جدول جو
جدول جو

معنی مستلب - جستجوی لغت در جدول جو

مستلب
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استلاب. رباینده. (از منتهی الارب). مختلس. (از اقرب الموارد). رجوع به استلاب شود، در اصطلاح فقهی، آنکه مالی را از محل غیر حرز آشکارا می رباید و فرار می کند بدون آنکه محارب باشد. مجازات مستلب تعزیر است
لغت نامه دهخدا
مستلب
(مُ تَ لَ)
نعت مفعولی از استلاب. ربوده شده. رجوع به استلاب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
جلب کننده به سوی خود، کشاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستلذ
تصویر مستلذ
مطبوع، شیرین، لذیذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستلذ
تصویر مستلذ
کسی که از چیزی لذت می جوید، لذت گیرنده، تمتع برنده
فرهنگ فارسی عمید
عملی که به جا آوردنش ثواب داشته باشد و ترک آن گناه و عقاب نداشته باشد، دوست داشتنی، نیکو و پسندیده، دوست داشته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استکلاب. کسی که همچو سگان بانگ کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به استکلاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از احتلاب. دوشنده. (آنندراج). شیر دوشنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
نعت فاعلی از استلعاب. خواهان بازی کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به استلعاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِذذ)
نعت فاعلی از استلذاذ. لذت گیرنده و مزه یاب. (منتهی الارب). لذیذیابنده و لذیذشمرنده چیزی را. (از اقرب الموارد). رجوع به استلذاذ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَذذ)
نعت مفعولی از استلذاذ. آنچه لذیذ بنظر آید. لذت دار. گوارا:
زندگی خود نخواهد بهر خوذ
نی پی ذوق حیات مستلذ.
مولوی (مثنوی).
رجوع به استلذاذ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِج ج)
نعت فاعلی از استلجاج. ستیهنده و تمردکننده در سوگند ونادهنده کفاره به گمان صدق. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استلجاج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
فریبنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اختلاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استعلاب. گوشت برگردیده بوی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استعلاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استلام. استلام کننده. (از اقرب الموارد). رجوع به استلام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَلِ)
نعت فاعلی از مصدر استحلاب. دوشیدن خواهنده. (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به استحلاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لَ)
نعت مفعولی از مصدر استحلاب. دوشیده شده. (اقرب الموارد). رجوع به استحلاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِب ب)
نعت فاعلی از استطباب. درمان پرس. (منتهی الارب). درمان پرسنده از طبیب. (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به استطباب شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نوعی ظرف آبکش که سقّایان بر بازو آویزند و بدان آب برآرند. نوعی دلو:
یکی سقای چابک دست و پرزور
که آورده به مستاب آب موفور.
(شعوری ج 2 ص 362)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَلْ لِ)
زن جامۀ سوک پوشنده بر شوی. (آنندراج). زن بی شوهر شدۀ عزادار ماتم کنان. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسلب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حِب ب)
نعت فاعلی از مصدر استحباب. دوست دارنده و مهربان ودارای محبت. (ناظم الاطباء). رجوع به استحباب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از استلباث. بطی ٔ و درنگ کار شمرنده کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استلباث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از استلبان. آنکه شیر می خواهد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استلبان شود
لغت نامه دهخدا
کام گرفته هونیا کیده (از ریشه پهلوی) کام جوی هونیاکنده لذت برده تمتع گرفته وازین جهت دل ازجان شیرین سیرآمده و جان از زندگانی مستلذ متبرم شده. لذت جوینده تمتع برنده، جمع مستلذین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستطب
تصویر مستطب
درمانپرس پزشکجوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
کشاننده جلب کننده کشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحب
تصویر مستحب
عملی که بجا آوردنش ثواب داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتلب
تصویر محتلب
دوشنده دوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
بر کشنده جلب شده استخراج شده: و بسبب آنکه افاعیل این بحور گویی مستخرج و مجتلب است از اجزاء بحور دایره مختلفه... نام آن دایره مجتلبه کردند. جلب کننده کشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستلذ
تصویر مستلذ
((مُ تَ لَ))
لذت برده، تمتع گرفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محتلب
تصویر محتلب
((مُ تَ لِ))
دوشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجتلب
تصویر مجتلب
((مُ تَ لَ))
جلب شده، استخراج شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجتلب
تصویر مجتلب
((مُ تَ ل))
جلب کننده، کشنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحب
تصویر مستحب
((مُ تَ حَ بّ))
کاری که انجام دادن آن بهتر از ترک آن باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحب
تصویر مستحب
شایسته
فرهنگ واژه فارسی سره