مرد پیراسته موی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجل مزین الشعر. (ناظم الاطباء) ، آراسته. (آنندراج) (غیاث) (دهار). بیاراسته. مجمّل. زینت شده. بزیب. مزوق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : حجت را شعر به تأیید او نرم ومزین چو خز ادکن است. ناصرخسرو. چرخ بی حشمت تو روشن نیست ملک بی رای تو مزین نیست. مسعودسعد. من آن مزینم که مه و سال بنده وار دارم به فرّ و زینت مدحت مزینش. سوزنی. گرخاص قرب حق بشوم واثقم بدانک رخت امان به خلد مزین درآورم. خاقانی. پادشاهی داشت یک برنا پسر باطن و ظاهر مزین از هنر. مولوی. باغ مزین چو بارگاه سلیمان مرغ سحر برکشیده نغمۀ داوود. سعدی. تو بی زیور محلائی و بی رخت مزکائی و بی زینت مزین. سعدی (خواتیم). - مزین شدن، آراسته شدن: سپهر، چون به تو این هدیه ها مزین شد میان به خدمت بست و زبان به مدح گشاد. مسعودسعد. جریدۀ انصاف به خامۀ عدل این دولت مزین شده.... (سندبادنامه ص 9). - مزین کردن، تزویق کردن. مزوق کردن. زینت دادن. تزیین کردن. - مزین گردانیدن، آراستن: صبح صادق عرصۀ گیتی را به نور جمال خویش مزین گردانید. (کلیله و دمنه). و منابر اسلام شرقاً و غرباً به فر و بهاء القاب میمون... مزین گرداناد. (کلیله و دمنه)