جدول جو
جدول جو

معنی مستعصم - جستجوی لغت در جدول جو

مستعصم
(مُ تَ صِ)
آخرین خلیفۀ عباسی:
آسمان را حق بود گر خون بگرید بر زمین
بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنین.
سعدی.
رجوع به مستعصم بالله شود
لغت نامه دهخدا
مستعصم
(مُ تَ صِ)
نعت فاعلی از استعصام. آنکه سخت می گیرد چیزی را و ضبط می کند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مستمسک و چنگ درزننده به کسی یا به چیزی. (اقرب الموارد).
- مستعصم باﷲ، چنگ درزننده و آویزنده و مستمسک به خداوند. رجوع به استعصام شود
لغت نامه دهخدا
مستعصم
چنگ در زننده، پناه برنده چنگ در زننده پناه برنده، جمع مستعصمین
تصویری از مستعصم
تصویر مستعصم
فرهنگ لغت هوشیار
مستعصم
((مُ تَ ص))
چنگ زننده، پناه برنده
تصویری از مستعصم
تصویر مستعصم
فرهنگ فارسی معین
مستعصم
پناه جو، پناه خواه، متوسل، ملتجی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
صاحب بصیرت، دارای فکر و نظر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعفی
تصویر مستعفی
کسی که از کار و خدمتی کناره گیری کند، استعفا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استعصا
تصویر استعصا
نافرمانی کردن، عصیان، سرپیچی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعقب
تصویر مستعقب
موجب، سبب، دنباله رو، پیرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدام
تصویر مستدام
دوام یافته، پایدار، دائم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعذب
تصویر مستعذب
گوارا، مطبوع و خوشایند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعجل
تصویر مستعجل
کسی که بخواهد کاری با عجله انجام یابد، عجله کننده، شتاب کننده، زودگذر، گذرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعرب
تصویر مستعرب
کسی که از اعراب تقلید می کند، عجم داخل شده در میان اعراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستخدم
تصویر مستخدم
خدمتگزار، کسی که از او در برابر حقوق مشخص خدمت می خواهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استعصام
تصویر استعصام
متوسل شدن، پناه بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستاصل
تصویر مستاصل
بینوا، بیچاره، ازبیخ برکنده، ریشه کن شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعار
تصویر مستعار
چیزی که عاریه گرفته شده، به عاریت خواسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعان
تصویر مستعان
کسی که از او استعانت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ عِم م)
نعت فاعلی از استعمام. به عمی گیرنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آنکه عمامه برسر می بندد. (اقرب الموارد). رجوع به استعمام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ صِ مُ بِلْ لاه)
المستعصم بالله، عبدالله بن منصور بن محمد بن احمد، مکنی به ابواحمد، سی و هفتمین و آخرین خلیفۀ عباسی. وی به سال 609 هجری قمری در بغداد متولد شد و به سال 640 بعد از درگذشت پدرش در حالی که از خلافت عباسی غیر از نام و دارالملک بغداد چیزی باقی نمانده بود به خلافت نشست و کارهابدست امرا و فرماندهان سپرد و بیشتر اعتمادش بر وزیرش مؤیدالدین ابن العلقمی بود. این وزیر با هلاکوی مغول بنای مکاتبه را گذاشت و او را به اشغال بغداد تشویق نمود و هلاکو به بغداد لشکرکشی کرد و به کمک ابن العلقمی اغلب سادات و مدرسان و بزرگان آنجا را قتل عام کرد و خلیفه را زنده نگه داشت تا محل تمام اموال و فنیه ها را نشان دهد، و چون این کار را کرد به سال 656هجری قمری او را نیز بقتل رساند و بدین ترتیب دوران خلافت 524 سالۀ عباسی سپری گشت. (از الاعلام زرکلی ج 4 ص 284 از ابن خلدون و تاریخ الخمیس و فوات الوفیات)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
کشتی در دریا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
نعت فاعلی از استعجام. آنکه سخن پیدا گفتن نتواند و گنگ. (منتهی الارب) ، آنکه اصولاً قادر بر سخن گفتن نباشد، آنکه از غلبۀ خواب قادر بر خواندن نباشد. (اقرب الموارد). رجوع به استعجام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ظَ)
نعت مفعولی از استعظام. بزرگ شمرده. (ناظم الاطباء). بزرگ و منکر شمرده شده. (اقرب الموارد). رجوع به استعظام شود: ابوالحسن عباد این حالت را به غایت مستعظم و بزرگ و ناموجه یافت. (تاریخ قم ص 143). هرآنکس که بر حقیقت این واقف نمی بود انکار این رسم میکرد و مستعظم میداشت. (تاریخ قم ص 156). عجم آن را مستعظم و مستکره شمردند. (تاریخ قم ص 183)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ظِ)
نعت فاعلی از استعظام. متکبر. بزرگ و عظیم شمرنده چیزی را. (اقرب الموارد). رجوع به استعظام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
نعت فاعلی از استعلام. پرسنده از چیزی. (منتهی الارب). پرسنده از خبر. (اقرب الموارد). رجوع به استعلام شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ)
نعت فاعلی از استعصاء. گناه جویند بر کسی. (آنندراج) (منتهی الارب) ، سرکش و عاصی و گناهکار. (ناظم الاطباء). رجوع به استعصاء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
بینا دل بینشور تیز بین بینادل شونده صاحب بصیرت جمع مستبصرین
فرهنگ لغت هوشیار
از بیخ برکننده، ریشه کن شده از بیخ برکنده، درمانده، ناگزیر، پریشانروزگار تیره روز از بیخ بر کننده ازبیخ برکنده ریشه کنده، بی نوا بی چیز تهی دست، بدبخت پریشان حال، مجبور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استعصام
تصویر استعصام
چنگ زدن باز داشتن چنگ در زدن دست انداختن تشبث کردن، پناه آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعم
تصویر مستعم
گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعجم
تصویر مستعجم
گنگلاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعلم
تصویر مستعلم
پرسنده جست و جو گر دانشجوی طلب کننده علم، جمع مستعلمین
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مستعصم در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده را نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستدیم
تصویر مستدیم
همیشه دارنده نگاهدارنده همیشگی، درنگ ورزنده درنگ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعلم
تصویر مستعلم
((مُ تَ لِ))
طلب کننده علم
فرهنگ فارسی معین