جدول جو
جدول جو

معنی مستبعی - جستجوی لغت در جدول جو

مستبعی
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استبعاء. به عاریت گیرندۀ سگ شکاری و یا اسب رهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبعاء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستبعد
تصویر مستبعد
دور، بعید، دوراز آنتظار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدعی
تصویر مستدعی
کسی که چیزی درخواست می کند، درخواست کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
شادشونده از خبر خوش، شادمان، بشارت دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
صاحب بصیرت، دارای فکر و نظر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
مسترع. نعت فاعلی از استرعاء. نگه داشتن خواهنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آنکه می خواهد از کسی که نگهبانی کند ستوران و چراگاه را. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به استرعاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استباء. برده کننده و اسیرکننده دشمن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استباء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
نعت فاعلی از استبعاد، دوری جوینده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دوری خواهنده. (غیاث) (آنندراج) ، بعید و دور شمرنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبعاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
نعت فاعلی از استبعال. نخل مستبعل و مکان مستبعل، خرمابن و مکان که بعل شده باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به بعل شود، شوهرشونده. (منتهی الارب). مردی که شوهر زنی شود. (اقرب الموارد). رجوع به استبعال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استبغاء. جوینده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبغاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استبقاء. باقی گذارنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبقاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استباعه. آنکه حکم به فروش میدهد. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استباعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عَ)
نعت مفعولی از استبعاد، بعید و دور شمرده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دورانگاشته. دور. بعید. دشوار. (غیاث). رجوع به استبعاد شود.
- مستبعد است، دور است از واقع. بعید است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استبکاء. گریاننده. ج، مستبکون و مستبکین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبکاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استسعاء. ساعی و جاهد، طالب علم. (ناظم الاطباء). رجوع به استسعاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عا)
نعت مفعولی از استدعاء. آنچه خواهش شده. درخواست شده. خواسته شده. استدعاشده. رجوع به استدعاء شود.
- مستدعی علیه تمییز، فرجام خوانده. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
گیرندۀ چیزی بطور کامل، آنکه تنه درخت را از بن بر می کند. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیعاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستدع. نعت فاعلی از استدعاء. درخواست کننده. (غیاث) (آنندراج). آنکه خواهش کند. خواهشمند. طلب کننده. خواهنده. خواستار.
- مستدعی تمییز، فرجام خواه. (لغات فرهنگستان).
- مستدعی شدن، درخواست کردن. خواهشمند شدن.
- مستدعی گشتن (گردیدن) ، درخواست کردن. استدعا کردن: متمکن گردانیدن سلطان حسین میرزا را بر سریر سلطنت ایران ملتمس و مستدعی گردید. (مجمل التواریخ گلستانه ص 218)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستبعل
تصویر مستبعل
شوهر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبشع
تصویر مستبشع
ناپسند ناخوشایند بی مزه ناپسند داشته زشت شمرده، ناپسند زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبصر
تصویر مستبصر
بینا دل بینشور تیز بین بینادل شونده صاحب بصیرت جمع مستبصرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبطن
تصویر مستبطن
نهان دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع متبع در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)، جمع متبع در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متتبعه
تصویر متتبعه
متتبعه در فارسی مونث متتبع پژوهشگر مونث متتبع جمع متتبعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متتبعین
تصویر متتبعین
مونث متتبع در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستدعی
تصویر مستدعی
خواهنده و خواستار، خواسته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبشر
تصویر مستبشر
مژده یافت گشاده روی دلخوش شاد شونده از خبرهای خوش، شادمان
فرهنگ لغت هوشیار
دور شمرده، دور از باور باور نکردنی دور شمرنده، دوری جوینده بعیدشمرده شده آنچه عقلا بعید بنظرآید: از فلان این کار مستبعد نیست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستدعی
تصویر مستدعی
((مُ تَ عا))
درخواست شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستدعی
تصویر مستدعی
((مُ تَ))
درخواست کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبعد
تصویر مستبعد
((مُ تَ عِ))
دور، بعید، دشوار و مشکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستبری
تصویر دستبری
اخلال، تحریف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستدعی
تصویر مستدعی
خواهشمند
فرهنگ واژه فارسی سره
بعید، دور، دور ازذهن
متضاد: قریب، نزدیک، دور ازواقعیت، ناممکن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تقاضامند، خواستار، خواهشمند، متمنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد