کسی که از روی عقل می اندیشد، عاقل، دانا، خردمند، فرزانه، لبیب، حصیف، اریب، خردومند، پیردل، داناسر، خردور، بخرد، نیکورای، متفکّر، فروهیده، فرزان، خردپیشه، صاحب خرد، راد
کسی که از روی عقل می اندیشد، عاقِل، دانا، خِرَدمَند، فَرزانِه، لَبیب، حَصیف، اَریب، خِرَدومَند، پیردِل، داناسَر، خِرَدوَر، بِخرَد، نیکورای، مُتِفَکِّر، فَروهیدِه، فَرزان، خِرَدپیشِه، صاحِب خِرَد، راد
بازدارنده و نهی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب ذیل زج ر). بازدارنده و نهی کننده و بازداشته شده و نهی کرده شده. (از ناظم الاطباء) ، آن که فال کند به مرغان. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
بازدارنده و نهی نماینده. (آنندراج) (از منتهی الارب ذیل زج ر). بازدارنده و نهی کننده و بازداشته شده و نهی کرده شده. (از ناظم الاطباء) ، آن که فال کند به مرغان. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
پرورده شده، تدبیرکرده شده، بنده ای که پس از مرگ صاحب خود آزاده شود. (غیاث اللغات). آن بنده که به موت خداوند آزاد گردد. (دستورالاخوان). آنکه به مرگ خواجه آزاد شود. (مهذب الاسماء). بنده ای که از پس صاحبش آزاد شود، که آزادیش متعلق به مرگ صاحبش باشد، چنانکه خداوندگارش گفته باشد: پس از مرگ من تو آزادی. (از تعریفات) : بندیش که مردم همه بنده به چه رویند تا مولی بشناسی و آزاد و مدبر. ناصرخسرو. باکی نبود گواهی کسانی که مکاتب و مدبر باشند. (ترجمه النهایۀ طوسی از فرهنگ فارسی معین) ، در طب و داروسازی، پرورده. عمل آورده: بباید دانست که اصل اندر شناختن داروهاء دیگر است که نخست داروها را مدبر کنند پس ترکیب کنند و تدبیر هر یک از داروها دیگر است اما تدبیر بعضی سنگها چون شادنه و توتیا و مرقشیث و سنگ سرمه آن است که آب سود کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند انذروت مدبر و نشاسته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
پرورده شده، تدبیرکرده شده، بنده ای که پس از مرگ صاحب خود آزاده شود. (غیاث اللغات). آن بنده که به موت خداوند آزاد گردد. (دستورالاخوان). آنکه به مرگ خواجه آزاد شود. (مهذب الاسماء). بنده ای که از پس صاحبش آزاد شود، که آزادیش متعلق به مرگ صاحبش باشد، چنانکه خداوندگارش گفته باشد: پس از مرگ من تو آزادی. (از تعریفات) : بندیش که مردم همه بنده به چه رویند تا مولی بشناسی و آزاد و مدبر. ناصرخسرو. باکی نبود گواهی کسانی که مکاتب و مدبر باشند. (ترجمه النهایۀ طوسی از فرهنگ فارسی معین) ، در طب و داروسازی، پرورده. عمل آورده: بباید دانست که اصل اندر شناختن داروهاء دیگر است که نخست داروها را مدبر کنند پس ترکیب کنند و تدبیر هر یک از داروها دیگر است اما تدبیر بعضی سنگها چون شادنه و توتیا و مرقشیث و سنگ سرمه آن است که آب سود کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند انذروت مدبر و نشاسته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
تدبیرکننده. صاحب تدبیر. (غیاث اللغات). چاره گر. تدبیرگر. (یادداشت مؤلف). کارگردان. ناظم امور. کارگزار. کارساز. نعت فاعلی است از تدبیر. رجوع به تدبیر شود: مدبری که سنگ منجنیق را بدارد اندرین هوا دهای او. منوچهری. سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده باشد مشیر و مدبرکارها. (تاریخ بیهقی ص 440). بی دانشان اگر چه نکوهش کنندشان آخر مدبران سپهر مدورند. ناصرخسرو. ای هفت مدبر که بر این پرده سرایید تا چند چو رفتید دگرباره برآیید. ناصرخسرو. هان تا سررشتۀ خرد گم نکنی کآنان که مدبرند سرگردانند. خیام. مدبر که قانون بد می نهد ترا می برد تا به آتش دهد. سعدی. مگو ملک را این مدبر بس است مدبر مخوانش که مدبر کس است. سعدی. مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان سعدی) ، زیرک. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء). خداوند رای. صاحب اندیشه. (فرهنگ فارسی معین) ، حاکم. فرمانروا. مرشد. راهنما. خداوند. صاحب، پایان کار نگرنده. (ناظم الاطباء). که در عاقبت امور نظر کند. (از متن اللغه). رجوع به تدبر شود، پیشکار و مشاور. (فرهنگ فارسی معین). - مدبران فلک، کنایه از سبعۀ سیاره است. (از انجمن آرا) (از برهان قاطع). رجوع به سیارات و سبعۀ سیاره شود. - مدبر اعظم، وزیر و ناظم امور عامه. (ناظم الاطباء). - مدبر اول، در فلسفه کنایه از ذات باری تعالی است. رجوع به فرهنگ علوم عقلی شود
تدبیرکننده. صاحب تدبیر. (غیاث اللغات). چاره گر. تدبیرگر. (یادداشت مؤلف). کارگردان. ناظم امور. کارگزار. کارساز. نعت فاعلی است از تدبیر. رجوع به تدبیر شود: مدبری که سنگ منجنیق را بدارد اندرین هوا دهای او. منوچهری. سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده باشد مشیر و مدبرکارها. (تاریخ بیهقی ص 440). بی دانشان اگر چه نکوهش کنندشان آخر مدبران سپهر مدورند. ناصرخسرو. ای هفت مدبر که بر این پرده سرایید تا چند چو رفتید دگرباره برآیید. ناصرخسرو. هان تا سررشتۀ خرد گم نکنی کآنان که مدبرند سرگردانند. خیام. مدبر که قانون بد می نهد ترا می برد تا به آتش دهد. سعدی. مگو ملک را این مدبر بس است مدبر مخوانش که مدبر کس است. سعدی. مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان سعدی) ، زیرک. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء). خداوند رای. صاحب اندیشه. (فرهنگ فارسی معین) ، حاکم. فرمانروا. مرشد. راهنما. خداوند. صاحب، پایان کار نگرنده. (ناظم الاطباء). که در عاقبت امور نظر کند. (از متن اللغه). رجوع به تدبر شود، پیشکار و مشاور. (فرهنگ فارسی معین). - مدبران فلک، کنایه از سبعۀ سیاره است. (از انجمن آرا) (از برهان قاطع). رجوع به سیارات و سبعۀ سیاره شود. - مدبر اعظم، وزیر و ناظم امور عامه. (ناظم الاطباء). - مدبر اول، در فلسفه کنایه از ذات باری تعالی است. رجوع به فرهنگ علوم عقلی شود
مرکب است از لفظ مزد که به معنی اجرت است و کلمه ’ور’ که به معنی صاحب و خداوند است، بجهت رفع ثقل ما قبل واو را ضمه داده واو را ساکن کردند و بفتح میم که مشهور است خطا باشد. (آنندراج) (غیاث). شاکر. اسیف. عسیف. جری. عضرت. عضارط. عضروط. عتیل. اجیر. (منتهی الارب). مزدبر. مزده بر. شخصی که کار بکند و اجرت بگیرد. (برهان). آنکه کار کند و مزد گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که با مزد کار کند. (یادداشت ایضاً). کارگر روزانه. که کار روزانه به مزد کند. عامل مزدبگیر و دارای مزد. به روزمزد کار کننده: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. رودکی. خردمند کز دشمنان دور گشت تن دشمن او را چو مزدور گشت. فردوسی. نشسته نظاره من از دورشان توگفتی بدم پیش مزدورشان. فردوسی. بدو گفت مزدورت آید بکار که پیشت گذارد به بد روزگار. فردوسی. همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست. فردوسی. زمان بنده کردار مزدور تست زمین گنج و خورشید گنجور تست. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). گر کارکنی عزیز باشی فردا که دهند مزد مزدور. ناصرخسرو. چون به نادانی کند مزدور کار گرسنه خسبد به شب دست آبله. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 385). مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت. (کلیله و دمنه ص 51). مزدور چندانکه در خانه بازرگان نشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ص 51). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم. (کلیله و دمنه ص 51 و 52). بلکه مزدور دار خانه بخل صفت عدل شاه میگوید. خاقانی. دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا مزدور سلیمان است از کار نیندیشد. خاقانی. بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصۀ کافور کرد از قرصۀ شمس الضحی. خاقانی. به آبادیش دار منشور خویش که هرکس دهد حق مزدور خویش. نظامی. - مزدور بودن، اجیر بودن. برای کسی در مقابل مزد کار کردن. ، باربر. که با گرفتن مزد چیزی را از جایی بجایی برد: به خنجر حنجر من بازبری نشانی مر مرا برپشت مزدور. منوچهری. به چرخشت اندر اندازی نگونم ز پشت و گردن مزدور و ناطور. منوچهری. ، شاگرد. (برهان) ، نوکر. مستخدم. چاکر. پیشیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جرس نفس برآور غریو بندۀ دین باش نه مزدور دیو نظامی. ترک جان خویش کن کو اینت گفت از ضلالت نفس را مزدور باش. عطار. ، کارگر. کارگرزیردست بنا. عمله. فعله: همه شاگرد و او مدرسشان همه مزدور و او مهندسشان. سنائی (از شعوری). آن ستاند مهندس دانا به یکی دم که پنج مه بنا ...آن کند در دو ماه بناگرد که نبیند به سالها شاگرد باز شاگرد آن چشد ز سرور که نیابد به عمرها مزدور. ؟ ، مأمور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مرکب است از لفظ مزد که به معنی اجرت است و کلمه ’ور’ که به معنی صاحب و خداوند است، بجهت رفع ثقل ما قبل واو را ضمه داده واو را ساکن کردند و بفتح میم که مشهور است خطا باشد. (آنندراج) (غیاث). شاکر. اسیف. عسیف. جری. عُضُرت. عضارط. عضروط. عتیل. اجیر. (منتهی الارب). مزدبر. مزده بر. شخصی که کار بکند و اجرت بگیرد. (برهان). آنکه کار کند و مزد گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که با مزد کار کند. (یادداشت ایضاً). کارگر روزانه. که کار روزانه به مزد کند. عامل مزدبگیر و دارای مزد. به روزمزد کار کننده: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. رودکی. خردمند کز دشمنان دور گشت تن دشمن او را چو مزدور گشت. فردوسی. نشسته نظاره من از دورشان توگفتی بدم پیش مزدورشان. فردوسی. بدو گفت مزدورت آید بکار که پیشت گذارد به بد روزگار. فردوسی. همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست. فردوسی. زمان بنده کردار مزدور تست زمین گنج و خورشید گنجور تست. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). گر کارکنی عزیز باشی فردا که دهند مزد مزدور. ناصرخسرو. چون به نادانی کند مزدور کار گرسنه خسبد به شب دست آبله. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 385). مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت. (کلیله و دمنه ص 51). مزدور چندانکه در خانه بازرگان نشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ص 51). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم. (کلیله و دمنه ص 51 و 52). بلکه مزدور دار خانه بخل صفت عدل شاه میگوید. خاقانی. دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا مزدور سلیمان است از کار نیندیشد. خاقانی. بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصۀ کافور کرد از قرصۀ شمس الضحی. خاقانی. به آبادیش دار منشور خویش که هرکس دهد حق مزدور خویش. نظامی. - مزدور بودن، اجیر بودن. برای کسی در مقابل مزد کار کردن. ، باربر. که با گرفتن مزد چیزی را از جایی بجایی برد: به خنجر حنجر من بازبری نشانی مر مرا برپشت مزدور. منوچهری. به چرخشت اندر اندازی نگونم ز پشت و گردن مزدور و ناطور. منوچهری. ، شاگرد. (برهان) ، نوکر. مستخدم. چاکر. پیشیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جرس نفس برآور غریو بندۀ دین باش نه مزدور دیو نظامی. ترک جان خویش کن کو اینت گفت از ضلالت نفس را مزدور باش. عطار. ، کارگر. کارگرزیردست بنا. عمله. فعله: همه شاگرد و او مدرسشان همه مزدور و او مهندسشان. سنائی (از شعوری). آن ستاند مهندس دانا به یکی دم که پنج مه بنا ...آن کند در دو ماه بناگرد که نبیند به سالها شاگرد باز شاگرد آن چشد ز سرور که نیابد به عمرها مزدور. ؟ ، مأمور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
پشت دهنده و سپس رونده. (آنندراج). پس رونده. (فرهنگ خطی). عقب رونده. (فرهنگ فارسی معین). آنکه پشت می دهد سپس می رود. (ناظم الاطباء) ، نافرمانی کننده. عاصی. (فرهنگ فارسی معین) : ادبر الامر، ولی لفساد، ادبر الرجل، ولی، فهو مدبر. (از متن اللغه) ، آنکه دوتا می کند پشت خود را، کسی که اعمال وی اثر بد کند و بعکس نتیجه بخشد. رجوع به مدبر و رجوع به معنی بعدی شود، ضد مقبل. بدبخت. برگشته بخت. خداوند ادبار. (ناظم الاطباء). رجوع به مدبر شود
پشت دهنده و سپس رونده. (آنندراج). پس رونده. (فرهنگ خطی). عقب رونده. (فرهنگ فارسی معین). آنکه پشت می دهد سپس می رود. (ناظم الاطباء) ، نافرمانی کننده. عاصی. (فرهنگ فارسی معین) : ادبر الامر، ولی لفساد، ادبر الرجل، ولی، فهو مدبر. (از متن اللغه) ، آنکه دوتا می کند پشت خود را، کسی که اعمال وی اثر بد کند و بعکس نتیجه بخشد. رجوع به مُدبَر و رجوع به معنی بعدی شود، ضد مقبل. بدبخت. برگشته بخت. خداوند ادبار. (ناظم الاطباء). رجوع به مُدبَر شود
اندیشه کننده. (آنندراج). کسی که از روی آگاهی اندیشه می کند. (ناظم الاطباء) ، حقیقت چیزی دریابنده. (آنندراج). آن که درست دریافت می کند. (ناظم الاطباء) ، آن که به خوبی می آراید و ترتیب می دهد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدبر شود
اندیشه کننده. (آنندراج). کسی که از روی آگاهی اندیشه می کند. (ناظم الاطباء) ، حقیقت چیزی دریابنده. (آنندراج). آن که درست دریافت می کند. (ناظم الاطباء) ، آن که به خوبی می آراید و ترتیب می دهد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تدبر شود