جدول جو
جدول جو

معنی مستحضر - جستجوی لغت در جدول جو

مستحضر
آگاه، مطلع
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
فرهنگ فارسی عمید
مستحضر
(مُ تَ ضِ)
نعت فاعلی از مصدر استحضار. دواننده. (آنندراج) (اقرب الموارد) ، بخود بازآینده. (آنندراج). رجوع به استحضار شود
لغت نامه دهخدا
مستحضر
(مُ تَ ضَ)
نعت مفعولی از مصدر استحضار. حاضر کرده شده. (اقرب الموارد). حاضر. آماده یافته شده. حاصل شده. (ناظم الاطباء). رجوع به استحضار شود، آگاه. واقف. مطلع. با خبر. خبردار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مستحضر بودن، آگاه بودن. اطلاع داشتن.
- مستحضر داشتن، به اطلاع رساندن.
- مستحضر شدن، آگاه شدن.
- مستحضر کردن، آگاهانیدن.
- مستحضر نمودن، به آگاهی رساندن
لغت نامه دهخدا
مستحضر
آماده کننده
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
فرهنگ لغت هوشیار
مستحضر
((مُ تَ ض))
آگاه، مطلع
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
فرهنگ فارسی معین
مستحضر
آگاه
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
فرهنگ واژه فارسی سره
مستحضر
آگاه، باخبر، خبردار، درجریان، مخبر، مطلع، واقف
متضاد: بی خبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستحدث
تصویر مستحدث
تازه به وجودآمده، نو، جدید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استحضار
تصویر استحضار
آگاهی، حاضر کردن، احضار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحفظ
تصویر مستحفظ
یاد گیرنده، محافظت کننده، نگهدارنده، نگهبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
شادشونده از خبر خوش، شادمان، بشارت دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجیر
تصویر مستجیر
زنهارخواهنده، پناه برنده، پناهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحسن
تصویر مستحسن
نیکو و پسندیده، نیکوشمرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
صاحب بصیرت، دارای فکر و نظر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستاجر
تصویر مستاجر
کسی که خانه، دکان یا چیز دیگر را اجاره کند، اجاره کننده، اجاره دار، اجاره نشین
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استحاره. راهی در جانب بیابان که دریافت نشود که تا کجا می کشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ابر گران و گرد برگشتۀ بی باد. (منتهی الارب). ابر سنگین و سرگردان که بادی ندارد تا آن را براند. (اقرب الموارد). رجوع به استحاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
نعت فاعلی از مصدر استحقار. خرد و خوار شمرنده. (آنندراج). حقیردارنده. خواردارنده. (اقرب الموارد). رجوع به استحقار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از مصدر استحسار. مانده و خسته. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به استحسار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
نعت فاعلی از استحجار. گل سخت شونده چون سنگ. (آنندراج) (اقرب الموارد). سنگ شده. سنگی گرفته. عظیم سخت شده. سنگ گشته. به سنگ بدل شده. رجوع به استحجار شود: اًنه نفط مستحجر مشابه للاحجار السود التی یسجر به التنانیر بفرغانه. (الجماهر بیرونی ص 199 س 14)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نعت فاعلی از مصدر استحفار. جوی سزاوار کندن. (ناظم الاطباء). جویی که وقت حفر آن فرارسیده باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استحفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَ)
نعت مفعولی از مصدر استحقار. خوارداشته. خوارشده. حقیرشده. حقیر داشته شده. (اقرب الموارد). رجوع به استحقار شود
لغت نامه دهخدا
کاویده زمین کاویده، سنگواره زمین زیروروشده وجستجو شده (داخل آن)، سنگواره فسیل
فرهنگ لغت هوشیار
مستحاضه در فارسی: لک دیده زنی که خون استحاضه از و آید جمع مستحاضگان: و در زیر رگوی نوشته که: یعنی رگوی حیض مستحاضگان
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده باژوژولی محصلی مالیات تحصیلداری: وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرموداو را وبه مستحثی رفت و بزرگ مالی یافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجیر
تصویر مستجیر
پناه جوینده و زنهار خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
سلاکیده سلاک شده (سلاک اجاره) زنهار خواسته اجاره شده، امان خواسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحدث
تصویر مستحدث
تازه وجود آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستثیر
تصویر مستثیر
برانگیزاننده
فرهنگ لغت هوشیار
مستحبه در فارسی مونث مستحب روا چنب، خواستنی دلخواه مونث مستحب جمع مستحبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستثمر
تصویر مستثمر
یابنده ثمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ما حضر
تصویر ما حضر
سردستی درویشانه خشک و تر (گویش افغانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحار
تصویر استحار
پگه خوانی خواندن خروس در پگاه (سحر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحضار
تصویر استحضار
بخود بار آمدن، یاد داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحیر
تصویر مستحیر
باده گوارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحضار
تصویر استحضار
آگاهی، پیدایش
فرهنگ واژه فارسی سره