مردارسنگ، جسمی سرخ یا زرد رنگ که بیشتر از سرب و قلع گرفته می شود و برای ساختن مرهم به کار می رود، سنگ مردار، لیتارژ جوهر سرب، مرداهنگ، اکسید دو پلمب
مُردارسَنگ، جسمی سرخ یا زرد رنگ که بیشتر از سرب و قلع گرفته می شود و برای ساختن مرهم به کار می رود، سَنگِ مُردار، لیتارْژ جُوهَر سُرب، مُرداهَنگ، اُکسید دُو پُلُمب
از دین برگشته. نعت فاعلی است از ارتداد. اصلاًبه معنی برگشت و رجوع، و به کسی اطلاق شود که از دین حق برگشته باشد. و در شرع کسی که بعد از قبول اسلام ترک مسلمانی گفته و از اسلام برگشته باشد: آنانکه مفسدان جهانند و مرتدان از ملت محمد و توحید کردگار. منوچهری. بریده چو طبع مؤمن از مرتد از بد دلی و بدی و بد مهری. منوچهری. ای شفیع صد هزار امت چو خاقانی به حشر بنده مرتد بود و بر دست تو ایمان تازه کرد. خاقانی. مرتد بود آن غافل کو در دو جهان یک دم جز تو دگری بیند جز تو دگری داند. عطار. یک دم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقیقت. مرتد ره باشی ارتو محرم آن دم نباشی. عطار. - مرتد فطری، کسی است که بر فطرت اسلام بوده است و از پدر و مادر مسلمان متولد شده سپس از اسلام برگشته است. توبه چنین کسی مقبول نیست. - مرتد ملی، کسی است که ابتدا مسلمان نبوده پس مسلمان شده سپس از مسلمانی برگشته است. توبه مرتد ملی مقبول است. ، بی دین. ملحد. (ناظم الاطباء). - مرتد شدن، کافر شدن. ازدین برگشتن. ترک مسلمانی گفتن. از اسلام برگشتن: عبدالله بن سعد بن ابی سرح که مرتد شد. (مجمل التواریخ و القصص، از فرهنگ فارسی معین). مگر می خواست تا مرتد شود نفس از سر عادت مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش. عطار. گر فرو استد کسی مرتد شود بعد از آن هرگز هدایت نبودش. عطار
از دین برگشته. نعت فاعلی است از ارتداد. اصلاًبه معنی برگشت و رجوع، و به کسی اطلاق شود که از دین حق برگشته باشد. و در شرع کسی که بعد از قبول اسلام ترک مسلمانی گفته و از اسلام برگشته باشد: آنانکه مفسدان جهانند و مرتدان از ملت محمد و توحید کردگار. منوچهری. بریده چو طبع مؤمن از مرتد از بد دلی و بدی و بد مهری. منوچهری. ای شفیع صد هزار امت چو خاقانی به حشر بنده مرتد بود و بر دست تو ایمان تازه کرد. خاقانی. مرتد بود آن غافل کو در دو جهان یک دم جز تو دگری بیند جز تو دگری داند. عطار. یک دم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقیقت. مرتد ره باشی ارتو محرم آن دم نباشی. عطار. - مرتد فطری، کسی است که بر فطرت اسلام بوده است و از پدر و مادر مسلمان متولد شده سپس از اسلام برگشته است. توبه چنین کسی مقبول نیست. - مرتد ملی، کسی است که ابتدا مسلمان نبوده پس مسلمان شده سپس از مسلمانی برگشته است. توبه مرتد ملی مقبول است. ، بی دین. ملحد. (ناظم الاطباء). - مرتد شدن، کافر شدن. ازدین برگشتن. ترک مسلمانی گفتن. از اسلام برگشتن: عبدالله بن سعد بن ابی سرح که مرتد شد. (مجمل التواریخ و القصص، از فرهنگ فارسی معین). مگر می خواست تا مرتد شود نفس از سر عادت مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش. عطار. گر فرو استد کسی مرتد شود بعد از آن هرگز هدایت نبودش. عطار
دهی است از دهستان حومه بخش خمام شهرستان رشت. در 9 هزارگزی جنوب غربی خمام و هفت هزار و پانصد گزی غرب راه خمام به رشت، در جلگه مرطوب معتدل هوائی واقع و دارای 350 تن سکنه است. آبش از طش رود و سفیدرود. محصولش برنج، کنف، صیفی، ابریشم و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان حومه بخش خمام شهرستان رشت. در 9 هزارگزی جنوب غربی خمام و هفت هزار و پانصد گزی غرب راه خمام به رشت، در جلگه مرطوب معتدل هوائی واقع و دارای 350 تن سکنه است. آبش از طش رود و سفیدرود. محصولش برنج، کنف، صیفی، ابریشم و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
در ابن البیطار این مصدر به جای مصدر ’مرخ’ بکار رفته است به معنی مالیدن:شحم الاسد بلیغ فی تقویه الجماع بلوغا عجیباً، مروخا به و مسوحا. (ابن البیطار). و رجوع به مرخ شود
در ابن البیطار این مصدر به جای مصدر ’مرخ’ بکار رفته است به معنی مالیدن:شحم الاسد بلیغ فی تقویه الجماع بلوغا عجیباً، مُروخا بِه و مُسوحا. (ابن البیطار). و رجوع به مرخ شود
روغن و جز آن که بر اندام مالند و چرب کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مالیدنی چنانکه روغن و امثال آن به بدن. ج، مروخات. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مرخ، مروخ مالیدن بر اندام. (از منتهی الارب)
روغن و جز آن که بر اندام مالند و چرب کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مالیدنی چنانکه روغن و امثال آن به بدن. ج، مروخات. (یادداشت مرحوم دهخدا) : مَرْخ، مروخ مالیدن بر اندام. (از منتهی الارب)
جلدٌ ارتخ، پوست خشک، از پی کسی درآمدن. (زوزنی). از پس کسی درآمدن، سپس کسی نشستن. (منتهی الارب). در پس کسی سوار شدن. در پس اسب کسی نشستن، کسی را در پس اسپ خود نشانیدن. (آنندراج). بترک خود سوار کردن، ارتداف عدو، از پس گرفتن دشمن را. (منتهی الارب)
جلدٌ ارتخ، پوست خشک، از پی کسی درآمدن. (زوزنی). از پس کسی درآمدن، سپس کسی نشستن. (منتهی الارب). در پس کسی سوار شدن. در پس اسب کسی نشستن، کسی را در پس اسپ خود نشانیدن. (آنندراج). بترک خود سوار کردن، ارتداف عدو، از پس گرفتن دشمن را. (منتهی الارب)
مضطرب. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (آنندراج). مضطرب شده. (ناظم الاطباء). جنبنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتخاش به معنی اضطراب. رجوع به ارتخاش شود
مضطرب. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (آنندراج). مضطرب شده. (ناظم الاطباء). جنبنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتخاش به معنی اضطراب. رجوع به ارتخاش شود