جدول جو
جدول جو

معنی مستلسم - جستجوی لغت در جدول جو

مستلسم
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از استلسام. طلب کننده و خواهنده. (اقرب الموارد). رجوع به استلسام شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استلام
تصویر استلام
دست مالیدن و بوسه زدن به چیزی به قصد تبرک
استلام حجر: در فقه دست مالیدن به حجرالاسود در ضمن مناسک حج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
ویژگی خطی که دو نقطه را با کم ترین فاصله به هم وصل می کند، کنایه از صحیح، درست، راست، بدون خمیدگی، بدون تغییر در مسیر، کنایه از بی واسطه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستخدم
تصویر مستخدم
خدمتگزار، کسی که از او در برابر حقوق مشخص خدمت می خواهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسترسل
تصویر مسترسل
رهاشده به حال خود، سست، بی پایه، انس گیرنده، رام شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستلزم
تصویر مستلزم
چیزی که لازمۀ چیز دیگر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحسن
تصویر مستحسن
نیکو و پسندیده، نیکوشمرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدام
تصویر مستدام
دوام یافته، پایدار، دائم
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استلام. استلام کننده. (از اقرب الموارد). رجوع به استلام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استسلام. رجوع به استسلام شود، گردن نهنده کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فرمانبردار. (ناظم الاطباء). ج، مستسلمون. منقادان. گردن نهندگان: بل هم الیوم مستسلمون. (قرآن 26/37) ، فروتن و متواضع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
نعت فاعلی از استلهام. الهام خواهنده. (از اقرب الموارد). رجوع به استلهام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استلامه. شخصی که ملامت کنند او را. (از منتهی الارب). شایستۀ ملامت. (از اقرب الموارد). رجوع به استلامه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ)
نعت فاعلی از استلآم. با ناکسان و لئیمان خویشی و مصاهرت نماینده، در ناکسان زن خواهنده، زره پوشنده، آنکه پدرش بد و زشتخوی باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استلآم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زِ)
نعت فاعلی از استلزام. لازم شمرنده چیزی را. (از اقرب الموارد). لزوم خواهنده و لازم گیرنده. (آنندراج). رجوع به استلزام شود، تقاضاکننده و طلب کننده و درخواست کننده. (ناظم الاطباء). خواهنده. خواهان: این نقشه مستلزم کوشش بسیار است. این کار مستلزم فلان کار است. این معنی مستلزم آن است که.، موجب و مسبب، برآورنده و حاصل کننده، پیداکننده، سبب و جهت و علت و باعث. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستدام
تصویر مستدام
همیشه و همیشگی خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستشمم
تصویر مستشمم
بوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعجم
تصویر مستعجم
گنگلاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعسل
تصویر مستعسل
انگبین جوی انگبین خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعصم
تصویر مستعصم
چنگ در زننده، پناه برنده چنگ در زننده پناه برنده، جمع مستعصمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعلم
تصویر مستعلم
پرسنده جست و جو گر دانشجوی طلب کننده علم، جمع مستعلمین
فرهنگ لغت هوشیار
نیک افتاده پسندیده خجیر، جمع مستحسنه، نیک افتاده ها پسندیدگان نیکو شمرده شده پسند کرده، پسندیده ستوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحکم
تصویر مستحکم
استوار گردنده، متین، پایدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستخدم
تصویر مستخدم
خدمت خواهنده، به خادمی گیرنده و کسی را بخدمت وادار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختلسه
تصویر مختلسه
مونث مختلس. مونث مختلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستدیم
تصویر مستدیم
همیشه دارنده نگاهدارنده همیشگی، درنگ ورزنده درنگ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسترسل
تصویر مسترسل
فروهشته و نرم شونده (موی)، رام شونده انس گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسلسل
تصویر متسلسل
آب درهم پیوسته روان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستلهم
تصویر مستلهم
الهام خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستلزم
تصویر مستلزم
لازم شمرده شده چیزی را، لزوم خواهنده و لازم گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
گردن نهادن، رامش خواستن زره خواستن، از ناکسان زن خواستن بساویدن بر ماسیدن (لمس کردن از راه دست کشیدن)، در بر گرفتن، آشتی کردن لمس کردن بسودن دست کشیدن بچیزی. یا استلام حجر. بسودن سنگ (بلب یا دست) سنگ را لمس کردن، بوسه دادن، در بر گرفتن، صلح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستلزمه
تصویر مستلزمه
مونث مستلزم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستلزم
تصویر مستلزم
((مُ تَ زِ))
آنچه بودنش لازم است، موجب، مسبب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستقیم
تصویر مستقیم
سرراست، یک راست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متسلسل
تصویر متسلسل
زنجیروار
فرهنگ واژه فارسی سره
بایسته، شایسته، لازمه، متضمن، مسبب، موجب
فرهنگ واژه مترادف متضاد