جدول جو
جدول جو

معنی مرکض - جستجوی لغت در جدول جو

مرکض(مِ کَ)
فروزینه. (منتهی الارب). مسعر و وسیله ای که بدان آتش را افروزند. (از اقرب الموارد) ، کنار و جانب و بازوی قوس. (از اقرب الموارد). و رجوع به مرکضه و مرکضتان شود
لغت نامه دهخدا
مرکض
فروزینه
تصویری از مرکض
تصویر مرکض
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرکز
تصویر مرکز
میان دایره، نقطۀ وسط دایره، محل اقامت شخص یا حاکم و والی، پایگاه، محل، مکان، کنایه از دنیا، جهان
مرکز ثقل: در علم فیزیک، گرانیگاه، جایگاه اصلی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرکب
تصویر مرکب
هرچه بر آن سوار شوند، حیوانی که بر آن سوار شوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرکب
تصویر مرکب
ترکیب شده، آمیخته شده، آنچه از دو یا چند جزء ترکیب شده باشد
در علم شیمی ویژگی جسمی که از دو یا چند عنصر مختلف ترکیب شده و قابل تجزیه باشد
ویژگی جسم یا ماده ای که بیش از یک عنصر در ساختمان آن باشد
ماده ای برای نوشتن یا چاپ کردن اوراق که از دوده تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرکو
تصویر مرکو
گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، ونج، مرگو، عصفور، بنجشک، چتوک، چکوک، چغک برای مثال تو مرکویی به شعر و من بازم / از باز کجا سبق برد مرکو (دقیقی - ۱۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرکن
تصویر مرکن
لاوک، تشت، تغار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مریض
تصویر مریض
بیمار، ناخوش
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کَ)
راه. (منتهی الارب). طریق. (اقرب الموارد) ، پهلوی ستور که بر وی لگدرسد در راندن و تاختن. (دو تا را مرکلان، و جمع را مراکل گویند). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کَ)
نعت مفعولی از مصدر ترکیل. رجوع به ترکیل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
پای. (منتهی الارب). پای شخص سوار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کَ)
نعت مفعولی از مصدر ترکین. رجوع به ترکین شود، ضرع مرکن، پستان بزرگ چارپایان گویی که دارای ارکان است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، وزین و سنگین شده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
لگن و تغارۀ بزرگ که در وی جامه شویند. (منتهی الارب). تغار و نیم لگن. (دهار). اجانه که جامه در آن شویند. (از اقرب الموارد). تشت کوچک. لگنچه. ج، مراکن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) :
امروز دومرده پیش گیرد مرکن
فردا گوید تربی از اینجا برکن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
گنجشک. (لغت فرس اسدی) (اوبهی). مرگو. مرتکو:
تو مرکوئی به شعر و من بازم
از باز کجا سبق برد مرکو.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از رکض. رجوع به رکض شود، فرس مرکوض، اسب دوانیده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
رام شده پروریده زهنجه دیده (زهنجه ریاضت) رام شده پروریده زهنجه دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مریض
تصویر مریض
بیمار، رنجور، نا تندرست، نالان، معلول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرکل
تصویر مرکل
برسخور (برس مهمیز) لگد خور بر پهلوی ستور، راه پای پای سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربض
تصویر مربض
آغال، کنام محلی که چهارپایان درآن بیاسایند جمع مرابض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرکو
تصویر مرکو
گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
لگن، تشت تشت جامه شویی، تغار بزرگ جای شستشوی لباس و غیره، تغار بزرگ، ظرف غذا: امروز دو مرده بیش گیرد مرکن فردا گوید تربی (رختت) از اینجا برکن، (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرکب
تصویر مرکب
آنچه که بر آن سوار شوند، سواری، بارگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرکم
تصویر مرکم
انباره (انباره باطری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرکز
تصویر مرکز
نقطه پرگار، میانه دائره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرکوض
تصویر مرکوض
اسپ دوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرکب
تصویر مرکب
((مَ کَ))
هر آن چه بر آن سوار شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرکب
تصویر مرکب
((مُ رَ کَّ))
ترکیب شده، آمیخته شده، ماده ای سیاه رنگ که از دوده و مواد دیگر به دست می آید و از آن برای نوشتن و چاپ استفاده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرکز
تصویر مرکز
((مَ کَ))
میان، وسط، میان دایره، نقطه وسط دایره، جمع مراکز، محل اصلی و فراوانی چیزی، محل، مقام، پایتخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرکن
تصویر مرکن
((مِ کَ))
جای شست و شوی لباس، تغار بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مریض
تصویر مریض
((مَ))
بیمار، ناخوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرکب
تصویر مرکب
آمیخته، همکرد، دوات، رهوار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرکز
تصویر مرکز
کانون، کیان، میانگاه، نافه، ونسار، وندسار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مریض
تصویر مریض
بیمار
فرهنگ واژه فارسی سره
بیمار
دیکشنری اردو به فارسی
ترکیبی، مخلوط
دیکشنری اردو به فارسی