جدول جو
جدول جو

معنی مردفه - جستجوی لغت در جدول جو

مردفه
(مُ رَدْ دَ فَ)
تأنیث مردف. رجوع به مردّف شود
لغت نامه دهخدا
مردفه
(مُ دَ فَ)
تأنیث مردف. رجوع به مردف شود
لغت نامه دهخدا
مردفه
مونث مردف جمع مردفات. مونث مردف جمع مردفات
تصویری از مردفه
تصویر مردفه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرده
تصویر مرده
مقابل زنده، انسان یا حیوان که بی جان شده باشد، درگذشته، بی جان، کنایه از بی حس و حرکت، کنایه از نابود شده، کنایه از بسیار شیفته، عاشق، کنایه از خاموش شده، کنایه از خشک، لم یزرع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردمه
تصویر مردمه
مردمک، دریچه ای میان عنبیه که نور را به داخل چشم هدایت می کند، مردمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرده
تصویر مرده
ماردها، گردنکشان، سرکشان، بلندها، مرتفعها، جمع واژۀ مارد
مریدها، خبایث و اشرار، سرکشان، جمع واژۀ مرید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرفه
تصویر مرفه
در رفاه و آسایش، آسوده، با آسایش
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هََ فَ)
مرهفه. تأنیث مرهف. رجوع به مرهف و ارهاف شود، شمشیر تنک. شمشیر تیز:
دستت همه با مرهفه پایت همه باموقفه
وهمت همه با فلسفه آنکو سفه را هست فل.
لامعی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 81)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
ردیف شدن کسی را. (زوزنی). ردیف کسی سوار شدن. برترک اسب کسی نشستن. (فرهنگ فارسی معین) ، از پس کسی رفتن پیوسته. (فرهنگ فارسی معین) ، کسی را یاری دادن. (زوزنی، از یادداشت مؤلف) ، قبول کردن ردیف را. (ناظم الاطباء) ، برنشستن ملخ نر بر ماده و ملخ سومی بر آن دو. مرادفهالجراد. (از منتهی الارب) ، مرادفهالملوک، هم ردف پادشاهان. (ناظم الاطباء). ردف شاهان بودن. (از اقرب الموارد). رجوع به ردف و نیز رجوع به ردافت شود، در اصطلاح احکام نجوم، راجع شدن کوکبی در عقب کوکب راجعی. (یادداشت مؤلف). اتصال بود به رجعت، چنانکه سفلی راجع بپیوندد بر علوی راجع و ازبهرآنکه حال هر دو یکسان است رد نبود میان ایشان وگر میان ایشان قبول اوفتد، دلالت کند بر نیکو شدن کارهای تباه شده. (التفهیم ص 496 از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ مَ / مِ)
مردمک. مردمک چشم. (برهان قاطع) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا). مردم دیده:
آن خوشه بین چنانک یکی خیک پر نبید
سر بسته و نبرده بدو دست هیچ کس
بر گونۀ سیاهی چشم است غژم او
هم بر مثال مردمۀ چشم از او تکس.
بهرامی.
زنج گفت سخنهای هنج همه نقش نگین مصلحت و مردمۀ دیدۀ صواب شاید بود. (مرزبان نامه ص 177). رجوع به مردمک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ مَ)
تأنیث مردم. سحاب مردمه، ابر ثابت و پا برجای، کذلک حمی مردمه. (ناظم الاطباء). رجوع به مردم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ غَ)
میان گردن و تنورۀ وی. (منتهی الارب). مابین عنق و ترقوه. (از اقرب الموارد) ، گوشت پارۀ میان سر بازو و استخوانهای سینه. (منتهی الارب). اللحمه بین وابله الکتف و جناجن الصدر. ج، مرادغ. (اقرب الموارد) ، مرغزار نیکو. (منتهی الارب). روضۀ بهیه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ کَ / کِ)
مرکّب از: مرد + ’ک’ علامت تصغیر + تحقیر + ’ه’، در تداول عامه. گاه مردکه را به معنی آن مرد و مرد معهود به کار برند. رجوع به مردک شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُ ءَ)
نااستوار کردن کار را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
دهی است از دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن در 8هزارگزی فومن و 2 هزارگزی جنوب راه فومن به شفت. دارای 1225 تن سکنه است. قراء امیرخان محله، کنار محله، لختگه در آمار جزو این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ فَ)
رکو که سر قلم بدان پاک کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). فراعه. (السامی فی الاسامی چ عکسی ص 42)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ فَ)
مندف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مندف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ فَ / فِ)
پنبۀ ندف کرده و فراهم آورده که به هندی گاله گویند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ فَ / فِ)
گویی که از پنبه ساخته باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ فَ)
امراءه مهدفه، زن گوشت ناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). زن پرگوشت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرده
تصویر مرده
متکبر، گردنکش درگذشته، فوت کرده، متوفی، میت
فرهنگ لغت هوشیار
رده بند رده دار (قافیه) قافیه ای که شامل ردف باشد، یا مردف به الف. مانند: ای چودریا سخی چو شیر شجاع. یا مردف به واو. مانند: کراست زهره که با این دل ز صبر نفور... یا مردف به یاء مانند: ای بروی تو چشم ملک قریر. ردیف آورده، (قافیه) شعری که علاوه بر قافیه ردیف هم داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرفه
تصویر مرفه
با آسایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرهفه
تصویر مرهفه
مرهفه در فارسی مونث مرهف بنگرید به مرهف اسب لاغر میان جمع مرهفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندفه
تصویر مندفه
فرخمیده (پنبه حلاجی شده)
فرهنگ لغت هوشیار
مرادفه و مرادفت در فارسی ترک نشینی (ترک پارسی است و افزوده بر خود که بر سر نهند برابر است با بخشی یا بری از چیزی چون بخشی از زین یا پالان) پشت نشینی، همردگی، دنبال روی سپس روی ردیف کسی سوار شدن برترک اسب کسی نشستن، از پس دیگری رفتن پیوسته، اتصال بود برجعت چنانکه سفلی راجع بپیوندد بر علوی راجع و از بهر آنکه حال هر دو یکسانست رد نبود میان ایشان و گرمیانت ایشان قبول اوفتد دلالت کند بر نیکو شدن کارهای تباه شده
فرهنگ لغت هوشیار
مردک. توضیح در مورد توهین بکار رود: مگر فضولی ک بتو چه ک مردکه جلنبری، حرف دهنت را بفهم
فرهنگ لغت هوشیار
مردمک (چشم) : زنج گفت: سخنهای هنج همه نقش نگین مصلحت و مردمه دیده صواب شاید بود
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه را سعد الدین الوراوینی در مرزبان نامه آورده... (به تماشای بطان بنشستند که هر یک برسان زورق سیمین بر روی دریای سیماب گذر می کردند یکی ملاح وار به مجدفه پنجه پای کشتی قالب را به کنار افکندی) واژه ای ساختگی است و تازیان مجداف و مجذاف و مجذافه را به کار برند که به آرش پارو کشتی است (بهره گرفته از پانوشت محمد قزوینی در مرزبان نامه) پاروی کشتی. توضیح در عربی مجداف و مجذاف بدین معنی آمده و مجدفه در کتب معتبر لغت نیامده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردکه
تصویر مردکه
((مَ دِ کِ))
مرتیکه، مردک، برای توهین و تحقیر به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجدفه
تصویر مجدفه
((مِ دَ فَ یا فِ))
پاروی کشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرده
تصویر مرده
((مُ دِ))
بی جان، فوت شده، جمع مردگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرفه
تصویر مرفه
بانوا
فرهنگ واژه فارسی سره
صاحب مرده، نوعی نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی
مرافعه، نزاغ، دعوای لفظی
فرهنگ گویش مازندرانی