جدول جو
جدول جو

معنی مساع - جستجوی لغت در جدول جو

مساع
(مَ عِنْ)
مساعی. جمع واژۀ مسعاه. (اقرب الموارد). رجوع به مساعی و مسعاه شود، جمع واژۀ مسعی. (اقرب الموارد). رجوع به مساعی و مسعی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مساغ
تصویر مساغ
گذرگاه، راه و جای عبور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسجع
تصویر مسجع
سخن دارای سجع و قافیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساعد
تصویر مساعد
مناسب، هم بازو، یار و یاور، موافق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماع
تصویر سماع
شرکت دسته جمعی در ترانه خوانی و پایکوبی، آوازخوانی، پایکوبی، دست افشانی، وجد و سرور، شنوایی، آواز خوش، غنا، سرود، شنیدن، شنودن
سماع طبیعی: در فلسفه قسمتی از حکمت طبیعی که در امور طبیعی و آنچه همۀ اجسام طبیعی در آن اشتراک دارند مانند ماده، صورت، حرکت، سکون، طبیعت و غیره بحث کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطاع
تصویر مطاع
کسی که مردم از او فرمان برداری و اطاعت کنند، اطاعت شده، فرمان برده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسام
تصویر مسام
سوراخ های زیر پوست بدن که عرق از آن ها دفع می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسرع
تصویر مسرع
شتابنده، شتاب کننده، سریع، تیزرو، چست و چالاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متاع
تصویر متاع
آنچه بتوان خرید یا فروخت، کالا، اسباب، مال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاع
تصویر مشاع
بخش ناکرده، غیرمفروز، مقابل مفروز، در علم حقوق ویژگی ملکی که مشترک بین دو یا چند نفر باشد و قسمت هر یک مفروز و محدود نشده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبع
تصویر مسبع
مسمطی که هر بند آن هفت مصراع دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسامع
تصویر مسامع
مسمع ها، گوش ها، جمع واژۀ مسمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسمع
تصویر مسمع
گوش، عضو شنوایی در جانداران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مناع
تصویر مناع
منع کننده، بسیار بازدارنده، آنکه یا آنچه کسی را از امری باز می دارد، ناهی، وازع، حابس، زاجر، معوّق، رادع،
بخیل، ممسک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساح
تصویر مساح
مساحت کننده، زمین پیما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساعی
تصویر مساعی
سعی ها، کوشش ها، جمع واژۀ سعی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ عِ)
جمع واژۀ مسعد. (ناظم الاطباء). رجوع به مسعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
نعت فاعلی است از مصدر مساعده. یاری دهنده. (غیاث) (آنندراج). یار و یاور. یاری ده. یارمند. کمک کننده. کمک دهنده، سازوار. موافق:
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است و نه بسیار.
فرخی.
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز.
فرخی.
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤبد.
منوچهری.
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.
منوچهری.
نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله.
منوچهری.
مساعد تو به هر جایگاه بخت جوان
متابع تو به هر شغل دولت برنا.
مسعودسعد.
یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کرد نه دامن کشی.
نظامی.
- عمل یا کار مساعد، کاری که بدون کوشش وسعی به خوبی و آسانی پیش رود. (ناظم الاطباء).
- مساعد شدن، موافق شدن. موافق آمدن. سازگار شدن:
امّید آنکه روزی خواند ملک به پیشم
بختم شود مساعد روزم شود بهاری.
منوچهری.
آن را که روزگار مساعد شده ست
با ناوکی نبرد کند سوزنش.
ناصرخسرو.
هدایت سعادت او را مساعد شد و به حبل ولای سلطان اعتصام یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 374).
- نامساعد، ناموافق. ناسازوار. رجوع به نامساعد در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
جمع واژۀ مسعر. (اقرب الموارد). رجوع به مسعر شود، مساعرالابل، تنگجایهای شتران. (منتهی الارب). بغلها و جای تنگ شتران. (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
نعت فاعلی از مصدر مساعفه. رجوع به مساعفه شود، کمک کننده و مساعدت کننده. (اقرب الموارد) ، قریب و نزدیک: مکان مساعف. صدیق مساعف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مساع. جمع واژۀ مسعاه. (اقرب الموارد). رجوع به مسعاه شود، جمع واژۀ مسعی. (اقرب الموارد). رجوع به مسعی شود، سعی و جهد و کوشش و سعی ها و کوشش سزاوار ستایش و کردارهای نیکو. (ناظم الاطباء) : آن چنان آثار مرضیه و مساعی حمیده که در تقدیم ابواب عدل و سیاست سلطان ماضی... ابوالقاسم محمود است. (کلیله و دمنه). از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور... (سندبادنامه ص 7). آن چندان مساعی حمید و مآثر مرضی که... (سندبادنامه ص 18). او چند سال در ایالت آن بقعه آثار حمیده و مساعی پسندیده تقدیم داشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440).
- مساعی جمیله، کوششهای نیکو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سماع
تصویر سماع
شنوائی، شنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کالا و سود و منفعت و سامان و هر آنچه حوائج را سودمند باشد، کالا و اسباب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساد
تصویر مساد
خیک روغن، خیک انگبین، استواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسارع
تصویر مسارع
شتابنده، پیشدست شتابنده جمع مسارعین
فرهنگ لغت هوشیار
بارهنگ آبی از گیاهان، سایش دستمالی مس کردن دست مالیدن سودن، مس سایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزاع
تصویر مزاع
خارپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساح
تصویر مساح
زمین پیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساعف
تصویر مساعف
نزدیک، شدنی، سازگار در خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساعد
تصویر مساعد
یاری دهنده، یارمند، کمک کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساعی
تصویر مساعی
جمع سعی، کوش ها کوشش ها جمع مسعی سعیها کوششها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساعد
تصویر مساعد
((مُ عِ))
موافق، یاور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساعی
تصویر مساعی
((مَ))
کوشش ها، سعی ها
فرهنگ فارسی معین
سازگار، مطلوب، مناسب، موافق، معاضد، یار، یاور، هم بازو، همراه
متضاد: نامساعد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اهتمام، تلاش، جد، جهد، سعی، کوشش، سعی ها، کوشش ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد