جدول جو
جدول جو

معنی مرخ - جستجوی لغت در جدول جو

مرخ
درخت بادام تلخ که چوب آن زود آتش می گیرد، بید دشتی
آتش زنه، آتش گیره، هر چیزی که با آن آتش روشن کنند، پرهازه، حطب، وقید، آتش برگ، هود، پده، پوک، افروزه، آفروزه، وقود، پیفه، شیاع، پد، فروزینه، آتش افروز
تصویری از مرخ
تصویر مرخ
فرهنگ فارسی عمید
مرخ(مَ)
درختی است که چوب آن زودگیر است و بدان آتش افروزند. (از اقرب الموارد). چوب درختی که بزودی آتش می گیرد و از آن آتش زنه می سازند مانند عفار. (ناظم الاطباء). درختی است که از چوب آن مانند زند آتش تولید کنند با سودن مانند عفار. و حرمله که چوب آن دو نیز همین خاصیت دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). درختی است که عرب از آن آتش بیرون آرند. (مهذب الاسماء). درخت بادام تلخ را گویند که یکی از گونه های بادام است و مغز هسته هایش تلخ است. در قدیم جهت ایجاد آتش از این گیاه زند اسفل می ساختند (زند اسفل چوبی بودکه در پائین چوب دیگری به نام زند اعلی قرار می دادند و به وسیلۀ اصطکاک و مالش شدید با چوب بالائی آتش ایجاد می کردند) زند بالائی از چوب عفار تهیه می شده است. و رجوع به فرهنگ دزی ج 2 ص 579 شود:
زان بر فروز کامشب اندرحصار باشد
او را حصار میرا مرخ و غفار باشد.
منوچهری.
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بی مغزی چو مرخ.
مولوی.
فأما همچو درخت مرخ و عفار هیچ درختی نیست که به اندک حرّت از آن آتش می بارد. (تاریخ قم ص 9). مرخ و عفار دو درخت در بادیه است چون شاخش بر هم زنند از آن آتش بیرون آید. (نزهه القلوب)، چوب آتش زنه. (غیاث اللغات). زنده. آتش زنۀ زیرین. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به معنی قبلی شود،
{{اسم مصدر}} مزاح. (متن اللغه). و رجوع به معنی بعد شود،
{{مصدر}} لاغ و فسوس کردن. (از منتهی الارب). مزاح کردن. (از اقرب الموارد)، روغن و مانند آن در تن مالیدن و آرد برشته و آنچه بدان ماند به دست مالیدن. (تاج المصادر بیهقی). روغن مالیدن. (غیاث اللغات). مروخ بر اندام خود مالیدن. (از منتهی الارب). چرب کردن تن. روغن به تن مالیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مرخ(مُ رَ)
جمع واژۀ مرخه. (متن اللغه). رجوع به مرخه شود. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
مرخ(مُرْ رَ)
ذنب. (متن اللغه) (اقرب الموارد). دم. دمب
لغت نامه دهخدا
مرخ
ستبرک از گیاهان، بادام تلخ از گیاهان درخت بادام تلخ را گویند که یکی از گونه های بادام و مغز هسته هایش تلخ است. توضیح در قدیم جهت ایجاد آتش از این گیاه زند اسفل میساختند (زنداسفل چوبی بود که در پایین چوب دیگری بنام زند اعلی قرار میدادند و بوسیله اصطکاک و مالش شدید با چوب بالایی آتش ایجاد میکردند)، زند بالایی از چوب عفار تهیه میشده است: و هر چند در هر درختی آتش موجود است فاما همچون درخت مرخ وعفاره هیچ درختی نیست. یکی از گونه های گیاه استبرق
فرهنگ لغت هوشیار
مرخ
کوچک، کم، اندک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماخ
تصویر ماخ
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سخندانی پیر و مرزبان هری و از راویان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرخ
تصویر فرخ
(دخترانه و پسرانه)
شاد، تابان، زیبا، خجسته، مبارک، فرخنده، نام یکی از امیران سیستان در عهد سلجوقیان، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از مرزبانان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرخص
تصویر مرخص
اجازه داده شده، کنایه از ویژگی کسی که به او اجازه داده شده از جایی مانند، بیمارستان یا زندان خارج شود
فرهنگ فارسی عمید
در دستور زبان کلمه ای که حرفی از آخر آن را در تلفظ یا در نوشتن بیندازند، ویژگی زمینی که با رخام (سنگ مرمر) فرش شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ خی ی)
نابسته و روان. (ناظم الاطباء). سست و نرم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ خِ)
ماکیان بیضه در زیر بال گرفته. (منتهی الارب). راخم. مرخمه. (متن اللغه). نعت فاعلی است از ارخام. رجوع به ارخام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
سست کننده. رخوت آرنده. (یادداشت مرحوم دهخدا). نعت فاعلی است از ارخاء. رجوع به ارخاء شود، در طب، داروهای مرخی یعنی سست کننده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دوائی که لینت و نرمی دهد عضو را با حرارت و رطوبتش، مانند آب گرم. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرخّی شود، المی است که گوئی ضعفی در آن موضع پدید می آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَخْ خی)
سست کننده. نعت فاعلی است از ترخیه، در طب، هر چه عضو را سست کند به حرارت و رطوبت مزاجی و قابل تمدید سازد مثل تخم کتان. (تحفۀ حکیم مؤمن). داروئی را گویند که به قوت حرارت و رطوبت خود قوام اعضای کثیفهالمسّام را نرم و مسّامات آن را وسیع بگرداند تا آنکه بسهولت و آسانی فضول مجتمعه و محتبسه در آنها دفع شود. (مخزن الادویه). مانند شوید و بذر کتان. نیز رجوع به مرخی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَخْ خَ)
دم بریده. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از ترخیم. رجوع به ترخیم شود، در دستور زبان، کلمه مرخم آن است که حرفی یا حروفی از آخر آن بیندازند و دنبالۀ آن را قطع کنند، مانند رفت و آمد که مرخم رفتن و آمدن است.
- اسم فاعل مرخم، اسم فاعلی که علامت فاعلی یعنی ’نده’ از آخر آن افتاده باشد و این در موردی اتفاق میافتد که اسم فاعل با کلمه دیگری ترکیب شود و اسم فاعل مرکب سازد، مانند بادیه پیما و راهرو و دلنشین و دلگداز و پاکباز که به ترتیب صورت مرخم این ترکیبات است: بادیه پیماینده، راهرونده، دلنشیننده، دلگدازنده، پاکبازنده.
- اسم مفعول مرخم،اسم مفعول معمولاً مرکبی است که یک حرف ’ه’ یا دو حرف ’ده’ یا سه حرف ’یده’ از آخر آن افتاده باشد، مانند سایه پرورد، خانه سوز، ورشکست که به ترتیب صورت مرخم این کلماتند: سایه پرورده، خانه سوزیده، ورشکسته.
- مصدر مرخم، کلمه ای را گویند که ’ن’ علامت مصدر از آخر آن افتاده باشد و معنی مصدر را افاده کند، مانند: دررفت (راه دررفت) ، آمد و شد (راه آمد و شد) ، خورد (بیش از این نتوان خورد) ، که صورت مرخم این مصادر است: دررفتن، آمدن و شدن و خوردن.
- منادای مرخم، در عربی کلمه منادی را که حرف آخر آن انداخته شده باشد بجهت تخفیف منادای مرخم گویند. (از غیاث اللغات). مانند: یا ’حار حمدان’ که صورت مرخم یا حارث حمدان است.
، نرم گردانیده شده. (غیاث اللغات). نرم شده. نازک و رقیق و لین شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). نعت مفعولی است از ترخیم. رجوع به ترخیم شود، جائی که با رخام یعنی سنگ مرمر فرش کرده باشند. با مرمر فرش کرده: و بیشتر سراها و خانه های مردم مرخم است. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 48)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
به لهجۀ طبری خال، مخفف مادرخواهر، یعنی خواهر مادر. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَخْ خَ)
اذن داده شده بعد از ممنوعیت. (از متن اللغه) ، آسان و سهل کرده. (ناظم الاطباء). میسر و سهل شده. (از متن اللغه) ، مأذون. مجاز. دستوری یافته. رخصت داده شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آزاد. مختار. مخیر. غیرمقید: هر یک از شما مرخص و مخیر است در باب خویش. (ترجمه تاریخ یمینی).
- مرخص ساختن، اجازه دادن. رخصت دادن. اذن دادن: بعد از این قضایا مرتضی قلی خان پرناک را... مرخص ساخت که نعش مبارک شاه جنت مکان را بر داشته... (عالم آرا ص 217).
- ، آزاد کردن. رها ساختن. رجوع به مرخص کردن شود.
- مرخص شدن، مجاز و مأذون شدن. اجازۀ یافتن رخصت یافتن.
- ، آزاد شدن. اجازۀ خروج یاسفر گرفتن. مجاز به رفتن و حرکت شدن: از مدرسه مرخص شدن، از حضور کسی مرخص شدن. از زندان مرخص شدن.
- مرخص کردن و نمودن، رخصت دادن: مجدالدوله و... را مرخص کردیم که بروند... آهو شکار نموده برای ما هم بیاورند. (سفرنامۀ ناصرالدین شاه به مشهد ص 40).
- ، رها کردن. اجازۀ حرکت و رفتن و سفر دادن. از قید آزاد کردن
لغت نامه دهخدا
(مُ رَخْ خِ)
نرم کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ترخیم. رجوع به ترخیم شود، سخن گوی خوش نما. (ناظم الاطباء) ، سنگ تراش. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی آخر مرخّم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ثور امرخ، گاو نر که بر آن خجکهای سپید و سرخ باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گاو نری که دارای نقطه های سفید و سیاه باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ حَنْ نی)
خویشتن را چرب کردن. (زوزنی) (تاج المصادربیهقی). روغن مالیدن چیزی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ)
غورۀ خرما میان خلال یا غورۀ آن. بسره یا بلحه. (منتهی الارب). ج، مرخ
لغت نامه دهخدا
اذن داده شده بعد از ممنوعیت، آسان و سهل کرده، میسر و سهل شده، مجاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرخم
تصویر مرخم
دم بریده، کاهیده در دستور پارسی، آژیانه (سنگفرش)
فرهنگ لغت هوشیار
سست کن سستار، نرمار، سست، نرم سست کننده، دارویی را گویند که بقوت حرارت و رطوبت خود قوام اعضای کثیفه المسام را نرم و مسامات آنرا وسیز بگرداند تا آنکه بسهولت و آسانی فضول مجتمعه و محتبسه در آنها دفع شود مانند ضماد شوید (شبت) و بذرکتان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرخص
تصویر مرخص
((مُ رَ خَّ))
اجازه داده شده، آزاد شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرخم
تصویر مرخم
((مُ رَ خَّ))
کوتاه شده، کلمه ای که دنباله آن بریده شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرخی
تصویر مرخی
((مُ رَ خّ))
سست کننده، دارویی را گویند که به قوت حرارت و رطوبت خود قوام اعضای کثیفه المسام را نرم و مسامات آن را وسیع بگرداند تا آن که به سهولت و آسانی فضول مجتمعه و محتبسه در آن ها دفع شود، مانند ضماد شوید (شبت) و بذر کتان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرخا
تصویر مرخا
خاله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برخ
تصویر برخ
حوزه، قسمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرز
تصویر مرز
حد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آرخ
تصویر آرخ
نزار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرض
تصویر مرض
بیماری
فرهنگ واژه فارسی سره
کوتاه شده، دم بریده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزاد، خلاص، رها، ول، برکنار، معزول، رخصت یافته، ماذون
متضاد: درگیر، گرفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زن ذلیل، به کنایه: همانند زن، خاله، مرد زن نما، خاله.، هفت برگدرختچه ای است که در سایه درختان دیگر جنگلی رویدبا
فرهنگ گویش مازندرانی