی صد راه یکی مستی. (لبیبی) توضیح مست بمعنی شکایت و گله است و مستی تنها لغتی است که در آن حاصل مصدر باسم معنی ملحق شده. مرحوم اقبال نوشته: دراین شعر معروف رودکی که گوید: مستی مکن که نشنود از مستی زاری مکن که نشنود او زاری. نیز مستی را باید بضم میم خواند یعنی گله. آقای فروزانفر و گروهی از فضلا نیز همین تلفظ را پذیرفته اند ولی آقای مینوی مستی بفتح میم را ترجیح دهند
برابر یکسان، راست راسته، هموار برابر یکسان: همه اندر صورت مردمی مستوی اند، هموار و برابر، راست مستقیم: پس روشن شد که نفس بجنبد نه مستوی و نه مستد بر. یا ترتیب مستوی. نوشتت اعداد است بصورت: 1 2 3 ... ... وآن ترتیب صعودی اعداداست مقابل ترتیب معکوس. یا سطح مستوی. سطح هموار و برابر: چو بر سپهر زند بانگ تابتات شوند زاضطراب چو بر سطح مستوی سیماب. (وحشی)
برابر یکسان، راست راسته، هموار برابر یکسان: همه اندر صورت مردمی مستوی اند، هموار و برابر، راست مستقیم: پس روشن شد که نفس بجنبد نه مستوی و نه مستد بر. یا ترتیب مستوی. نوشتت اعداد است بصورت: 1 2 3 ... ... وآن ترتیب صعودی اعداداست مقابل ترتیب معکوس. یا سطح مستوی. سطح هموار و برابر: چو بر سپهر زند بانگ تابتات شوند زاضطراب چو بر سطح مستوی سیماب. (وحشی)