جدول جو
جدول جو

معنی مستحف - جستجوی لغت در جدول جو

مستحف
(مُ تَ حِف ف)
نعت فاعلی از مصدر استحفاف. گیرندۀ همه مال کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استحفاف شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستحفظ
تصویر مستحفظ
یاد گیرنده، محافظت کننده، نگهدارنده، نگهبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستخف
تصویر مستخف
کسی که خوار و سبک شمرده شده، خواروزبون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحل
تصویر مستحل
کسی که به حلال وحرام اهمیت نمی دهد، بی بند و بار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، شایگان، خورا، باب، اندرخور، مناسب، ارزانی، سازوار، فرزام، صالح، محقوق، فراخور، شایان، خورند، بابت
کنایه از مسکین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحث
تصویر مستحث
برانگیزاننده
فرهنگ فارسی عمید
عملی که به جا آوردنش ثواب داشته باشد و ترک آن گناه و عقاب نداشته باشد، دوست داشتنی، نیکو و پسندیده، دوست داشته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ خَف ف)
سبک داشته. سبک شمرده شده، بی ارزش. پست:
که مرا این علم آمد زان طرف
نی ز شاگردی سحر مستخف.
مولوی (مثنوی).
فوقی آنجاست از روی شرف
جای دور از صدر باشد مستخف.
مولوی (مثنوی).
و رجوع به استخفاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ خِف ف)
سبک شمرنده. (آنندراج) (اقرب الموارد). استخفاف کننده. خواردارنده. (آنندراج) (اقرب الموارد) : این امیر مستخف است و حق خدمت نمی شناسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 654 و چ فیاض ص 866). و رجوع به استخفاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِنْ)
مستخفی. نعت فاعلی از مصدر استخفاء. رجوع به مستخفی و استخفاء شود، مستتر. پنهان. پوشیده: سواء منکم من أسرالقول و من جهر به و من هو مستخف باللیل و سارب بالنهار. (قرآن 11/13)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِف ف)
نعت فاعلی از استعفاف. پارسا و پاکدامن و پرهیزگار. (ناظم الاطباء). رجوع به استعفاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِنْ)
مستکفی. نعت فاعلی از استکفاء. رجوع به مستکفی و استکفاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِف ف)
نعت فاعلی از استکفاف. گرد گیرنده چیزی را و نگرنده بسوی آن، موی فراهم شونده، آنکه دست پیش چشم دارد وقت نگریستن از دور، دست پیش کسی دارنده به خواهش و سؤال. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استکفاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِنْ)
مستوفی. رجوع به مستوفی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
ستم کننده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نعت فاعلی از مصدر استحفاظ. رجوع به استحفاظ شود، یادگیرنده. (منتهی الارب)، حفاظت و نگهداری خواهنده چیزی را. (اقرب الموارد)، حافظ. نگاهبان. نگهبان.پاسبان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : (تیول ومواجب همه سالۀ) مستحفظان قلاع بندر و فارس و غیره دو هزار و یک صد و بیست و چهار تومان و هشتهزار و هفتصد دینار و کسری. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 94).
- مستحفظ زندان، زندان بان. (از لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نعت فاعلی از مصدر استحفار. جوی سزاوار کندن. (ناظم الاطباء). جویی که وقت حفر آن فرارسیده باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استحفار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستحیف
تصویر مستحیف
ستم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحب
تصویر مستحب
عملی که بجا آوردنش ثواب داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحفظ
تصویر مستحفظ
نگاهبان، حافظ، پاسبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحم
تصویر مستحم
جای غسل کردن، آنجه که سر و تن را شویند
فرهنگ لغت هوشیار
وژولنده وژولنده خراج، برانگیزاننده (وژولیدن تقاضا کردن) برانگیزاننده ترغیب کننده مشوق: و از سر تشور و تخفربگوی استلذاء آن آبکامی مستحث اقتراح قدری شده است، محصل مالیات تحصیلدار: والمستحث و ژولنده خراج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
سزاوار، لایق، شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
سبک شمرنده خوار دارنده سبک شمرده خوار داشته سبک خوار سبک شمرده خوار داشته، خوار زبون. سبک شمرنده خواردارنده، جمع مستخفین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحل
تصویر مستحل
درخواست کننده از کسی که چیزی را برای او حلال کند، حلال شمرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحث
تصویر مستحث
((مُ تَ حِ ثّ))
برانگیزاننده، مشوق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحب
تصویر مستحب
((مُ تَ حَ بّ))
کاری که انجام دادن آن بهتر از ترک آن باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
((مُ تَ حَ قّ))
سزاوار، شایسته، دارای استحقاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحل
تصویر مستحل
((مُ تَ حَ لّ))
حلال پنداشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستخف
تصویر مستخف
((مُ تَ خَ))
سبک شمرده، خو ار داشته، خوار، زبون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحفظ
تصویر مستحفظ
((مُ تَ فِ))
نگهبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحب
تصویر مستحب
شایسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستحق
تصویر مستحق
سزاوار، درخور
فرهنگ واژه فارسی سره
پاسبان، پاسدار، حارس، دربان، سرایدار، قراول، گارد، محافظ، مراقب، مهیمن، نگهبان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شایسته
دیکشنری اردو به فارسی