جدول جو
جدول جو

معنی مستعسل - جستجوی لغت در جدول جو

مستعسل
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از استعسال. انگبین جوینده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، زنبور عسل که عسل درست کند. (اقرب الموارد). رجوع به استعسال شود
لغت نامه دهخدا
مستعسل
انگبین جوی انگبین خواه
تصویری از مستعسل
تصویر مستعسل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستعان
تصویر مستعان
کسی که از او استعانت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحسن
تصویر مستحسن
نیکو و پسندیده، نیکوشمرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستثقل
تصویر مستثقل
سنگین و سست از بیماری، خواب یا علت دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستاصل
تصویر مستاصل
بینوا، بیچاره، ازبیخ برکنده، ریشه کن شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعار
تصویر مستعار
چیزی که عاریه گرفته شده، به عاریت خواسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحیل
تصویر مستحیل
محال، نابودنی، امری که محال و غیر ممکن به نظر آید، از حال خود برگشته، تغییر شکل یافته، جسمی که تبدیل به جسم دیگر شده باشد، مکار، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستسعد
تصویر مستسعد
کسی که چیزی را به فال نیک بگیرد، آنکه به دنبال سعادت است، سعادت جوینده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعجل
تصویر مستعجل
کسی که بخواهد کاری با عجله انجام یابد، عجله کننده، شتاب کننده، زودگذر، گذرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسترسل
تصویر مسترسل
رهاشده به حال خود، سست، بی پایه، انس گیرنده، رام شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
کهنه، کارکرده، معمول، متداول
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ مِ)
نعت فاعلی از استعمال. به کاردارنده. استعمال کننده. عمل کننده. (اقرب الموارد). رجوع به استعمال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مَ)
نعت مفعولی از استعمال. به کارداشته. (منتهی الارب). به کاررفته. (اقرب الموارد). کار داشته. به کاربرده شده:
تو در این مستعملی نی عاملی
ز آنکه محمول منی نی حاملی.
مولوی (مثنوی).
و رجوع به استعمال شود، سخن مستعمل، ضد مهمل. (منتهی الارب). لفظ که معنی دارد و متداول است. لفظ که معنی دارد چون دست و زید که لفظ مستعمل است مقابل لفظ مهمل چون نست و دیز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ماء مستعمل، آبی که برای طهارت به کار رفته است. غسالۀ متطهر. (مفاتیح العلوم) ، مجازاً، کهنه. نیم دار چون جامۀ دست دوم. نیمداشت.
- مستعمل خر، اسقاطخر. که اجناس کهنه و فرسوده و نیمدار خرد.
- مستعمل فروش، اسقاطفروش. کهنه فروش
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از استرسال. ملایم و متواضع و خوش خوی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، شعر مسترسل، موی فروهشته. (دهار) (منتهی الارب). موی فروهشته و راست افتاده و آویخته. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استرسال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از استبسال. دل بر جنگ نهنده تا بکشد یا کشته گردد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبسال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستاهل
تصویر مستاهل
سزاوار و شایسته شونده، لایق، سزاوار، قابل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبعل
تصویر مستبعل
شوهر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
سنگین، ناتوان سست از خواب یا بیماری سنگین و سست از بیماری خواب بخل و غیره: آنچه شعراء متقدم دراشعار مستثقل خویش آورده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متسلسل
تصویر متسلسل
آب درهم پیوسته روان
فرهنگ لغت هوشیار
نواله خواه خوراکخواه، روزی برنده تاراجنده خواهنده اکله (لقمه طعام) ازکسی، گیرنده مال ضعیفان
فرهنگ لغت هوشیار
از بیخ برکننده، ریشه کن شده از بیخ برکنده، درمانده، ناگزیر، پریشانروزگار تیره روز از بیخ بر کننده ازبیخ برکنده ریشه کنده، بی نوا بی چیز تهی دست، بدبخت پریشان حال، مجبور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستاجل
تصویر مستاجل
مهلت خواهنده، آنکه مهلت خواهد مولش خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استعسال
تصویر استعسال
انگبین خواستن انگبین گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعجل
تصویر مستعجل
شتاب کننده، شتابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
بکار رفته، بکار برده شده، دست دوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسترسل
تصویر مسترسل
فروهشته و نرم شونده (موی)، رام شونده انس گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعجل
تصویر مستعجل
((مُ تَ جِ))
شتابنده، شتاب کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعجل
تصویر مستعجل
((مُ تَ جَ))
زودگذر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
((مُ تَ مِ))
به کار برنده، استعمال کننده، به کار برنده لغت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
((مُ تَ مَ))
به کار برده شده، کهنه، متداول، معمول، کلمه ای که به تنهایی دارای معنی باشد و استعمال شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متسلسل
تصویر متسلسل
زنجیروار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستعمل
تصویر مستعمل
کارکرده
فرهنگ واژه فارسی سره
زودگذر، شتاب زده، شتابناک، عجول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دست دوم، فرسوده، کارکرده، کهنه، نیمدار
متضاد: نو، معمول، رایج، متداول
متضاد: منسوخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد