شرکت دسته جمعی در ترانه خوانی و پایکوبی، آوازخوانی، پایکوبی، دست افشانی، وجد و سرور، شنوایی، آواز خوش، غنا، سرود، شنیدن، شنودن سماع طبیعی: در فلسفه قسمتی از حکمت طبیعی که در امور طبیعی و آنچه همۀ اجسام طبیعی در آن اشتراک دارند مانند ماده، صورت، حرکت، سکون، طبیعت و غیره بحث کند
شرکت دسته جمعی در ترانه خوانی و پایکوبی، آوازخوانی، پایکوبی، دست افشانی، وجد و سرور، شنوایی، آواز خوش، غنا، سرود، شنیدن، شنودن سماع طبیعی: در فلسفه قسمتی از حکمت طبیعی که در امور طبیعی و آنچه همۀ اجسام طبیعی در آن اشتراک دارند مانند ماده، صورت، حرکت، سکون، طبیعت و غیره بحث کند
نعت فاعلی است از مصدر مساعده. یاری دهنده. (غیاث) (آنندراج). یار و یاور. یاری ده. یارمند. کمک کننده. کمک دهنده، سازوار. موافق: عشق خوش است ار مساعدت بود از یار یار مساعد نه اندک است و نه بسیار. فرخی. گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز. فرخی. باش همیشه ندیم بخت مساعد باش همیشه قرین ملک مؤبد. منوچهری. خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است کت بخت تابع است و جهانت مساعد است. منوچهری. نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله. منوچهری. مساعد تو به هر جایگاه بخت جوان متابع تو به هر شغل دولت برنا. مسعودسعد. یار مساعد به گه ناخوشی دام کشی کرد نه دامن کشی. نظامی. - عمل یا کار مساعد، کاری که بدون کوشش وسعی به خوبی و آسانی پیش رود. (ناظم الاطباء). - مساعد شدن، موافق شدن. موافق آمدن. سازگار شدن: امّید آنکه روزی خواند ملک به پیشم بختم شود مساعد روزم شود بهاری. منوچهری. آن را که روزگار مساعد شده ست با ناوکی نبرد کند سوزنش. ناصرخسرو. هدایت سعادت او را مساعد شد و به حبل ولای سلطان اعتصام یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 374). - نامساعد، ناموافق. ناسازوار. رجوع به نامساعد در ردیف خود شود
نعت فاعلی است از مصدر مساعده. یاری دهنده. (غیاث) (آنندراج). یار و یاور. یاری ده. یارمند. کمک کننده. کمک دهنده، سازوار. موافق: عشق خوش است ار مساعدت بود از یار یار مساعد نه اندک است و نه بسیار. فرخی. گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز. فرخی. باش همیشه ندیم بخت مساعد باش همیشه قرین ملک مؤبد. منوچهری. خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است کت بخت تابع است و جهانت مساعد است. منوچهری. نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله. منوچهری. مساعد تو به هر جایگاه بخت جوان متابع تو به هر شغل دولت برنا. مسعودسعد. یار مساعد به گه ناخوشی دام کشی کرد نه دامن کشی. نظامی. - عمل یا کار مساعد، کاری که بدون کوشش وسعی به خوبی و آسانی پیش رود. (ناظم الاطباء). - مساعد شدن، موافق شدن. موافق آمدن. سازگار شدن: امّید آنکه روزی خواند ملک به پیشم بختم شود مساعد روزم شود بهاری. منوچهری. آن را که روزگار مساعد شده ست با ناوکی نبرد کند سوزنش. ناصرخسرو. هدایت سعادت او را مساعد شد و به حبل ولای سلطان اعتصام یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 374). - نامساعد، ناموافق. ناسازوار. رجوع به نامساعد در ردیف خود شود
نعت فاعلی از مصدر مساعفه. رجوع به مساعفه شود، کمک کننده و مساعدت کننده. (اقرب الموارد) ، قریب و نزدیک: مکان مساعف. صدیق مساعف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
نعت فاعلی از مصدر مساعفه. رجوع به مساعفه شود، کمک کننده و مساعدت کننده. (اقرب الموارد) ، قریب و نزدیک: مکان مساعف. صدیق مساعف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
مساع. جمع واژۀ مسعاه. (اقرب الموارد). رجوع به مسعاه شود، جمع واژۀ مسعی. (اقرب الموارد). رجوع به مسعی شود، سعی و جهد و کوشش و سعی ها و کوشش سزاوار ستایش و کردارهای نیکو. (ناظم الاطباء) : آن چنان آثار مرضیه و مساعی حمیده که در تقدیم ابواب عدل و سیاست سلطان ماضی... ابوالقاسم محمود است. (کلیله و دمنه). از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور... (سندبادنامه ص 7). آن چندان مساعی حمید و مآثر مرضی که... (سندبادنامه ص 18). او چند سال در ایالت آن بقعه آثار حمیده و مساعی پسندیده تقدیم داشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440). - مساعی جمیله، کوششهای نیکو. (ناظم الاطباء)
مَساع. جَمعِ واژۀ مَسعاه. (اقرب الموارد). رجوع به مسعاه شود، جَمعِ واژۀ مَسعی. (اقرب الموارد). رجوع به مسعی شود، سعی و جهد و کوشش و سعی ها و کوشش سزاوار ستایش و کردارهای نیکو. (ناظم الاطباء) : آن چنان آثار مرضیه و مساعی حمیده که در تقدیم ابواب عدل و سیاست سلطان ماضی... ابوالقاسم محمود است. (کلیله و دمنه). از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور... (سندبادنامه ص 7). آن چندان مساعی حمید و مآثر مرضی که... (سندبادنامه ص 18). او چند سال در ایالت آن بقعه آثار حمیده و مساعی پسندیده تقدیم داشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440). - مساعی جمیله، کوششهای نیکو. (ناظم الاطباء)