جدول جو
جدول جو

معنی مستحسر - جستجوی لغت در جدول جو

مستحسر(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از مصدر استحسار. مانده و خسته. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به استحسار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستحسن
تصویر مستحسن
نیکو و پسندیده، نیکوشمرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متحسر
تصویر متحسر
افسوس خورنده، حسرت خورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
آگاه، مطلع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستفسر
تصویر مستفسر
کسی که دربارۀ چیزی از دیگری توضیح و تفسیر بخواهد، استفسار کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استحاره. راهی در جانب بیابان که دریافت نشود که تا کجا می کشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ابر گران و گرد برگشتۀ بی باد. (منتهی الارب). ابر سنگین و سرگردان که بادی ندارد تا آن را براند. (اقرب الموارد). رجوع به استحاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِرر)
نعت فاعلی از استسرار. پنهان شونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شادمان و خوشحال و فرح. (اقرب الموارد). رجوع به استسرار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَسْ سِ)
دریغ خورنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دلگیر و حزین و محزون و دارای افسوس وحسرت و دریغ خورنده. (ناظم الاطباء). آن که حسرت خورد. دریغ خورنده. افسوس خورنده. و رجوع به تحسر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
نعت فاعلی از استحجار. گل سخت شونده چون سنگ. (آنندراج) (اقرب الموارد). سنگ شده. سنگی گرفته. عظیم سخت شده. سنگ گشته. به سنگ بدل شده. رجوع به استحجار شود: اًنه نفط مستحجر مشابه للاحجار السود التی یسجر به التنانیر بفرغانه. (الجماهر بیرونی ص 199 س 14)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَ)
نعت مفعولی از مصدر استحسان. نیکو شمرده شده و پسند نموده. (غیاث) (آنندراج) (اقرب الموارد). ستوده. نیکو. خوب. رجوع به استحسان شود:
هر آنچه گفت همه گفت اوست مستحسن
هر آنچه کرد همه کرد اوست مستحکم.
سوزنی.
ماهرویا مهربانی پیشه کن
سیرتی چون صورت مستحسنت.
سعدی.
قاعده مستحسن بنهاد. (تاریخ قم ص 187).
- مستحسن داشتن، پسندیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از مصدر استحسان. نیکوشمرنده. (اقرب الموارد). نیک پندارنده. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استحسان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضَ)
نعت مفعولی از مصدر استحضار. حاضر کرده شده. (اقرب الموارد). حاضر. آماده یافته شده. حاصل شده. (ناظم الاطباء). رجوع به استحضار شود، آگاه. واقف. مطلع. با خبر. خبردار. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مستحضر بودن، آگاه بودن. اطلاع داشتن.
- مستحضر داشتن، به اطلاع رساندن.
- مستحضر شدن، آگاه شدن.
- مستحضر کردن، آگاهانیدن.
- مستحضر نمودن، به آگاهی رساندن
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ضِ)
نعت فاعلی از مصدر استحضار. دواننده. (آنندراج) (اقرب الموارد) ، بخود بازآینده. (آنندراج). رجوع به استحضار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
نعت فاعلی از مصدر استحفار. جوی سزاوار کندن. (ناظم الاطباء). جویی که وقت حفر آن فرارسیده باشد. (اقرب الموارد). رجوع به استحفار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَ)
نعت مفعولی از مصدر استحقار. خوارداشته. خوارشده. حقیرشده. حقیر داشته شده. (اقرب الموارد). رجوع به استحقار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
نعت فاعلی از مصدر استحقار. خرد و خوار شمرنده. (آنندراج). حقیردارنده. خواردارنده. (اقرب الموارد). رجوع به استحقار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
به کرکس ماننده در قوت و کرکسی کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنسار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از استفسار. بیان کردن خواهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه طلب ابانت کند. تفسیرخواهنده. پرسنده. پژوهنده. رجوع به استفسار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
آماده شونده. (غیاث) (آنندراج). مهیا شده. (از اقرب الموارد) ، آسان شونده. (آنندراج). سهل شده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیسار شود
لغت نامه دهخدا
نیک افتاده پسندیده خجیر، جمع مستحسنه، نیک افتاده ها پسندیدگان نیکو شمرده شده پسند کرده، پسندیده ستوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحسار
تصویر استحسار
مانده شدن ماندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحیر
تصویر مستحیر
باده گوارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
آماده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحسر
تصویر متحسر
حسرت خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحار
تصویر استحار
پگه خوانی خواندن خروس در پگاه (سحر)
فرهنگ لغت هوشیار
کرکسدیس کرکس مانند: در توانایی و نیرو به کرکس ماننده جمع مستنسرین
فرهنگ لغت هوشیار
پرس و جو گر آنکه درباره مطالبی از دیگری شرح و توضیح خواهد استفسار کننده، جمع مستفسرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحسر
تصویر متحسر
((مُ تَ حَ سِّ))
دلگیر، حسرت خورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
((مُ تَ ض))
آگاه، مطلع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحسن
تصویر مستحسن
((مُ تَ سَ))
نیکو، نیکو و پسندیده شمرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستنسر
تصویر مستنسر
((مُ تَ س ِ))
به کرکس ماننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستحضر
تصویر مستحضر
آگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
آگاه، باخبر، خبردار، درجریان، مخبر، مطلع، واقف
متضاد: بی خبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پسندیده، خوب، ستوده، نغز، نیک، نیکو
متضاد: قبیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جستجوگر، جوینده، متجسس، متفحص
فرهنگ واژه مترادف متضاد