جدول جو
جدول جو

معنی مستبذ - جستجوی لغت در جدول جو

مستبذ(مُ تَ بِذذ)
نعت فاعلی از استبذاذ. به معنی مستبد است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خودرأی. خودکامه. رجوع به استبذاذ و مستبد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستلذ
تصویر مستلذ
مطبوع، شیرین، لذیذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستلذ
تصویر مستلذ
کسی که از چیزی لذت می جوید، لذت گیرنده، تمتع برنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستبد
تصویر مستبد
کسی که که کاری را به رای خود و بدون مشورت دیگران انجام بدهد، خود رای، خودسر
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ لَذذ)
نعت مفعولی از استلذاذ. آنچه لذیذ بنظر آید. لذت دار. گوارا:
زندگی خود نخواهد بهر خوذ
نی پی ذوق حیات مستلذ.
مولوی (مثنوی).
رجوع به استلذاذ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
یک سوشونده و کرانه گزیننده. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یک سوشونده. (ناظم الاطباء) ، نبیذسازنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انتباذ شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ بِ)
نعت فاعلی از استباق. پیشی گیرنده و درگذرنده از جای. (منتهی الارب). آنکه کوشش می کند پیشی گرفتن و درگذشتن را، آنکه غالب می شود در تیراندازی. (ناظم الاطباء). رجوع به استباق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِل ل)
نعت فاعلی از استبلال. به شده از بیماری و نیکوحال شده بعد سختی و لاغری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبلال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استباء. برده کننده و اسیرکننده دشمن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استباء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِث ث)
خواهنده از کسی که رازی را برای وی آشکار کند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به استبثاث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِدد)
نعت فاعلی از مصدر استبداد. رجوع به استبداد شود. به خودی خود به کاری ایستاده ومتفردشده. (منتهی الارب). تنها به کاری استاده شونده. (غیاث) (آنندراج)، کسی که هرگاه چیزی را شروع کند تا پایان دادن آن، دست بردار نباشد. (اقرب الموارد) : امیرک آن فیلان را به ناصرالدین فرستاد و بدان خدمت بدو تقرب جست و چنان فرا نمود که در آن خدمت مستبد است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 152)، کسی که کاری را به رأی خود و بدون مشورت از دیگران می کند و رأی خود را می پسندد و انصاف و عدالت را رد می کند. (ناظم الاطباء). خودمراد. (مهذب الاسماء). مستبد به رأی. یک دنده. یک پهلو. خودرای. خودسر. متفرد در رأس. سرخود. مستقل. خودکامه. خودکام. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اگر خار در چشم متهوری مستبد افتد و در بیرون آوردن آن غفلت برزد... بی شبهت کور شود. (کلیله و دمنه). او (شیر) چون رعنای مستبدی در میان ایشان (سباع) . (کلیله و دمنه). منقاد حکم اوست هر سیّد و هر ملک مستبد که از قروم دیار ترک و روم است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
نعت فاعلی از استبار. میل به جراحت فروبرنده برای معلوم کردن غور آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استبار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ بَ)
عنوان رئیس تشریفات دربار ساسانیان از زمان قباد. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمه یاسمی ص 85 و 247) ، نیکو شدن حال کسی بعد از لاغری و سختی. (منتهی الارب). و به من متعدی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِذذ)
نعت فاعلی از استلذاذ. لذت گیرنده و مزه یاب. (منتهی الارب). لذیذیابنده و لذیذشمرنده چیزی را. (از اقرب الموارد). رجوع به استلذاذ شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ ذِ)
نعت فاعلی از مصدر استبذال. بذل و بخشش خواهنده. (اقرب الموارد). رجوع به استبذال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذِ)
نعت فاعلی از استبذار. شتابنده رو. (منتهی الارب). شتابنده رو و درگذرندۀ رسا. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استبذار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَب ب)
نعت فاعلی از مصدر استباب. ناسزاگو. هر یک از دو طرف که به یکدیگر ناسزا گویند. در حدیث است: المستبان شیطانان. (اقرب الموارد). رجوع به استباب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از منتبذ
تصویر منتبذ
یکسو شونده کرانه گزییننده
فرهنگ لغت هوشیار
کام گرفته هونیا کیده (از ریشه پهلوی) کام جوی هونیاکنده لذت برده تمتع گرفته وازین جهت دل ازجان شیرین سیرآمده و جان از زندگانی مستلذ متبرم شده. لذت جوینده تمتع برنده، جمع مستلذین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبد
تصویر مستبد
خود رای، خود سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستلذ
تصویر مستلذ
((مُ تَ لَ))
لذت برده، تمتع گرفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبد
تصویر مستبد
((مُ تَ بِ دّ))
خودسر، خودرأی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستبد
تصویر مستبد
خودکامه
فرهنگ واژه فارسی سره
استبدادگرا، خودخواه، خودرای، خودسر، خودکامه، دیکتاتورماب، دیکتاتورمنش، زورگو، قلدر، لجوج، مطلق العنان، استبدادطلب، یک دنده
متضاد: دموکرات، دموکرات منش، مردم گرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد