جدول جو
جدول جو

معنی مرأی - جستجوی لغت در جدول جو

مرأی
(مُرْ ئَنْ / آ)
رأس مرأی ً، سر درازبینی و بلندآواز. (از منتهی الارب) ، ای طویل الخطم فیه تصویت کهیئهالابریق. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
مرأی
(مَ آ)
روی. (مهذب الاسماء). دیدار. (منتهی الارب). منظر. (اقرب الموارد). آنجا که چشم بر او افتد از روی. نظرگاه. چشم انداز. (یادداشت مؤلف). گویند: رجل حسن المرأی، یعنی خوب دیدار، و کذلک امراءه حسنهالمرأی، و قولهم: هو منی مرأی و مسمع، یعنی او مقابل و روبه روی من است و به جائی است که می بینم او را و می شنوم سخن او را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مرآی و مرئی و نیز رجوع به اقرب الموارد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مراعی
تصویر مراعی
گیاهان و سبزه ها، چراگاهها، جمع واژۀ مرعیٰ، جمع واژۀ مرعا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراقی
تصویر مراقی
مرقات، پلکان، نردبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرایی
تصویر مرایی
ریاکار، آنکه ریا می کند، آنکه تظاهر به نیکوکاری و پاک دامنی می کند، دورو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراغی
تصویر مراغی
از مردم مراغه، مراغه ای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراثی
تصویر مراثی
مرثیه ها، شعرها یا سخنانی که در سوگواری خوانده می شود، عزاداری ها، جمع واژۀ مرثیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراعی
تصویر مراعی
مراعات کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ / مُ قی ی)
منسوب است به مراقیه که از بلاد الموت می باشد. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مِ ءَ)
مرآس. (منتهی الارب). رجوع به مرآس شود، مهتر قوم. (ناظم الاطباء) ، رأس مرأس، ای مصک للرؤس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). قوی. سری که به قوت کله می زند به سرهای دیگر. (ناظم الاطباء). ج، مرائس
لغت نامه دهخدا
(مُ رَءْ ءَ)
شتر که جز در سر او قوت و چربش نمانده باشد. (منتهی الارب). مرآس. رجوع به مرآس شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ءَ)
کسی که چیز شکسته را اصلاح می کند و شکسته بندی می نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مراکیه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل بعدی شود، جمع واژۀ مرکو. (آنندراج). رجوع به مرکوّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابل مراغ، شترانی که در شیرآنها کفک بسیار برآید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مدارج. نردبامها. جمع واژۀ مرقات. رجوع به مرقاه و مرقات شود: پادشاه از راه یسار عزم ذروۀ اعلی کرد ومطالعۀ مداخل و مخارج و مشاهدۀ مراقی و معارج آن واجب فرمود. (جهانگشای جوینی). عقاب را در مراقی آن عقاب بال گسسته گشتی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338)
لغت نامه دهخدا
(مَ غی ی / مَ)
منسوب است به مراغه از بلاد آذربایجان، منسوب است به مراغ که نام قبیله ای است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ حا)
جمع واژۀ مرح. (متن اللغه). رجوع به مرح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نگهبانی کننده. رعایت کننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). حارس. نگهبان. حافظ. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از مراعات. رجوع به مراعات و مراعاه شود: آواز ناعی به سمع آن شاه مراعی رسید. (لباب الالباب از فرهنگ فارسی معین).
هر دو رکنند راعی دل من
عمران بین مراعی عمار.
خاقانی.
، بیننده. ناظر. رجوع به مراعاه شود، دستگیر. مددکار. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، چراننده. (غیاث اللغات). رجوع به مراعات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبزه زارها که ستوران رادر آن چرانند. (غیاث اللغات). جمع واژۀ مرعی ̍. (دستورالاخوان). رجوع به مرعی شود: احوال مراعی و شکارگاهها ببین. (سیاستنامه از فرهنگ فارسی معین). که مراعی مساعی و مسارح مناجح عالمیان به قطار امطار این علوم سیراب می گردد. (تاریخ بیهق ص 4) ، چرانیده شدگان، رعایت ها. (غیاث اللغات) ، در اصطلاح مالیه، مالیات مرتع. (فرهنگ فارسی معین) ، مالیاتی که بابت میش ها و بزهای شیرده پرداخته می شود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضا)
جمع واژۀ مریض. (منتهی الارب). رجوع به مریض شود، جمع واژۀ مریضه. (ناظم الاطباء). رجوع به مریضه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مرثیه. (منتهی الارب). رجوع به مرثیه شود
لغت نامه دهخدا
(غَئا)
جمع واژۀ غرائی ̍. (منتهی الارب). در اقرب الموارد غراوی به واو آمده است. رجوع به غرأی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(غُ ئا)
سرشیر. ج، غرائی ̍، سنگ بزرگ. (منتهی الارب). صاحب اقرب الموارد غراوی به واو آورده و تنها معنای الرغوه، یعنی سرشیر را برای لغت مذکور ذکر کرده است
لغت نامه دهخدا
(اِمْ)
دیدن در آینه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) ، پیش آمدن کسی تا دیده شود. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). پیش آمدن کسی را تا ببیند او را، مایل شدن به رأی کسی: هو یترأی برأی فلان. (اقرب الموارد). مایل شدن به رأی کسی و اقتدا کردن به آن. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’رأی’، ریاکار. (منتهی الارب). ریاکننده. خودنما. (غیاث اللغات) (آنندراج). نیکی فروش. (یادداشت مؤلف). متظاهر. سالوس. اهل زرق و ریا. ج، مراؤون: مرائیان را به حطام دنیا بتوان دانست. (تاریخ بیهقی ص 523). و منافقان و مرائیان راتشویر دهند. (نصیحهالملوک، از فرهنگ فارسی معین).
هرکه در راه عشق صادق نیست
جز مرائی و جز منافق نیست.
معزی.
گفت اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر از آن دارم که سوگند خورم که مرائی نیم. (تذکرهالاولیاء). چون درویش گرد توانگر گردد بدان که مرائیست و چون گرد سلطان گردد بدان که دزد است. (تذکره الاولیاء).
خار و خودروی و مرائی بوده ای
در دو عالم این چنین بیهوده ای.
مولوی.
آن مرائی در صلوه و در صیام
مینماید جد و جهدی بس تمام.
مولوی.
گر مرید صورتی در صومعه زنار بند
ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش.
سعدی.
مرائی که چندین ورع مینمود
چو دیدند هیچش در انبان نبود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرائی
تصویر مرائی
ریاکار، ریا کننده، خود نما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراثی
تصویر مراثی
جمع مرثیه، سوک گفت ها مویه سرایی ها جمع مرثیه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مرعی، چراگاه ها، واستر باژ ها (واستر مرتع)، دام باژ ها نمیدنده تیمار دار در نگرنده جمع مرعی چراگاهها: احوال مراعی و شکارگاهها ببین، مالیات مرتع، مالیاتی که بابت میشها و بزهای شیرده پرداخته میشد. مراعات کننده: ... و آواز ناعی بسمع آن شاه مراعی رسید
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به مراغه از مدرم مراغه اهل مراغه: و سره گفته است آن مراغی که گفته است: ماهر دو مراغی بچه ایم ای مهتر، باشد ز خری در من و تو هرد واثر... . (مرزبان نامه)
فرهنگ لغت هوشیار
مراق:، جمع مرقی، جمع مرقاه، پلکان ها زینه ها پایه ها جمع مرقی مرقاه (مرقات) درجه ها: و اقدام هممش در مراقی علو... در ترقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراعی
تصویر مراعی
((مُ))
مراعات کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراعی
تصویر مراعی
((مَ))
جمع مرعی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراقی
تصویر مراقی
((مَ))
جمع مرقاه. هر ابزاری که با آن بالا روند مانند، نردبان، پله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرائی
تصویر مرائی
((مُ))
ریاکار، متظاهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراثی
تصویر مراثی
((مَ))
جمع مرثیه
فرهنگ فارسی معین