در جای خود قرار داده شده. در مرتبۀ خود قرار گرفته. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ترتیب داده شده. (آنندراج). راست و درست کرده شده و درجه به درجه در مرتبه و مقام هر کدام آورده شده. (غیاث اللغات). متسق. منتظم.بسامان. (یادداشت مرحوم دهخدا). پیاپی. پی در پی. - مرتب ساختن، منظم کردن. نظم و ترتیب دادن. - ، ترتیب دادن. تعبیه کردن: دو جانبش دو دروازه گشاده و همه را شرفه و کنگره و سنگ اندازمرتب ساخته. (ظفرنامۀ یزدی، از فرهنگ فارسی معین). - مرتب شدن، منظم شدن. به ترتیب قرار گرفتن. به جای خود قرار گرفتن: تا بر هر طرفی مردان کار دیده تجربت یافته مرتب شوند. (جوامعالحکایات، از فرهنگ فارسی معین). - مرتب کردن و مرتب گرداندن، منظم کردن. در صف و ردیف و رده قرار دادن. به خطقرار دادن. به جای خود قرار دادن: حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد با لشکر بسیار و ایشان را مرتب می کرد. (تاریخ بیهقی ص 188). ده انگشت مرتب کرد بر کف. (گلستان). - ، آماده و بسیجیده کردن. آراستن و رو به راه کردن: اسب وی به کنیت خواستار و بتعجیل مرتب کردند و باز گشت. (تاریخ بیهقی ص 380). - ، تدوین کردن. ترتیب دادن: و مثال می دهیم که در اصل کتاب مرتب کرده شود. (کلیله و دمنه) ... وخلاصه آن فن باشد مرتب گرداند. (اوصاف الاشراف، از فرهنگ فارسی معین) : به دل دارم ز برق شعله های آه سامانی مرتب کرده ام از مصرع برجسته دیوانی. میرزا بیدل (آنندراج). ، ثابت و استوار گردانیده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). برقرار. پابرجا. استوار: نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب نه بار از بر برگ باشد مهیا. خاقانی. ، مدون. تدوین شده. رجوع به مرتب کردن شود، در تداول، کامل، ملازم. گمارده: و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). - مرتب گردانیدن، گماردن: منذر او را (بهرام گور را) تربیت نیکو می کرد و پسرش نعمان بن المنذر را در خدمت او مرتب گردانید و چون پنج شش ساله شد... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75). ، جایگیر. گمارده. منصوب: و نقیبان با آن قوم تاختند سوی احمد و ساقه و مقدمان که بر لب رود مرتب بودند. (تاریخ بیهقی ص 352). هر چند کمین هاچند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاطها کرده بودند. (تاریخ بیهقی ص 353)، راتبه بگیر. موظف. (فرهنگ فارسی معین). - پیک مرتب یا سواران مرتب، که در فواصل معینی بین ولایات گمارده می شدند تا نامه یا پیغام را دست به دست کرده و به مقصد برسانند: خود بدویدی بسان پیک مرتب خدمت او را گرفته چامه به دندان. رودکی. متواتر شده ست نامۀ فتح گشته ره پر مرتب و جماز. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 202). خبر به زودی به بندگان رسید که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس آوردن اخبار را. (تاریخ بیهقی). و بوسهل و سوری سواران مرتب داشته اند بر راه سرخس تا به نشابور. (تاریخ بیهقی). ، پرورده: بصل مرتب، سرکه پیاز. (یادداشت مرحوم دهخدا)، {{اسم}} راتبه. وظیفه. مقرری. (دزی ج 1 ص 508 از فرهنگ فارسی معین) : گفت ای جوانمرد این مسجد را مؤذنانند قدیم و هر یک را پنج دینار مرتب داشته ام. (گلستان)
در جای خود قرار داده شده. در مرتبۀ خود قرار گرفته. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ترتیب داده شده. (آنندراج). راست و درست کرده شده و درجه به درجه در مرتبه و مقام هر کدام آورده شده. (غیاث اللغات). متسق. منتظم.بسامان. (یادداشت مرحوم دهخدا). پیاپی. پی در پی. - مرتب ساختن، منظم کردن. نظم و ترتیب دادن. - ، ترتیب دادن. تعبیه کردن: دو جانبش دو دروازه گشاده و همه را شرفه و کنگره و سنگ اندازمرتب ساخته. (ظفرنامۀ یزدی، از فرهنگ فارسی معین). - مرتب شدن، منظم شدن. به ترتیب قرار گرفتن. به جای خود قرار گرفتن: تا بر هر طرفی مردان کار دیده تجربت یافته مرتب شوند. (جوامعالحکایات، از فرهنگ فارسی معین). - مرتب کردن و مرتب گرداندن، منظم کردن. در صف و ردیف و رده قرار دادن. به خطقرار دادن. به جای خود قرار دادن: حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد با لشکر بسیار و ایشان را مرتب می کرد. (تاریخ بیهقی ص 188). ده انگشت مرتب کرد بر کف. (گلستان). - ، آماده و بسیجیده کردن. آراستن و رو به راه کردن: اسب وی به کنیت خواستار و بتعجیل مرتب کردند و باز گشت. (تاریخ بیهقی ص 380). - ، تدوین کردن. ترتیب دادن: و مثال می دهیم که در اصل کتاب مرتب کرده شود. (کلیله و دمنه) ... وخلاصه آن فن باشد مرتب گرداند. (اوصاف الاشراف، از فرهنگ فارسی معین) : به دل دارم ز برق شعله های آه سامانی مرتب کرده ام از مصرع برجسته دیوانی. میرزا بیدل (آنندراج). ، ثابت و استوار گردانیده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). برقرار. پابرجا. استوار: نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب نه بار از بر برگ باشد مهیا. خاقانی. ، مدون. تدوین شده. رجوع به مرتب کردن شود، در تداول، کامل، ملازم. گمارده: و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). - مرتب گردانیدن، گماردن: منذر او را (بهرام گور را) تربیت نیکو می کرد و پسرش نعمان بن المنذر را در خدمت او مرتب گردانید و چون پنج شش ساله شد... (فارسنامۀ ابن البلخی ص 75). ، جایگیر. گمارده. منصوب: و نقیبان با آن قوم تاختند سوی احمد و ساقه و مقدمان که بر لب رود مرتب بودند. (تاریخ بیهقی ص 352). هر چند کمین هاچند بار قصد کرده بودند خواجه احمد کدخدایش و آن قوم که آنجا مرتب بودند احتیاطها کرده بودند. (تاریخ بیهقی ص 353)، راتبه بگیر. موظف. (فرهنگ فارسی معین). - پیک مرتب یا سواران مرتب، که در فواصل معینی بین ولایات گمارده می شدند تا نامه یا پیغام را دست به دست کرده و به مقصد برسانند: خود بدویدی بسان پیک مرتب خدمت او را گرفته چامه به دندان. رودکی. متواتر شده ست نامۀ فتح گشته ره پر مرتب و جماز. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 202). خبر به زودی به بندگان رسید که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس آوردن اخبار را. (تاریخ بیهقی). و بوسهل و سوری سواران مرتب داشته اند بر راه سرخس تا به نشابور. (تاریخ بیهقی). ، پرورده: بصل مرتب، سرکه پیاز. (یادداشت مرحوم دهخدا)، {{اِسم}} راتبه. وظیفه. مقرری. (دزی ج 1 ص 508 از فرهنگ فارسی معین) : گفت ای جوانمرد این مسجد را مؤذنانند قدیم و هر یک را پنج دینار مرتب داشته ام. (گلستان)
منظم کننده. ترتیب دهنده. در ترتیب و نظم آورنده. (ناظم الاطباء) ، مرتبه دار. این گونه کسان در مجلس شاهان جائی معین داشتند که در آنجا می نشستند و یا می ایستادند. (فرهنگ فارسی معین) : دبیری معروف مرتب بودی در درگاه کی مرتبت هاء مردم نگاه داشتی از فرزندان تا اصفهبدان تا سرهنگان تا حاجبان. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 49). و اینها مرتب خدمت بودند و آینده و رونده بسیار بودند همه از او مرزوق و محفوظ. (چهار مقاله). ایاز را بخواند و آن زلفین بریده بدید سپاه پشیمانی بر دل او تاختن آورد... و از مقربان و مرتبان کس را زهرۀ آن نبود که پرسیدی که سبب چیست. (چهارمقاله) ، کسی که صنوف مرتب سازد. (از سمعانی) ، ثابت کننده. استوارکننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ترتیب. رجوع به ترتیب شود
منظم کننده. ترتیب دهنده. در ترتیب و نظم آورنده. (ناظم الاطباء) ، مرتبه دار. این گونه کسان در مجلس شاهان جائی معین داشتند که در آنجا می نشستند و یا می ایستادند. (فرهنگ فارسی معین) : دبیری معروف مرتب بودی در درگاه کی مرتبت هاء مردم نگاه داشتی از فرزندان تا اصفهبدان تا سرهنگان تا حاجبان. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 49). و اینها مرتب خدمت بودند و آینده و رونده بسیار بودند همه از او مرزوق و محفوظ. (چهار مقاله). ایاز را بخواند و آن زلفین بریده بدید سپاه پشیمانی بر دل او تاختن آورد... و از مقربان و مرتبان کس را زهرۀ آن نبود که پرسیدی که سبب چیست. (چهارمقاله) ، کسی که صنوف مرتب سازد. (از سمعانی) ، ثابت کننده. استوارکننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ترتیب. رجوع به ترتیب شود
منزل خود را مرتب می کنید: خواسته های شما برآورده نخواهند شد. وسائل و اسباب فامیل رامرتب می کنید: کارسخت برای شما پول خوبی بهمراه خواهد آورد. وسائل شخصی خودتان را مرتب میکنید: نارضایتی لباسهایتان را مرتب می کنید: یک ملاقات غیره منتظره در پیش است. اسباب و وسائل را برای مسافرت مرتب می کنید: از پرگوئی دوستان بهراسید. دیگران چیزها را مرتب می کنند: منفعت - کتاب سرزمین رویاها
منزل خود را مرتب می کنید: خواسته های شما برآورده نخواهند شد. وسائل و اسباب فامیل رامرتب می کنید: کارسخت برای شما پول خوبی بهمراه خواهد آورد. وسائل شخصی خودتان را مرتب میکنید: نارضایتی لباسهایتان را مرتب می کنید: یک ملاقات غیره منتظره در پیش است. اسباب و وسائل را برای مسافرت مرتب می کنید: از پرگوئی دوستان بهراسید. دیگران چیزها را مرتب می کنند: منفعت - کتاب سرزمین رویاها