جدول جو
جدول جو

معنی مرضاض - جستجوی لغت در جدول جو

مرضاض
(مِ)
دسته کوب. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی کتاب خانه مرحوم دهخدا). دسته کوی. (نسخۀ خطی دیگر مهذب الاسماء). دستۀ سیرکوی. (نسخۀ خطی دیگر مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرضات
تصویر مرضات
از کسی خشنود بودن، خشنودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتاض
تصویر مرتاض
کسی که برای تهذیب نفس ریاضت بکشد، ریاضت کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرضا
تصویر مرضا
مریض ها، بیمارها، ناخوش ها، جمع واژۀ مریض
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
سنگی که بر آن یا بدان سفال خرما را کوبند. (منتهی الارب). سنگ که بدان هستۀ خرما کوبند. (مهذب الاسماء). سنگی که بوسیلۀ آن هسته و یا شن را بشکنند و ریز کنند. (از اقرب الموارد). ج، مراضیح. (مهذب الاسماء). مرضاخ. رجوع به مرضاخ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بی آمیغ و ناب. (منتهی الارب) (آنندراج). خالص. یقال: فلان من مضاض القوم، ای خالصهم. (از تاج العروس) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). خالص وبی آمیغ. (ناظم الاطباء) ، نام درختی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آب شور که خوردن و به کار بردن نتوانند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (آنندراج). آبی که از شوری، خوردن و به کار بردن نتوانند. (ناظم الاطباء) ، نام علتی است که به چشم عارض می گردد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نام علتی است که در چشم و جز آن عارض گردد. (از معجم متن اللغه) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صلابتی که در اسفل زمین نرم باشد که آب را گیرد. ج، مرائض و مراضات. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ مریضه. (متن اللغه). رجوع به مریضه شود، جمع واژۀ مریض. (ناظم الاطباء). رجوع به مریض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
بیماری ای است مهلک ثمار را. (منتهی الارب). مرضی است که در میوه ها افتد و آنها را تباه کند. (از متن اللغه). آفتی که تباه کننده است میوه ها را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جمع واژۀ مریض. (منتهی الارب). رجوع به مریض شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
کلوخ کوب. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). مفض ّ. مفضّه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
کره اسب رام، ریاضت کننده و صاحب ریاضت. (غیاث اللغات). ریاضت کشنده. که برای تصفیه و تهذیب نفس ریاضت کشد و تحمل سختی ها کند، اسب توسنی که به رایضی دهند: تعلیم رایض در دقایق ریاضت بهیه را مرتاض می گرداند. (سندبادنامه ص 54) ، رام. مطیع. منقاد: پس صاحب خلوت باید موضعی اختیار کند که همی از محسوسات ظاهر و باطن شاغلی نباشد و قوای حیوانی را مرتاض گرداند. (اوصاف الاشراف، از فرهنگ فارسی معین) ، فرهخته. ورزیده. آمخته: به آداب سیف و سنان مرتاض گشته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 397). و غرض نه مجرد شکار باشد بلک تا بر آن معتاد و مرتاض باشند. (جهانگشای جوینی). ریاضت شده و ریاضت دیده. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نعت است از ارتیاض. رجوع به ارتیاض شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جای دست و روی شستن. (منتهی الارب). مرحضه. (متن اللغه). آنجا که خود را بشویند. (مهذب الاسماء). مغتسل. (متن اللغه) (اقرب الموارد). آبخانه. دست شوئی. روشوئی. ج، مراحیض، جای پلیدی انداختن. (منتهی الارب). خلا. مرحضه. (متن اللغه). مستراح. موضعالعذره. (از اقرب الموارد). مبال. ج، مراحیض، جامه کوب. (منتهی الارب). چوب جامه شوی. (مهذب الاسماء). چوبی که جامه را بدان کوبند. (فرهنگ خطی). چوبی که جامه را هنگام شستشو با آن می کوبند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، مراحیض
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرضاه. رضا. خشنودی. خشنود شدن. ورجوع به مرضاه شود: و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات اﷲ و اﷲ رؤوف بالعباد. (قرآن 207/2). رعایت رضای ایزد سبحانه و تعالی و تحری مرضات او در آن مضمون و مرعی بوده است. (سندبادنامه ص 217).
کز پی مرضات حق یک لحظه ای است
که مرا اندرگریزت مشکلیست.
مولوی.
نعمتی را کز پی مرضات حق درباختی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سنگی که بدان سفال خرما را ریز کنند. ج، مراضح. (منتهی الارب). سنگی که بوسیلۀ آن یا بر آن هسته را بشکنند. (از اقرب الموارد). مرضخه. (آنندراج). ج، مراضیخ. (اقرب الموارد) (آنندراج). مرضاخ. رجوع به مرضاخ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مِ)
نام درختی در جزیره. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
خشنود گردیدن. (منتهی الارب). خشنود شدن و پسندیدن. (دهار). خشنود گردیدن و پسند کردن چیزی را و قناعت کردن. (آنندراج)،
{{اسم مصدر}} مرضات. خشنودی. (دهار). در مقابل سخط و خشم. (از اقرب الموارد). رضا (ر / ر) . رضوان (ر / ر) . ج، مراضی. (دهار). رجوع به مرضات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رض ّ. رجوع به رض شود. کوفته. (منتهی الارب). ریزه کرده شده. (آنندراج) ، نیمکوب شده و شکسته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آن که بسیار دود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
درنگی کردن. (منتهی الأرب). درنگی شدن مرد. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سوزنده. قال العجاج: بعد طول السفر المضاض. (از اقرب الموارد). احتراق. رؤبه گوید: قد ذاق کحالاً من المضاض. (تاج العروس ج 5 ص 87)
لغت نامه دهخدا
سوختن آتش گرفتن سوزش آب شور، دردچشم سوزش چشم، شمشاد برگ پهن از گیاهان درخت شمشاد، ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرضات
تصویر مرضات
خشنودی، رضا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتاض
تصویر مرتاض
ریاضت کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارضاض
تصویر ارضاض
خوی ریختن، درنگیدن، بریدن شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتاض
تصویر مرتاض
((مُ))
ریاضت کش، ریاضت کشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرضات
تصویر مرضات
((مَ))
از کسی خوشنود بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتاض
تصویر مرتاض
تپاسبد
فرهنگ واژه فارسی سره
خشنودی، رضایت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت ریاضت کش، زهدگرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد