جدول جو
جدول جو

معنی مستجرح - جستجوی لغت در جدول جو

مستجرح(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از مصدر استجراح. عیب و فساد بیرون آورنده. (آنندراج) ، خراب و فاسد و تباه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استجراح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستجیز
تصویر مستجیز
آنکه کاری یا چیزی را جایز می داند، جایزداننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجیر
تصویر مستجیر
زنهارخواهنده، پناه برنده، پناهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستاجر
تصویر مستاجر
کسی که خانه، دکان یا چیز دیگر را اجاره کند، اجاره کننده، اجاره دار، اجاره نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجاب
تصویر مستجاب
برآورده شده، اجابت شده، به اجابت رسیده، قبول شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستراح
تصویر مستراح
مبال، مبرز، جایی، توالت، موضع قضای حاجت، آبریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دستجرد
تصویر دستجرد
دستگرد، قریه، زمین و ملک زراعتی، دسکره، بنایی کوشک مانند که بر گرد خانه ها باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدرک
تصویر مستدرک
تدارک شده، تلافی شده، رفع توهم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستاجره
تصویر مستاجره
آنچه به اجاره داده شده، مورد اجاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجمع
تصویر مستجمع
جمع کننده، جامع، کامل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجیب
تصویر مستجیب
اجابت کننده، قبول کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستخرج
تصویر مستخرج
استخراج کننده، بیرون آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
جلب کننده به سوی خود، کشاننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ نِ)
نعت فاعلی از مصدر استجناح. خم شونده ومایل شونده. (اقرب الموارد) ، خم کننده ومایل کننده. (اقرب الموارد). رجوع به استجناح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِرر)
نعت فاعلی از مصدر استجرار، کشنده. (اقرب الموارد) ، قدرت دهنده کسی را بر خویش و منقادشونده. (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به استجرار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استجراء. وکیل گیرنده کسی را. ج، مستجرون و مستجرین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استجراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ)
نعت مفعولی از مصدر استجناح، خم شده و مایل کرده شده. (اقرب الموارد). رجوع به استجناح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستخرج
تصویر مستخرج
مامور تعیین و وصول مالیات ارضی بدرد آورده شده، بیرون کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
قبول کرده شده، پذیرفته، مقبول، انجام یافته، برآورده، درگیر شده، روا
فرهنگ لغت هوشیار
تدارک شده، جبران شده، عاید شدن، بمقام وصل رسیدن ساختاریده (از ریشه پهلوی) آماده شده، پاینوشت پاینامه، روشن گشته تدارک شده جبران شده، رفع تو هم شده، ذیلی بر کتاب یا رساله یامقاله که درآن بعض نکات شرح شود، استدراک در فن استیفا عبارت بود از تفاوتی که بهنگام مقابله نسخه مشرف بانسخه عامل ابر اثر فوت یا غیبت کسی که محصول یا مزروعی باید عاید وی گردد حاصل میگردیده و بعبارت دیگر چون کسی که باید از محصول یا مزروع بهره مند گردد در میان نبوده آنچه بوی تعلق میگرفته صرفه پرداخت کننده می گردیده و این بظاهر مستدرک نامیده میشده است
فرهنگ لغت هوشیار
آبخانه، جای آسایش و فراغت و جای راحت، جای لازم، کنار آب، حاجتگاه، خلا، طهارت خانه
فرهنگ لغت هوشیار
باز گردانده، پس گرفته باز پسخواه بازگردانده، انعام باز پس گرفته شده. خواهنده بازگرداندن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
اجاره کننده، اجاره دار سلاکیده سلاکدار سلاک نشین، مزدور زاور آنچه باجاره داده شودمورداجاره. اجاره کننده اجاره دار، خدمتکار اجیر، کسی که ضرب مسکوکات و ساختن نقده ها در بعض مواقع بوی واگذارمیشد (صفویه) : جمع مستاجرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستاجره
تصویر مستاجره
مونث مستاجر، جمع مستاجرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستارب
تصویر مستارب
وامدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
کشاننده جلب کننده کشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
سلاکیده سلاک شده (سلاک اجاره) زنهار خواسته اجاره شده، امان خواسته
فرهنگ لغت هوشیار
مستجده در فارسی مونث مستجد: نو سازی شده نو گشته مونث مستجد (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : مکتوب که بر اهالی دیار بکر نوشته است در باب حفر نهر مستجده... مونث مستجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجیب
تصویر مستجیب
اجابت کننده، جواب گوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجیر
تصویر مستجیر
پناه جوینده و زنهار خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی جایزه خواهنده زه خواهنده، پروانه خواه پرگخواه اجازه خواهنده، آنکه جواز خواهد، کسی که صله و جایزه طلبد جمع مستجیزین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استجراح
تصویر استجراح
ریشناکی (ریش جراحت)، آک ناکی (آک عیب)، تباه گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استجرا
تصویر استجرا
وکیل گرفتن، دلیری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستجرد
تصویر دستجرد
دستگرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستراح
تصویر مستراح
آبخانه، دستشویی، دست به آب
فرهنگ واژه فارسی سره