جدول جو
جدول جو

معنی مرفاء - جستجوی لغت در جدول جو

مرفاء
(مَ فَءْ / مُ فَءْ)
اسم مکان از رف ء و ارفاء. جای به لب آمدن کشتی. (منتهی الارب) (صراح). آنجا که کشتی را به کنار توان نزدیک کرد. آنجا که کشتی را به کناره کشند. ایستگاه کشتی در کناره. کنار و لب در دریا. بندر. اسکله. ج، مرافی ٔ. (اقرب الموارد). رجوع به ’ارفاء’ شود: خانفو، مرفاء سفینه ها و جایگاه تجارت عرب با مردم چین است. (از اخبار الصین و الهند ص 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مِ)
فرس مرهاء، اسب شتابرو. ج، مراهی. (منتهی الارب). مرهاه. (اقرب الموارد). و رجوع به مرهاه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مؤنث أمرغ. ج، مرغ. (از اقرب الموارد). رجوع به امرغ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تأنیث أمرط. رجوع به امرط شود، شجرهمرطاء، درختی که برگ بر آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، امراءه مرطاء، زنی که از زانو به بعدموی نداشته باشد. (از ذیل اقرب الموارد). ج، مرط
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرد بسیارخرام. (منتهی الارب). آن که بسیار می خرامد و دامن خود می کشد. (از اقرب الموارد) ، زنی که در راه رفتن دامن خود بسیار می کشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جمل مرفاق، شتر که آرنج وی به پهلوی آن درخورد، ناقه مرفاق، شتر ماده که پستانش ازبستن پستان بند درد کرده باشد و چون بدوشند آن را ازپستانش خون برآید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مؤنث أمرش به معنی شریر. ج، مرش. (از اقرب الموارد) ، گزنده و عقور از هر حیوان که باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب). زمینی که اقسام گیاهان به فراوانی در آن باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جای دیدن، و برجی که پاسبان در آن قرار میگیرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مؤنث أمره که نعت است مصدر مره را. رجوع به مره شود. عین مرهاء، چشم تباه شده از بی سرمگی. امراءه مرهاء، زن تباه چشم از نکشیدن سرمه. ج، مره. (از اقرب الموارد) ، نعجهٌ مرهاء، میش که سفید است و رنگی دیگر با آن نباشد، زمین کم درخت خواه دشت نرم باشد و خواه سخت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
عیب کننده و ملامت کننده و تهمت زننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُرَ)
جمع مرید است. رجوع به مرید شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دختر تابان رخسار. (از منتهی الارب) ، زن که بر زانوی و فرجش موی نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، درخت بی برگ. (منتهی الارب) (دستور الاخوان). خرمابن بی برگ. (مهذب الاسماء) ، زمین بی نبات. (مهذب الاسماء). ریگستانی گسترده و بی گیاه. (منتهی الارب). ریگ هموار بی نبات. (دستور الاخوان) ، مادیانی که گرداگرد سم وی موی نباشد. (ناظم الاطباء). ج، مرادی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سخت دونده. (منتهی الارب). أرخی الفرس، أحضر، فهو مرخاء، والناقه مرخاء. ج، مراخ. (متن اللغه). چارپائی که به ارخاء یعنی شهوت و میل دویدن رود، و گفته اند کثیرهالارخاء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ناقۀ تیزرو ازشادمانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَءْ)
رجل مرجاء، مرد واپس داشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرقاه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). نردبان. نردبام. رجوع به مرباء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَزْ زَءْ)
آن که هر کس از وی نیکوئی یابد. (مهذب الاسماء). کریم. (از اقرب الموارد). کریمی که مردمان را از نیکوکاری و خیر و فواید او بهره ای باشد. (از متن اللغه). مرزء مرد جوانمرد که مردمان به خیر او برسند. (منتهی الارب) ، المؤمن مرزاء، أی مفعول بالرزیه، أی المصیبه، و مصاب بالبلاء. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردی که به مصیبت مرگ بهترین کسانش مبتلا شده است. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مرزء. (منتهی الارب). ج، مرزؤون
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مؤنث اشرف. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به اشرف شود. اذون. باگوش. گوش ور. گوش دراز. طویلهالقوف. که گوش دراز دارد. (یادداشت مؤلف) : کل صماء بیوض و کل شرفاء ولود. (الجماهر بیرونی ص 144).
- اذن شرفاء، گوش دراز. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
، خانه کنگره دار. (منتهی الارب) (آنندراج).
- دار شرفاء، خانه کنگره دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَءْ)
جای دیده بان. محل مرتفعی که بر آن چیزی را نگرند. (ناظم الاطباء). محل مراقبت و دیده بانی. مرباءه. مرباء. مرتباء. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
جمع واژۀ عریف. (منتهی الارب). رجوع به عریف شود، جمع واژۀ عارف. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ عارف، چنانکه علماء و شعراء جمع عالم و شاعر باشد. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). در تداول فارسی معمولاً جمع ’عارف’تلقی شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عارف شود
لغت نامه دهخدا
(ظُ رَ)
جمع واژۀ ظریف، جمع واژۀ ظراف
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نخلی است مر بنی عامر بن حنیفه را در یمامه. (معجم البلدان ج 6 ص 44)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
گز و آن بر چهار صفت است، یکی از آن اثل است. طرفاه، یکی آن. (منتهی الارب). درخت گز که به هندی جهاو گویند. (آنندراج) (غیاث اللغات). درخت گز و چوب گز را گویند. (برهان). گز بوستانی و ثمرۀ آن گزمازج است. (شیخ الرئیس در مفردات قانون). گزمازو. (تفلیسی). گزمازک:
آن کس که یافت طوبی و طرف ریاض خلد
طرفه بود که چشم به طرفا برافکند.
خاقانی.
کسی کو روی گل بیند، به طرفا طرف نندازد
کسی کو توتیا یابد، کشد در دیده خاکش را.
بدر جاجرمی.
گزی که گزانگبین بر آن نشیند. طل (باران نرم) که بر ورق گز نشیند، گزانگبین باشد. (بحر الجواهر). درخت گز است. ارجانی گوید: طرفاء سرد و خشک است در دو درجه و زداینده است و شوینده هر عضوی را، قوت خشک کردن جراحتها در او ضعیف است و قابض است و اگربرگ و شاخهای خرد او در سرکه پخته شود و بر ضماد کرده آید، سختی سپرز را دفع کند و آماسها را این ضمادسودمند است. و اگر به مطبوخ او مضمضه کرده آید، درددندان را تسکین دهد. و اگر برگ او را در شراب بجوشانند و آن شراب را در کاسه ای کنند از چوب گز و روزی چند بگذارند بعد از آن بخورند ورم را دفع کند و اگر خنجهای او دود کرده شود آبله و ریشهای تر را خشک گردانده و پوست گز و میوۀ او در قبض به مازو ماند. و خاکستر او زداینده است مر اعضا را و خشک کننده است مر جراحتها را و قوت بریدن بادهای غلیظ در او بیش است درقبض. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). به پارسی درخت گز بود و آن انواع است، یک نوع ثمر وی را گزمازج گویند وثمر وی را حب الاثل و ثمرهالطرفاء خوانند و طبیعت وی سرد و خشک بود و در وی قبضی بود و تجفیفی و ثمر وی بغایت قابض بود و گویند گرم بود و طبیخ وی چون نطول کنند، سپش بکشد و چون ورق و بیخ و قضبان وی با سرکه یا با شراب بپزند سپرز را نافع بود و درد دندان را نیز نافع بود و بدان مضمضه کردن و ورق وی به آب بپزند و با شراب ممزوج کنند و بیاشامند سپرز را بگدازاند و موافق زنانی بود که رطوبت از رحم ایشان روانه بود و زمان دراز بر آن گذشته باشد چون بر طبیخ آن بنشینند نافع بود. ابن واقد گوید: زنی بر وی جذام ظاهر شد، پس از طبیخ وی با مویز چند نوبت بیاشامید، از وی زایل شد و گوید تجربه کردیم زنی دیگر را هم صحت داد. خوزی گوید: چون دخان کنند ورم سرد را زائل کند و بغایت سود دهد در بیشتر ورمها. رازی گوید: بخور وی سه نوبت، بواسیر را خشک گرداند. شریف گوید: چون بخور کننددر دهان کسی که علق در حلق او چفسیده باشد بیفتد. وثمر وی گزیدگی رتیلا را سود دهد. دیسقوریدس گوید: بدل ثمرهالطرفاء در داروی چشم عفص بود. (اختیارات بدیعی). به فارسی درخت گز گویند. بزرگ او اثل است و ثمرش عذبه و مذکور شد و بری او بی ثمر و کوچک آن مخصوص به این اسم و شکوفه اش سفید مایل به سرخی و ثمرش مثلث وگزمازج نامند. در اول سرد و در دوم خشک و قابض و مجفف و رادع و محلل و طبیخ بیخ او را با سرکه جهت جذام مجرب یافته اند و به دستور جهت سپرز و یرقان و رفع سدد و ورم صلب جگر مجرب است و باید هر روز سی وپنج مثقال بنوشند. و بخور شاخ و برگ او جهت زکام و خشک کردن آبله و زخمها و اخراج زلو از حلق مؤثر و خاکستر اوجهت استرخاء و خروج مقعد و قروح رطبه و سوختگی آتش و سه دفعه بخور برگ او جهت ساقط کردن دانۀ بواسیر وثآلیل مجرب است و در سایر خواص مثل اثل و ثمرش در جمیع صفات مانند عذبه و تکرار موجب اطناب است. (تحفۀحکیم مؤمن). طرفا، گز، سرد است به درجۀ اول و خشک به دوم. در ولایات سردسیر از قد مردی نمیگذرد و در گرمسیر سخت بلند میشود و سطبر، چنانکه دو ستونش یک باع و دو باع میباشد. آن را به سرکه پخته سپرز سخت شده را نافع است. و درد دندان بنشاند و به آب پخته در آن نشینند مادۀ کهن از رحم اخراج کند. ثمره اش را خرمادوج (ظ: گزمازوج) خوانند. سرد است به درجۀ دوم و خشک به سوم. اسهال کهنه و درد دندان و ادرار حیض و اوجاع طحال را مفید است. برگش به غرغره درد دندان را ودودش زکام را و ضمادش قروح رطوبی را مفید است. (نزهه القلوب خطی). و رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 161 و تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 237 و جنگل شناسی کریم ساعی ج 2 ص 30 و کلمه گز در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ)
جمع واژۀ حریف. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نزدیک کردن. (منتهی الأرب). نزدیک ساحل گردانیدن کشتی. (منتهی الأرب). نزدیک آوردن کشتی بکناره. (زوزنی). کشتی را بساحل نزدیک آوردن.
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
جمع واژۀ شریف. (منتهی الارب) (دهار). جمع واژۀ شریف، به معنی مرد بزرگ قدر. (آنندراج). جمع واژۀ شریف. بزرگان. نجیبان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شریف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از طرفاء
تصویر طرفاء
گز از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرفاء
تصویر حرفاء
جمع حریف، هماوردان جمع حریف همکاران رقیبان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع شریف، بزرگ قدر، نجیبان، گوش دراز، جمع شریف، نژادگان مهان جمع شریف بزرگان نجیبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارفاء
تصویر ارفاء
شانه زدن، نزدیک شدن، سخت گیری (در داد و ستد)، بردباری
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ظریف، تاژان زیرکان زیرک، خوش طبع نکته سنج، بذله گوی، زیبا خوشگل جمع ظرفاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرفاء
تصویر عرفاء
مردان عارف و دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرداء
تصویر مرداء
تابانرخسار: دختر، بی موی: زنی که بر چوز او موی نباشد، ریگستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شرفاء
تصویر شرفاء
((شُ رَ))
جمع شریف، بزرگان، نجیبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظرفاء
تصویر ظرفاء
((ضُ رَ))
جمع ظریف
فرهنگ فارسی معین