جدول جو
جدول جو

معنی مزین - جستجوی لغت در جدول جو

مزین
زینت داده شده، آراسته
تصویری از مزین
تصویر مزین
فرهنگ فارسی عمید
مزین
زینت دهنده، آراینده، آرایشگر
تصویری از مزین
تصویر مزین
فرهنگ فارسی عمید
مزین
(مُ زَیْ یَ)
مرد پیراسته موی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجل مزین الشعر. (ناظم الاطباء) ، آراسته. (آنندراج) (غیاث) (دهار). بیاراسته. مجمّل. زینت شده. بزیب. مزوق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
حجت را شعر به تأیید او
نرم ومزین چو خز ادکن است.
ناصرخسرو.
چرخ بی حشمت تو روشن نیست
ملک بی رای تو مزین نیست.
مسعودسعد.
من آن مزینم که مه و سال بنده وار
دارم به فرّ و زینت مدحت مزینش.
سوزنی.
گرخاص قرب حق بشوم واثقم بدانک
رخت امان به خلد مزین درآورم.
خاقانی.
پادشاهی داشت یک برنا پسر
باطن و ظاهر مزین از هنر.
مولوی.
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمۀ داوود.
سعدی.
تو بی زیور محلائی و بی رخت
مزکائی و بی زینت مزین.
سعدی (خواتیم).
- مزین شدن، آراسته شدن:
سپهر، چون به تو این هدیه ها مزین شد
میان به خدمت بست و زبان به مدح گشاد.
مسعودسعد.
جریدۀ انصاف به خامۀ عدل این دولت مزین شده.... (سندبادنامه ص 9).
- مزین کردن، تزویق کردن. مزوق کردن. زینت دادن. تزیین کردن.
- مزین گردانیدن، آراستن: صبح صادق عرصۀ گیتی را به نور جمال خویش مزین گردانید. (کلیله و دمنه). و منابر اسلام شرقاً و غرباً به فر و بهاء القاب میمون... مزین گرداناد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
مزین
(مُ زَیْ یِ)
آراینده. آرایشگر. آرایش دهنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخد) :
من آن مزینم که مه و سال بنده وار
دارم به فر و زینت مدحت مزینش.
سوزنی.
، موی تراش. گرا. دلاک. (زمخشری). آینه دار. (منتهی الارب). حجام. (اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). سرتراش. حالق. (ناظم الاطباء). حلاق. (آنندراج) (غیاث). موی ستر. (دهار). موی پیرای. (مهذب الاسماء). کسی که موی سر را اصلاح میکند و می تراشد. (از الانساب سمعانی). زواق. گرای. سلمانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : او را به گرمابه فرستاد. آن جوان، مزین را گفت که مویم دور کن. مزین موی وی باز کرد. (اسرارالتوحید ص 119). این احمد به صفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین میخواست که موی لب او راست کند او لب می جنبانید گفتش چندان توقف کن که این مویت راست کنم. گفتی تو به شغل خویش مشغول باش هر باری چند جای از لب او بریده شدی. (تذکره الاولیاء عطار). روزی مزینی موی او راست می کرد مریدی از آن او از آنجا بگذشت گفت چیزی داری همیانی زر آنجا بنهاد وی بمزین داد سائلی برسید از مزین چیزی بخواست مزین گفت برگیر. (تذکره الاولیاء عطار). مرّ ابوتراب النخشبی بمزین، فقال له تحلق رأسی ﷲ عزوجل. (تاریخ بغداد خطیب ج 12 ص 316)
لغت نامه دهخدا
مزین
(مُزْ زَیْ یِ)
مصغر مزدان و مزدان در حالت ادغام مزان گفته میشود. (از منتهی الارب). آراسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مزین
آراسته، مجمل، زینت شده
تصویری از مزین
تصویر مزین
فرهنگ لغت هوشیار
مزین
((مُ زَ یَّ))
آراسته شده، زینت شده
تصویری از مزین
تصویر مزین
فرهنگ فارسی معین
مزین
آراسته
تصویری از مزین
تصویر مزین
فرهنگ واژه فارسی سره
مزین
آراسته، پرداخته، مرتب
متضاد: ناآراسته، تزیین شده، متحلی، برآموده
متضاد: نامتحلی، نگارین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مزین
مزيّنٌ
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به عربی
مزین
Ornately
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به انگلیسی
مزین
de manière ornée
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به فرانسوی
مزین
ornamentadamente
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
مزین
de maneira ornamentada
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به پرتغالی
مزین
verziert
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به آلمانی
مزین
bogato zdobiony
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به لهستانی
مزین
богато украшенно
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به روسی
مزین
пишно
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به اوکراینی
مزین
مزین طور پر
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به اردو
مزین
kwa njia ya mapambo ya kifahari
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به سواحیلی
مزین
อย่างวิจิตร
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به تایلندی
مزین
באופן מפואר
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به عبری
مزین
華麗に
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به ژاپنی
مزین
华丽地
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به چینی
مزین
화려하게
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به کره ای
مزین
süslü bir şekilde
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
مزین
sierlijk
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به هلندی
مزین
সুসজ্জিতভাবে
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به بنگالی
مزین
सुसज्जित रूप से
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به هندی
مزین
in modo ornato
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
مزین
dengan megah
تصویری از مزین
تصویر مزین
دیکشنری فارسی به اندونزیایی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ زَ نَ)
بنت کلب بن وبره، مادری است از دورۀ جاهلیت و فرزندان دو پسرش عثمان و اوس بدو منسوبند. و از نسل او کعب بن زهیر بن ابی سلمی المزنی میباشد. در دورۀ جاهلیت بتی به نام نهم به بنی مزینه منسوب بوده است که خزاعی بن عبدنهم صحابی آن را شکست. (از الاعلام زرکلی ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَیْ یِ نَ)
مؤنث مزیّن. مشاطه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ نی ی)
منسوب به مزینه. مزنی. (الانساب سمعانی). رجوع به مزینه و مزنی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمزین
تصویر تمزین
افزونی کردن بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار