شتابنده. (آنندراج). کسی که شتاب می کند. (ناظم الاطباء) ، هم شتاب و باهم شتاب کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسارع شود
شتابنده. (آنندراج). کسی که شتاب می کند. (ناظم الاطباء) ، هم شتاب و باهم شتاب کننده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسارع شود
مسارعه. با هم شتابی و جلدی نمودن. (غیاث). شتافتن. سرعت گرفتن. عجله کردن. تعجیل. و رجوع به مسارعه شود: پانصدهزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگر نه فرمان را به مسارعت پیش روید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 160). فرمان وی را به مسارعت پیش رفتند. (تاریخ بیهقی ص 123). مثال داده است (شیر) اگر مسارعت نمائی امانی دهم. (کلیله و دمنه). دیگران در تحویل تعجیل و مسارعت می نمودند. (کلیله و دمنه). و برفور نامه فرمود و مثال داد که در آمدن مسارعت باید نمود. (کلیله و دمنه). حالی به صلاح آن لایقتر که... بر وجه مسارعت روی به حیلت آری. (کلیله و دمنه). - مسارعت کردن، شتاب نمودن. تعجیل کردن. شتافتن. عجله کردن. شتابی نمودن
مسارعه. با هم شتابی و جلدی نمودن. (غیاث). شتافتن. سرعت گرفتن. عجله کردن. تعجیل. و رجوع به مسارعه شود: پانصدهزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگر نه فرمان را به مسارعت پیش روید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 160). فرمان وی را به مسارعت پیش رفتند. (تاریخ بیهقی ص 123). مثال داده است (شیر) اگر مسارعت نمائی امانی دهم. (کلیله و دمنه). دیگران در تحویل تعجیل و مسارعت می نمودند. (کلیله و دمنه). و برفور نامه فرمود و مثال داد که در آمدن مسارعت باید نمود. (کلیله و دمنه). حالی به صلاح آن لایقتر که... بر وجه مسارعت روی به حیلت آری. (کلیله و دمنه). - مسارعت کردن، شتاب نمودن. تعجیل کردن. شتافتن. عجله کردن. شتابی نمودن
مسارعت. شتافتن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (دهار). سرعت گرفتن. (اقرب الموارد). با کسی شتافتن. (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی). شتافتن و با هم شتابی و جلدی نمودن. (آنندراج) ، شتابانیدن. (المصادر زوزنی) (دهار). و رجوع به مسارعت شود
مسارعت. شتافتن. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (دهار). سرعت گرفتن. (اقرب الموارد). با کسی شتافتن. (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی). شتافتن و با هم شتابی و جلدی نمودن. (آنندراج) ، شتابانیدن. (المصادر زوزنی) (دهار). و رجوع به مسارعت شود
راهها. جمع واژۀ مشرع، که اسم ظرف باشد مأخوذ از شرع که به معنی راه گشادن است. (از غیاث) (از آنندراج). جمع واژۀ مشرع. (دهار). جمع واژۀ مشرعه. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مشرع و مشرعه و مشرعه. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) : و از منابع عدل و مشارع فضل او... (سندبادنامه ص 8). و در رزادیق و رساتیق میگشت و مشارع و مناهل مینوشت. (سندبادنامه 304). شوائب کدورت از مشارب و مشارع این مملکت برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 256). چندان برده بیاورد که نزدیک بود که مشارب و مشارع غزنه بر ایشان تنگ آید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 419). شهریار در بارگاه دولت خرامید، مشارع پادشاهی از شوایب نزاع منازعان پاک دیده... (مرزبان نامه ص 226). و رجوع به مشرع و مشرعه شود
راهها. جَمعِ واژۀ مشرع، که اسم ظرف باشد مأخوذ از شرع که به معنی راه گشادن است. (از غیاث) (از آنندراج). جَمعِ واژۀ مَشرَع. (دهار). جَمعِ واژۀ مَشرعه. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ مَشرع و مَشرعه و مَشرُعه. (اقرب الموارد) (محیط المحیط) : و از منابع عدل و مشارع فضل او... (سندبادنامه ص 8). و در رزادیق و رساتیق میگشت و مشارع و مناهل مینوشت. (سندبادنامه 304). شوائب کدورت از مشارب و مشارع این مملکت برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 256). چندان برده بیاورد که نزدیک بود که مشارب و مشارع غزنه بر ایشان تنگ آید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 419). شهریار در بارگاه دولت خرامید، مشارع پادشاهی از شوایب نزاع منازعان پاک دیده... (مرزبان نامه ص 226). و رجوع به مشرع و مشرعه شود
جمع مسرح، راغ ها مرغزار ها غوشخانه ها (تماشاخانه ها) جمع مسرح چراگاهها: ایلکخان... پیش صمعود... . کسی فرستاد که... از تراکمه قومی به... سمرقند مقا ساخته و آن مسارح و مراعی... ساز وعدت تما ساخته اند
جمع مسرح، راغ ها مرغزار ها غوشخانه ها (تماشاخانه ها) جمع مسرح چراگاهها: ایلکخان... پیش صمعود... . کسی فرستاد که... از تراکمه قومی به... سمرقند مقا ساخته و آن مسارح و مراعی... ساز وعدت تما ساخته اند