جدول جو
جدول جو

معنی مزحور - جستجوی لغت در جدول جو

مزحور
(مَ)
مردزفت. (منتهی الارب). مرد سخت بخیل و زفت، کسی که گرفتار بیماری زحیر باشد و آن که شکایت از زحیر (سخت روان شدن شکم) کند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدحور
تصویر مدحور
رانده شده، دورکرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
نوشته، نوشته شده، ذکر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسحور
تصویر مسحور
سحرزده، جادوشده، فریفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
کسی که برای دیگری کار می کند و مزد می گیرد، مزدبر، مزدگیر، کارگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منحور
تصویر منحور
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفعولات به فع تبدیل شده است، پیش سینه، قسمت بالای سینه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
زجرشده و رانده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَزْ وِ)
برانگیخته شده از خشم. خشمناک. (ناظم الاطباء). صاحب منتهی الارب معنی کلمه را متغضب آورده و افزوده است که در همه نسخه ها همین ضبط دارد و صاحب تاج العروس می نویسد محزور (بر وزن مفعول) واضح است و در بعضی نسخه ها به ضم ’م’ و فتح ’حاء’ و کسر ’و’ به معنای متغضب و عبوس است و این مجاز می باشد. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مطرود. آنکه به عنف رانده و دور کرده شده باشد. (از متن اللغه). طردشده. رانده شده. دورکرده شده. گویند: الشیطان مدحور من رحمه اﷲ. (اقرب الموارد) :
وردیو ز کار بازداردت
رنجور بوی و خوار و مدحور.
ناصرخسرو.
ز توقیع همایون تو گردد
چو از لاحول دیو فتنه مدحور.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ وِ)
نعت فاعلی از مصدر ازدوار. زیارت کننده. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ازدوار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مرکب است از لفظ مزد که به معنی اجرت است و کلمه ’ور’ که به معنی صاحب و خداوند است، بجهت رفع ثقل ما قبل واو را ضمه داده واو را ساکن کردند و بفتح میم که مشهور است خطا باشد. (آنندراج) (غیاث). شاکر. اسیف. عسیف. جری. عضرت. عضارط. عضروط. عتیل. اجیر. (منتهی الارب). مزدبر. مزده بر. شخصی که کار بکند و اجرت بگیرد. (برهان). آنکه کار کند و مزد گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که با مزد کار کند. (یادداشت ایضاً). کارگر روزانه. که کار روزانه به مزد کند. عامل مزدبگیر و دارای مزد. به روزمزد کار کننده:
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
رودکی.
خردمند کز دشمنان دور گشت
تن دشمن او را چو مزدور گشت.
فردوسی.
نشسته نظاره من از دورشان
توگفتی بدم پیش مزدورشان.
فردوسی.
بدو گفت مزدورت آید بکار
که پیشت گذارد به بد روزگار.
فردوسی.
همه کدخدایند و مزدور کیست
همه گنج دارند و گنجور کیست.
فردوسی.
زمان بنده کردار مزدور تست
زمین گنج و خورشید گنجور تست.
اسدی (گرشاسب نامه ص 204).
گر کارکنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
ناصرخسرو.
چون به نادانی کند مزدور کار
گرسنه خسبد به شب دست آبله.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 385).
مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت. (کلیله و دمنه ص 51). مزدور چندانکه در خانه بازرگان نشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ص 51). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم. (کلیله و دمنه ص 51 و 52).
بلکه مزدور دار خانه بخل
صفت عدل شاه میگوید.
خاقانی.
دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا
مزدور سلیمان است از کار نیندیشد.
خاقانی.
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصۀ کافور کرد از قرصۀ شمس الضحی.
خاقانی.
به آبادیش دار منشور خویش
که هرکس دهد حق مزدور خویش.
نظامی.
- مزدور بودن، اجیر بودن. برای کسی در مقابل مزد کار کردن.
، باربر. که با گرفتن مزد چیزی را از جایی بجایی برد:
به خنجر حنجر من بازبری
نشانی مر مرا برپشت مزدور.
منوچهری.
به چرخشت اندر اندازی نگونم
ز پشت و گردن مزدور و ناطور.
منوچهری.
، شاگرد. (برهان) ، نوکر. مستخدم. چاکر. پیشیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از جرس نفس برآور غریو
بندۀ دین باش نه مزدور دیو
نظامی.
ترک جان خویش کن کو اینت گفت
از ضلالت نفس را مزدور باش.
عطار.
، کارگر. کارگرزیردست بنا. عمله. فعله:
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان.
سنائی (از شعوری).
آن ستاند مهندس دانا
به یکی دم که پنج مه بنا
...آن کند در دو ماه بناگرد
که نبیند به سالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به عمرها مزدور.
؟
، مأمور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه از کتاب زبور می سرایند و انواع دعا. مزمار. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نای و سرود. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مزمار و مزامیر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستور سخت پیوسته بند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ حَوْ وِ)
شتاب و زود و جلد، خشمناک. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
پیش سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بالای سینه. ج، مناحیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گلوبریده. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 43). نحرکرده. بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
- نحر منحور، سینۀ شکافته. گلوی بریده: و النحرالمنحور...، قسم به گلوی بریده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، مستقبل. (اقرب الموارد) ، (اصطلاح عروض) اجتماع جدع و کشف است، در مفعولات ’لا’ بماند، ’فع’ به جای آن بنهند، و فع چون از مفعولات خیزد آن را منحور خوانند، یعنی گلوبریده. از بهر آنکه بدین زحاف از این جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آن را نحر خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی چ 1 ص 43)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سحر. رجوع به سحر شود. سحرزده. (منتهی الارب). آنکه او را سحر کرده و فریب داده باشند. (از اقرب الموارد). جادوی کرده. (دهار). جادوئی شده. آنکه بر او سحر کرده اند. آنکه عقلش بشده باشد. آنکه از اثر سحر بگشته باشد از خرد و جز آن:
تندرست است و زار و نالانست
ساحرست و بزرگ مسحور است.
مسعودسعد.
وان بریده پی شکافته سر
در کف ساحریست چون مسحور.
مسعودسعد.
مراکه سحر سخن درهمه جهان رفته است
ز سحر چشم تو بیچاره مانده ام مسحور.
سعدی.
مشعبذ، مرد مسحور که در نظر او چیزی درآید و آن را اصل نباشد. (منتهی الارب).
- مسحور شدن، فریفته شدن. مفتون گشتن.
- مسحور کردن، فریفته کردن. شیفته ساختن. مفتون کردن.
، طعام تباه شده. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) ، جای ویران و تباه از کثرت باران یا از قلت گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برگردانیده شده از حق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسحور
تصویر مسحور
آنکه او را سحر کرده و فریب داده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزمور
تصویر مزمور
مزمار بنگرید به مزمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
نوشته شده، مکتوب
فرهنگ لغت هوشیار
دور شده از اصل، دارای زحاف: و چون کسی گوید این بیت زحفی دارد یا مزحوف است همگنان پندارند ناموزون است و در نظم آن خللی هست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
کارگر روزانه، اجیر، مزدبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدحور
تصویر مدحور
مطرود، طرد شده، رانده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحور
تصویر متحور
شتاب و زود، خشمناک
فرهنگ لغت هوشیار
نحر کرده شده گلو بریده، نحر اجتماع جدع و کشف است. در مفعولات} لا {بماند: (فع {بجای آن بنهند وفع چون از مفعولات خیزد آنرا منحور خوانند یعنی گلو بریده} از بهر آنک بدین زحاف ازین جزو گویی رمقی بیش نمی ماند آنرا نحر خواندند) (المعجم. مد. چا. 43: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحور
تصویر مسحور
((مَ))
جادو شده، فریفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منحور
تصویر منحور
((مَ))
گلو بریده، نحر کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
((مُ))
اجیر، کسی که برای گرفتن مزد کار انجام می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدحور
تصویر مدحور
((مَ))
رانده، دور کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
((مَ))
نوشته شده، اشاره شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزحوف
تصویر مزحوف
((مَ))
دور شده از اصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
اجیر
فرهنگ واژه فارسی سره
اجیر، جیره خوار، خودفروخته، عامل، مزدبگیر، مواجب بگیر، عمله، فعله، کارگر
متضاد: بیکار، سپاهی، سرباز، لشکری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کارگر
دیکشنری اردو به فارسی
سحر شده، مجذوب، افسون شده
دیکشنری اردو به فارسی