مسارعه. با هم شتابی و جلدی نمودن. (غیاث). شتافتن. سرعت گرفتن. عجله کردن. تعجیل. و رجوع به مسارعه شود: پانصدهزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگر نه فرمان را به مسارعت پیش روید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 160). فرمان وی را به مسارعت پیش رفتند. (تاریخ بیهقی ص 123). مثال داده است (شیر) اگر مسارعت نمائی امانی دهم. (کلیله و دمنه). دیگران در تحویل تعجیل و مسارعت می نمودند. (کلیله و دمنه). و برفور نامه فرمود و مثال داد که در آمدن مسارعت باید نمود. (کلیله و دمنه). حالی به صلاح آن لایقتر که... بر وجه مسارعت روی به حیلت آری. (کلیله و دمنه). - مسارعت کردن، شتاب نمودن. تعجیل کردن. شتافتن. عجله کردن. شتابی نمودن
مسارعه. با هم شتابی و جلدی نمودن. (غیاث). شتافتن. سرعت گرفتن. عجله کردن. تعجیل. و رجوع به مسارعه شود: پانصدهزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگر نه فرمان را به مسارعت پیش روید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 160). فرمان وی را به مسارعت پیش رفتند. (تاریخ بیهقی ص 123). مثال داده است (شیر) اگر مسارعت نمائی امانی دهم. (کلیله و دمنه). دیگران در تحویل تعجیل و مسارعت می نمودند. (کلیله و دمنه). و برفور نامه فرمود و مثال داد که در آمدن مسارعت باید نمود. (کلیله و دمنه). حالی به صلاح آن لایقتر که... بر وجه مسارعت روی به حیلت آری. (کلیله و دمنه). - مسارعت کردن، شتاب نمودن. تعجیل کردن. شتافتن. عجله کردن. شتابی نمودن
کشتی گیری و جهد و کوشش بر به زمین افکندن حریف. (ناظم الاطباء). کشتی کردن و با هم یکدیگری را بر زمین کوفتن. (غیاث) کشتی گرفتن: آن روز تا آخر بر مصارعت و قراع بودند. (تاریخ جهانگشای جوینی). پسر... گفته بود استاد من فضیلتی که بر من دارد از روی بزرگی است... وگرنه به قوت از او کمتر نیستم... ملک را این سخن دشوار آمد، فرمود تا مصارعت کنند. (گلستان) ، با هم برابری و درآویختگی با هم، هم چشمی. (ناظم الاطباء). رقابت. - دم از مصارعت زدن، دم مصارعت کردن، دلیری کردن و گستاخی نمودن با هم چشمی و برابر دیگری. (ناظم الاطباء)
کشتی گیری و جهد و کوشش بر به زمین افکندن حریف. (ناظم الاطباء). کشتی کردن و با هم یکدیگری را بر زمین کوفتن. (غیاث) کشتی گرفتن: آن روز تا آخر بر مصارعت و قراع بودند. (تاریخ جهانگشای جوینی). پسر... گفته بود استاد من فضیلتی که بر من دارد از روی بزرگی است... وگرنه به قوت از او کمتر نیستم... ملک را این سخن دشوار آمد، فرمود تا مصارعت کنند. (گلستان) ، با هم برابری و درآویختگی با هم، هم چشمی. (ناظم الاطباء). رقابت. - دم از مصارعت زدن، دم مصارعت کردن، دلیری کردن و گستاخی نمودن با هم چشمی و برابر دیگری. (ناظم الاطباء)
مقارعه. واکوفتن دلیران یکدیگر را: طنین ذباب الغضب هیبت از وقع مقارعت هر دو فریقین به گوش روزگار آمد. (مرزبان نامه). و اصحاب شمس المعالی دل بر مقارعت و مماصعت قوم قرار نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 265). و رجوع به مقارعه شود
مقارعه. واکوفتن دلیران یکدیگر را: طنین ذباب الغضب هیبت از وقع مقارعت هر دو فریقین به گوش روزگار آمد. (مرزبان نامه). و اصحاب شمس المعالی دل بر مقارعت و مماصعت قوم قرار نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 265). و رجوع به مقارعه شود
مسارعت. شتافتن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (دهار). سرعت گرفتن. (اقرب الموارد). با کسی شتافتن. (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی). شتافتن و با هم شتابی و جلدی نمودن. (آنندراج) ، شتابانیدن. (المصادر زوزنی) (دهار). و رجوع به مسارعت شود
مسارعت. شتافتن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (دهار). سرعت گرفتن. (اقرب الموارد). با کسی شتافتن. (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی). شتافتن و با هم شتابی و جلدی نمودن. (آنندراج) ، شتابانیدن. (المصادر زوزنی) (دهار). و رجوع به مسارعت شود