مساهلت. مساهله. آسانی کردن با کسی. (منتهی الارب). با کسی آسان فراگرفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). نرم کردن و آسان گرفتن با کسی. (اقرب الموارد). سهل انگاری کردن. سهل گرفتن. آسان گرفتن. و رجوع به مساهلت شود. - مساهله کردن، مدارا کردن. اغماض کردن. تساهل کردن
مساهلت. مساهله. آسانی کردن با کسی. (منتهی الارب). با کسی آسان فراگرفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). نرم کردن و آسان گرفتن با کسی. (اقرب الموارد). سهل انگاری کردن. سهل گرفتن. آسان گرفتن. و رجوع به مساهلت شود. - مساهله کردن، مدارا کردن. اغماض کردن. تساهل کردن
مساهله. مساهله. آسان گرفتن و سهل پنداشتن و نیز به معنی سستی کردن. (غیاث). مسامحه و سهل انگاری و سستی. (ناظم الاطباء). آسان گزاری. آسانی کردن با کسی. آسان گرفتن. آسان گیری. مسامحت. تسامح. مسامحه. و رجوع به مساهله شود: و در شمار هر که با وی مساهلت رود. (تاریخ بیهقی ص 123). امیرمنوچهر جز به مدارات و مساهلت چاره ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 371). - مساهلت کردن، مسامحه کردن. سهل انگاری کردن: من پدر را گفتم به نماز می باید رفت گفت بلی بروم اما مساهلتی می کرد. (انیس الطالبین ص 205)
مساهله. مساهله. آسان گرفتن و سهل پنداشتن و نیز به معنی سستی کردن. (غیاث). مسامحه و سهل انگاری و سستی. (ناظم الاطباء). آسان گزاری. آسانی کردن با کسی. آسان گرفتن. آسان گیری. مسامحت. تسامح. مسامحه. و رجوع به مساهله شود: و در شمار هر که با وی مساهلت رود. (تاریخ بیهقی ص 123). امیرمنوچهر جز به مدارات و مساهلت چاره ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 371). - مساهلت کردن، مسامحه کردن. سهل انگاری کردن: من پدر را گفتم به نماز می باید رفت گفت بلی بروم اما مساهلتی می کرد. (انیس الطالبین ص 205)
بوندار (سهام دار)، هنباز انباز شونده شریک سهیم: این صنعت را از آن جهت تسهیم خواندند که شاعر دیگری را در دانستن بعضی از آنچ نظم خواهد کرد مساهم و مشارک گردانیده است، تیر قرعه زننده بادیگری
بوندار (سهام دار)، هنباز انباز شونده شریک سهیم: این صنعت را از آن جهت تسهیم خواندند که شاعر دیگری را در دانستن بعضی از آنچ نظم خواهد کرد مساهم و مشارک گردانیده است، تیر قرعه زننده بادیگری
دارایزن و فرزند یالمند زندار کسی که دارای اهل بیت و عیال است آنکه زن و فرزند دارد: متاهل دو پای خود در بست سر خود را بدست خود بشکست. (حدیقه) جمع متاهلین
دارایزن و فرزند یالمند زندار کسی که دارای اهل بیت و عیال است آنکه زن و فرزند دارد: متاهل دو پای خود در بست سر خود را بدست خود بشکست. (حدیقه) جمع متاهلین