جدول جو
جدول جو

معنی مرصق - جستجوی لغت در جدول جو

مرصق
(مُ صَ)
جوز مرصق، گردکان که بیرون آوردن مغزش دشوار باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرصع
تصویر مرصع
(دخترانه)
آنچه با جواهر تزیین شده است، جواهرنشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مراق
تصویر مراق
لایۀ خارجی پردۀ صفاق، در طب قدیم نوعی مالیخولیا که آن را ناشی از افزایش سودا می دانستند و عقیده داشتند که گردن بیمار ستبر می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرصد
تصویر مرصد
رصد خانه، کمین گاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملصق
تصویر ملصق
چسبیده، پیوسته، چسبانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
آرنج، محل اتصال ساعد به بازو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروق
تصویر مروق
صاف شده، صافی، بی درد، دارای رواق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
کاری یا چیزی که از آن سود و بهره ببرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرصع
تصویر مرصع
چیزی که در آن جواهر نشانده باشند، جواهر نشان، گوهرنشان، در علوم ادبی ویژگی شعری که دارای آرایۀ ترصیع باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَصْ صَ)
نعت مفعولی از ترصیع. درنشانده. دانه نشان. رجوع به ترصیع شود: و منبرهای بدیع العمل مرصع بالعاج والابنوس. (ابن بطوطه)، مرصع به جواهر. آنچه که در آن جواهرات به زر نشانده باشد. (غیاث) (آنندراج). درنشانده به جواهر. (ناظم الاطباء). جواهرنشان. گوهرنشان. گوهرنگار.به گوهر آژده. گوهرها نشانده. دانه نشان. محلی به جواهر. گوهرآمود. گوهر درنشانده: کلاه چهارپرزر بر سرش نهاده مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ص 535). و خلعت بپوشانید از زر و طوق زرین مرصع به جواهر به گردن وی افکند. (تاریخ بیهقی ص 414). به دشت شابهار آمد [مسعود] با تکلفی سخت عظیم... چنانکه سی اسب با ستامهای مرصع به جواهر و پیروزه و یشم. (تاریخ بیهقی ص 282). و چند تن آن بودند که با کمرهایی بودند مرصع. (تاریخ بیهقی ص 290). امیر [مسعود] فرمود تا کمر شکاری آوردند مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ص 139). و آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود. (تاریخ بیهقی ص 217). و کرسی زر مرصع به جواهر بنهادند و بهرام بر آن کرسی نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 76).
ستام زر و مرصع به گوهر الوان
که چرخ پیر نداند همیش کردبها.
مسعودسعد.
صحن آن مرصع به زمرد و مینا. (کلیله و دمنه).
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع
موسی و کلیم اﷲ و چوبی و شبانی.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 751).
گلشن ترا نشیمن سلطان نوبهار
چون بهر شاه تخت مرصع بنا شود.
خاقانی.
از این زبان در افشان چو دفتر اعشی
مرصع است به گوهر هزار طومارم.
خاقانی.
هزار اسب مرصع گوش تا دم
همه زرین ستام و آهنین سم.
نظامی.
مرصع پیکری در نیمۀ دوش
کلاه خسروی بر گوشۀ گوش.
نظامی.
که برقعیست مرصع به لعل و مروارید
فروگذاشته بر روی شاهد جماش.
سعدی.
بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات.
سعدی.
این دلق موسی است مرقع وآن ریش فرعون مرصع. (گلستان سعدی).
- تاج مرصع، تاج درنشانده به جواهر. (ناظم الاطباء) :
داد از کسی مخواه که تاج مرصعش
یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت.
(از صحاح الفرس).
تاج مرصع به جواهر و طوق و یارۀ مرصع همه پیش بردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
ای تاج کز جواهر دانش مرصعی
بر فرق دین سید شاه بنی نزار.
سوزنی (دیوان ص 81).
- سیف مرصع، شمشیر مرصع، شمشیر درنشانده به جواهر. شمشیری که دسته و نیام آن جواهرنشان باشد. (ناظم الاطباء) : امیر [مسعود] فرمود تا دو قبای خاص آوردند هر دو بزر و دو شمشیر حمایل مرصع به جواهر. (تاریخ بیهقی ص 223).
- فرس مرصعالثنن، اسبی که ’ثنن’ و مویهای تند پاشنۀ وی در هم باشد. (از ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد).
- قلم مرصع، یا خط مرصع، قسمی از خط عربی. (ابن الندیم). نوعی از خطوط قدیم که به عهد مأمون می نوشتند.
- مرصع به الماس، الماس نشان. الماس نشانده.
- مرصع فسار، بادهانه و سر افسار جواهرنشان:
تکاور ده اسب مرصع فسار
همه زیر هرای گوهرنگار.
نظامی (شرفنامه ص 340).
- مرصع کردن، جواهرنشان کردن:
همچو فرعون مرصع کرده ریش
برتر از موسی پریده از خریش.
مولوی.
، نظم و نثری که الفاظش با مقابل خود هم وزن و هم سجع باشند. (غیاث) (آنندراج). کلام بخش بخش شده که هر کلمه با مقابل خود دروزن و روی یکسان بود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَصْ صِ)
نعت فاعلی از ترصیع. منظم کننده و ترتیب دهنده. (ناظم الاطباء). ترصیعکننده. جواهر درنشاننده. آن که در تاج و جز آن درّ و جواهرات و سنگهای قیمتی نصب می کند. گوهرآما. رجوع به ترصیع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
نعت فاعلی از مصدر ارصاع. رجوع به ارصاع شود، خرمابن بچه دار. ج، مراصع. (منتهی الارب). نخل که آن را ’رصع’ باشد. ج، مراصیع. (از اقرب الموارد). و رجوع به رصع شود
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
آهنی است که بدان ستور را داغ کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نعت فاعلی از مصدر ارصاء. پاینده در جایی و نگارنده آن را. (آنندراج). رجوع به ارصاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَنْ نَ)
نعت مفعولی از مصدر ترنیق به معنی شکستن بازوی مرغ به تیر چندان که بیفتد. مرنق الجناح. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ترنیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَنْ نِ)
نعت فاعلی از مصدر ترنیق. تاریک چشم از گرسنگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَصْ صَ)
نعت مفعولی از مصدر ترصیص. رجوع به ترصیص شود. به ارزیز در گرفته و قلعی نموده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مطلی به رصاص
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملصق
تصویر ملصق
چسبیده، پسر خوانده چسباننده چسبانده شده پیوسته. چسباننده
فرهنگ لغت هوشیار
مهراز (معمار)، پرده آویز، پالاینده در شگفت آوردن، خشنود ساختن پالوده، پیشخانه دار ستاوندار بیرون رفتن از دین دینرهایی صاف کرده شده، شراب پالوده شده باده بی درد: شاه اگر جرعه رندان نه بحرمت نوشد التفاتش بمی صاف مروق نکنیم. (حافظ)، خانه رواق دار: پای در دامن صبر کشیدم و از همه این طاق و رواق مروق دنیالله بگوشه ای قانع شدم. صاف کننده، رواق سازنده معمار. خارج گردیدن از دین و آیین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرصع
تصویر مرصع
جواهر نشان، سنگهای قیمتی و گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرصد
تصویر مرصد
مرصاد بنگرید به مرصاد
فرهنگ لغت هوشیار
برون لایه برون لایه کمنیام (کمنیام پرده صفاق)، به کله زدن: گونه ای دیوانگی لایه خارجی پرده صفاق، نوعی مالیخولیا که آنرا ناشی از سودامیدانستند و عقیده داشتند که گردن صاحب مرض بعلت تصاعد ابخره ستبر میشود: مدعی گر چه خود آزار مراقی دارد باب قصاب شکن گردن چاقی دارد. (گل کشتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقق
تصویر مرقق
رقیق کننده، رقیق کننده اخلاط و رطوبات مقابل مغلظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقص
تصویر مرقص
برجهاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
آرنج، بندگاه ساعد یا بازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منصق
تصویر منصق
باز گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرصع
تصویر مرصع
((مُ رَ صَّ))
جواهرنشان، به جواهر آراسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملصق
تصویر ملصق
((مَ صَ))
چسبیده، پیوسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
((مَ فَ))
آن چه که از آن سود برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
((مِ فَ یا مَ فِ))
آرنج، جمع مرافق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروق
تصویر مروق
((مُ رَ وِّ))
صاف کننده، رواق سازنده، معمار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروق
تصویر مروق
((مُ))
خارج گردیدن از دین و آیین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروق
تصویر مروق
((مُ رَ وَّ))
پالوده شده، صاف شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرصد
تصویر مرصد
((مَ صَ))
رصدخانه، کمین گاه، جمع مراصد
فرهنگ فارسی معین
تسهیلات، پیوست شده است
دیکشنری عربی به فارسی