جدول جو
جدول جو

معنی مسافره - جستجوی لغت در جدول جو

مسافره
(صَحْوْ)
سفار. رفتن به سوی شهری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). سفر کردن. (تاج المصادربیهقی) (دهار). مسافرت. و رجوع به مسافرت شود، بمردن. (منتهی الارب). موت، دور شدن و جدا شدن بادها، آشکار شدن شخص، جدا شدن تب از شخص. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مسافره
مسافرت در فارسی جرمزه وشتارش راهی گشتن
تصویری از مسافره
تصویر مسافره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسافهه
تصویر مسافهه
دشنام دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منافره
تصویر منافره
از هم نفرت داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسافرت
تصویر مسافرت
از شهری به شهر دیگر رفتن، سفر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَ رَ)
مساحره. جادوئی. تسخیر. ربایندگی. جذب: اسحار در مساحره و با سامری در مسامره، اشجار در مشاجره و شکوفه ها در مکاشفه، قضبان در ملاطفه (در وصف اصفهان). (ترجمه محاسن اصفهان آوی)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
جادوئی کردن. تسخیر نمودن. و رجوع به مساحره شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
با کسی دوستی داشتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). با همدیگر دوستی کردن. (منتهی الارب). مصاحبت کردن و صمیمی بودن با کسی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَخ خ)
دشنام دادن کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، نادانی نمودن. (منتهی الارب). مجاهله، نشستن نزدیک خم و دن و شراب خوردن ساعت بعد ساعت، اسراف نمودن درخوردن شراب و بدون اندازه خوردن آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، لازم گرفتن ناقه راه را به سیر سخت. (منتهی الارب). راندن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صِحْ حَ)
به بال زدن کبوتر و مرغ یکدیگر را. (منتهی الارب). با بال زدن مرغان یکدیگر را. و رجوع به سفع شود، زنا کردن با یکدیگر. (اقرب الموارد) ، دنبال کردن و مطارده، معانقه کردن، و گویند به معنی مضاربه و یکدیگر را زدن، یکدیگر را سیلی زدن، با یکدیگر جنگیدن. (اقرب الموارد). و رجوع به مسافع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ده کوچکی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس. واقع در 55هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و سر راه مالرو کشکوه به بندرعباس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ حَ)
تأنیث مسافح. نعت فاعلی از مسافحه. زانیه. زن بدکار. زنی پلیدکار. (دهار). ج، مسافحات. رجوع به مسافح و مسافحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ رَ)
مسافره. سفر. سفار. سفرکردگی و بیرون شدگی از خانه و وطن خودموقتاً به جایی دیگر که پس از چند زمانی بازگردد و مراجعت کند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مسافره شود
لغت نامه دهخدا
(صَ حَ)
سفاح. زنا کردن. (منتهی الارب). با کسی زناکردن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار). فجور کردن و زنا کردن با یکدیگر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
دشنام دادن. (منتهی الارب). سفاهت کردن با یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی). مسافهه. (اقرب الموارد) ، دوا کردن. (منتهی الارب). دارو کردن. مداوا کردن. (اقرب الموارد). درمان کردن
لغت نامه دهخدا
(صَ نَ بَ)
مسایره. مسایرت. برابر رفتن با کسی و نبرد کردن با کسی در رفتن. (منتهی الارب). با کسی رفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). باهم رفتن. و رجوع به مسایرت شود
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ قَ)
مساهرت. بیدارماندن با کسی و او را در ترک گفتن خواب همراهی کردن. (اقرب الموارد). با کسی بیدار بودن. (تاج المصادر بیهقی). شب نشینی با کسی. شب زنده داری به همراه کسی
لغت نامه دهخدا
(صَرْیْ)
گرفتن سر کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برجستن بریکدیگر و حمله آوردن. (منتهی الارب). بر یکدیگر جهیدن چون مار که بر سوار بر می جهد. (اقرب الموارد) ، جهیدن و حمله کردن بر کسی، گویند: ساورتنی الهموم، غمها بر من حمله آوردند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
مسامره. مسامرت. با هم حدیث کردن. با هم قصه گفتن، شب نشینی و شب زنده داری. قصه گوئی در شب: چنین نبشت بوریحان در مسامرۀ خوارزم... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 668). اسحار در مساحره و با سامری در مسامره اشجار در مشاجره و شکوفه در مکاشفه... (ترجمه محاسن اصفهان آوی) ، (اصطلاح عرفانی) مخاطب قرار دادن حق سبحانه و تعالی آشنایان خود را و گفتگوی با آنان در عالم اسرار و غیوب. (کشاف اصطلاحات الفنون). خطاب حق است عارفین را از عالم اسرار و غیوب که روح الامین آن را فرود می آورد، چه عالم و آنچه در آن است از اجناس و انواع واشخاص مظاهر تفصیلی ظهورات حق هستند و میدانی هستندمر او را برای نوع تجلیاتش. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِهْ)
نعت فاعلی از استفراه. آنکه یابوی گرامی و اعلی بدست می آورد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به استفراه شود
لغت نامه دهخدا
(صَدْوْ)
مسامره. افسانه گفتن. (منتهی الارب). با کسی سمر گفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). با یکدیگر حدیث گفتن در شب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
منافرت در فارسی: تبار نازی تبار ستیزی ستیز در تبار و نژاد داوری کردن با هم در حسب و نسب افتخارکردن، داوری در حسب و نسب: (اکنون چون میخواهی ساخته باش این مناظره و منافره رالله) (مرزبان نامه. . 1317 ص 97)
فرهنگ لغت هوشیار
مضافره و مضافرت در فارسی: همیاری همدیگر را یاری کردن: ... در مظاهرت دولت و مضافرت دعوت باسلاف و گذشتگان خویش اقتدا کنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافحه
تصویر مسافحه
جهمرزی زنا کردن، زنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافرت
تصویر مسافرت
از شهر یا کشوری بشهر و کشور دیگر رفتن سفر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کتک زدن، کتک کاری مضاربه: ... و جنگ و مدافعت و کینه کشی ومسافعت از میانه برداشته و همه فرمان پادشاه را مطوع و منقاد گشته
فرهنگ لغت هوشیار
مسافهه و مسافهت در فارسی: میگساری، دشنامگویی، نادانی دشنام دادن کسی را، نادانی نمودن، اسراف کردن در نوشیدن شراب
فرهنگ لغت هوشیار
مسامره و مسامرت در فارسی: شب زنده داری، افسانه گویی گذرانیدن باهم شب را با افسانه سرایی، افسانه گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
مساوره و مساورت در فارسی: تاخت آوردن، خیز برداشتن جست و خیز کردن، حمله کردن بسوی یکدیگر بریکدیگر برجستن
فرهنگ لغت هوشیار
مساهره و مساهرت در فارسی با هم بیداری شب زنده داری شب را با هم بیدار بودن، شب زنده داری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسایره
تصویر مسایره
مسایره و مسایرت در فارسی برابر رفتن با کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسافحه
تصویر مسافحه
((مُ فِ حِ یا فَ حَ))
زنا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسافرت
تصویر مسافرت
((مُ فِ رَ))
از شهر یا کشوری به شهر یا کشور دیگر رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسامره
تصویر مسامره
((مُ مِ رَ یا رِ))
افسانه گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسافرت
تصویر مسافرت
رهسپاری
فرهنگ واژه فارسی سره