جدول جو
جدول جو

معنی مستنصر - جستجوی لغت در جدول جو

مستنصر
کسی که یاری و نصرت بخواهد، یاری خواهنده
تصویری از مستنصر
تصویر مستنصر
فرهنگ فارسی عمید
مستنصر
(مُ تَ صِ)
یاری خواهنده و استمدادکننده. (از اقرب الموارد). یاری طلب. یاری خواه، سائل وپرسنده. (از اقرب الموارد). رجوع به استنصار شود
لغت نامه دهخدا
مستنصر
(مُ تَ صِ)
المستنصر بالله. هشتمین خلیفۀ فاطمی. رجوع به مستنصر بالله شود:
مستنصر از خدای دهد نصرت
زین پس بر اولیای شیاطینم.
ناصرخسرو.
مستنصر معالی و حکمت به نظم و نثر
بر امتش که خواند الا که حجتش.
ناصرخسرو.
بشتاب سوی حضرت مستنصر
ره زی شجر جزاز ثمره مسپر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
مستنصر
یاری دهنده، پیروزی دهنده، نام یکی از فرمانروایان اسماعیلی در مسر پیروزی خواه، یاریخواه یاری خواهنده نصرت جوینده، جمع مستنصرین
فرهنگ لغت هوشیار
مستنصر
((مُ تَ ص))
یاری خواهنده
تصویری از مستنصر
تصویر مستنصر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستنفر
تصویر مستنفر
رم کننده، رمنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
صاحب بصیرت، دارای فکر و نظر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنکر
تصویر مستنکر
کاری که زشت و ناروا تلقی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستنیر
تصویر مستنیر
مقابل منیر، روشنایی جوینده، روشن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ صِ)
ناصح شمرنده کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنصاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
نعت فاعلی از استنصاف. تمام حق خود گیرنده. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، انصاف خواهنده. (از اقرب الموارد). رجوع به استنصاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
استخراج کننده. (از اقرب الموارد). بیرون آورندۀ چیزی. (از منتهی الارب) ، گرمائی که می افکند خار خشک بهمی را. (از منتهی الارب). رجوع به استنصال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ظَ)
جایگاه نظاره کردن:
اندیشه نردبان کند از وهم و برشود
از منظر سپهر به مستنظر سخاش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ظِ)
مهلت خواهنده و آنکه مهلت می خواهد. (ناظم الاطباء) ، درخواست کننده ’نظره’ از کسی. (از اقرب الموارد). رجوع به نظره شود، منتظرشونده کسی را. (از اقرب الموارد). رجوع به استنظار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَ)
آهو که رم داده شده باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به استنفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَ)
امری که مجهول باشد. (از اقرب الموارد). بعید. ناشناخته:
لیس علی اﷲ بمستنکر
ان یجمعالعالم فی واحد.
، منکر. متنکر. ناشناس: و پوشیده و مستنکر به بغداد آمد (حضرت رضا (ع)) . (تاریخ بیهقی ص 136). یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی مستنکر با بارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده به نزدیک امیر مسعود آمدند. (تاریخ بیهقی ص 128)، بد و زشت. (غیاث) (آنندراج). ناپسندیده:
مسلمانان مسلمانان بترسید از گرفت حق
که چون بگرفت پیش آید هزاران کار مستنکر.
(جوامعالحکایات عوفی چ معین ص 11)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
ناشناسنده. (از منتهی الارب). جاهل نسبت به امری. (از اقرب الموارد) ، دریافت خواهنده امری را که نمی شناسد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنکار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
آب رونده در زمین. (از منتهی الارب) ، فراخ شونده، گیرندۀ زمین محکم برای جاری کردن نهر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنهار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
طلب روشنی کننده و نورجوینده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نورطلب. نورگیر. مقابل منیر. موجودات از نظر شیخ اشراق یا منیر هستند که خود منور غیر و متنور بالذات می باشند، و یا مستنیرند که از منیر بالذات کسب نور کننداعم از نور حقیقی که وجود و کمال باشد و یا نور مجازی، چنانکه ماه از آفتاب نور مجازی گیرد و انوار طولیه و عرضیه از نورالانوار نور حقیقی گیرند. (از فرهنگ علوم عقلی) ، در اصطلاح فیزیکی، جسمی را گویند که تا در معرض تابش نور از منبعی واقع نشود قابل رؤیت نباشد، نورانی:
گردنده و رونده به فرمان حکم اوست
گردون مستدیر و مه و مهر مستنیر.
سوزنی.
آفتاب رنگ چهرۀ ضمیر او را ثنا کرد جرم او شفاف و مستنیر از آن شد. (سندبادنامه ص 12).
کانچه می گوید رسول مستنیر
مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر.
مولوی (مثنوی).
، روشن. (از منتهی الارب). روشن شونده. (از اقرب الموارد) ، غلبه کننده و ظفریابنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استناره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
نعت فاعلی از استقصار. قصیر شمارنده کسی را. (از اقرب الموارد). رجوع به استقصار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ)
آنکه خاموش بایستد، آنکه از کسی بخواهد که به او گوش فرادهد. (از اقرب الموارد) ، خاموش بودن خواهنده. (از منتهی الارب). رجوع به استنصات شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مَرْ)
حسن بن یحیی بن علی بن حمود (متوفی در 446هجری قمری / 1054 میلادی) از خلفای دولت بنی حمود در اندلس. وی به سال 432 هجری قمری بخلافت رسید. رجوع به اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 243 و ’مستنصر’ و ’حسن بن یحیی’ شود
حکم بن عبدالرحمن الناصربن محمد بن عبداﷲ. (302- 366 هجری قمری / 914- 976 میلادی) ازخلفای اموی در اندلس. وی به سال 350 ه. ق. بخلافت رسید. رجوع به اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 266 و مستنصر شود
عمر بن یحیی مکنی به ابوحفص (متوفی در 694 هجری قمری / 1295 میلادی) از ملوک حفصیه در تونس بود. رجوع به اعلام زرکلی چ 1 ج 2 ص 725 و ’مستنصر’ و ’عمر بن یحیی’ شود
لغت نامه دهخدا
نا شناخته، زشت نا شناسنده، شناسایی خواه 1 زشت ناپسند مکروه: مسلمانان، مسلمانان، بترسید ازگرفت حق که چون بگرفت پیش آرد هزاران کار مستنکر 0 (حسن غزنوی) توضیح در دیوان سید حسن غزنوی 0 مد: 83 مشکلتر آمده، 0 ناشناخته ناشناس 0 ناشناسنده، پرسنده چیزی که نمیداند، جمع مستنکرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
بینا دل بینشور تیز بین بینادل شونده صاحب بصیرت جمع مستبصرین
فرهنگ لغت هوشیار
شید گیر شید جوی، روشن نور جوینده روشنایی جوینده مقابل منیر. یا ستاره مستنیر. ستاره ای که از خود نور ندارد و از ستارگان دیگر نورگیرد مقابل ستاره منیر: مانند ماه که از خورشید کسب نور کند، روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنفر
تصویر مستنفر
رمنده بیزاری جوی رم کننده رمنده، جمع مستنفرین
فرهنگ لغت هوشیار
مولش خواسته (مولش مهلت تانی در کار)، بیوسیده، بیوسگاه چشم به راه بیوسنده، مولشخواه مهلت خواسته شده 0، انتظارداشته، 0 محل انتظار: ساعات بین که بر ورق روز و شب رود از منظر سپهر به مستنظر سخاش 0 (خاقانی) آنکه مهلت خواهد مهلت خواهنده، 0 انتظاردارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنصل
تصویر مستنصل
استخراج کننده، بیرون آورنده چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
کرکسدیس کرکس مانند: در توانایی و نیرو به کرکس ماننده جمع مستنسرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستنکر
تصویر مستنکر
((مُ تَ کِ))
زشت، ناپسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
((مُ تَ ص))
صاحب بصیرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستنسر
تصویر مستنسر
((مُ تَ س ِ))
به کرکس ماننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستنظر
تصویر مستنظر
((مُ تَ ظِ))
آنکه مهلت خواهد، مهلت خواهنده، انتظار دارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستنفر
تصویر مستنفر
((مُ تَ فِ))
رم کننده، رمنده، جمع مستنفرین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستنیر
تصویر مستنیر
((مُ تَ))
نور جوینده. ستاره ای که از خود نور ندارد، مقابل منیر
ستاره مستنیر: ستاره ای که از خود نور ندارد
فرهنگ فارسی معین