جدول جو
جدول جو

معنی مراوقه - جستجوی لغت در جدول جو

مراوقه(شَمْ بَ ثَ)
متقابل بودن رواق کسی با دیگری. فهو رواقه و مراوقه. (از متن اللغه). رواق یکی در کنار و حیال رواق دیگری بودن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محاوره
تصویر محاوره
با هم سخن گفتن، گفتگو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محاوله
تصویر محاوله
دسترسی، به صورت داوطلبانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراوده
تصویر مراوده
با هم دوستی و آمد و شد داشتن، با کسی رفت و آمد داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(شَنْ / شَ نَ)
با کسانی دستان آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فریب دادن کسی را در کاری. (از منتهی الارب). مخادعه. (زوزنی) (متن اللغه (اقرب الموارد) ، کشتی گرفتن با کسی. (تاج المصادر بیهقی). با همدیگر کشتی گرفتن. (از منتهی الارب). مصارعه. (زوزنی) (اقرب الموارد). مراوغت. رجوع به مراوغت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ)
هم رواق. گویند: هو مراوقی، یعنی رواق او مقابل رواق من است. (منتهی الارب). نعت است از مراوقه. رجوع به مراوقه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ)
موی و پشم برکنده از پوست. (منتهی الارب). پشم و موی منتتف و برکنده، یا خاص بدانچه که از پوست به هنگام دباغت برکنند. (از متن اللغه) ، گیاه برکندۀ اندک جهت ستور. (منتهی الارب). گیاه مختصری که برای گوسفند از زمین برکنند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و گفته اند: المراقه من النبات ما یشبع المال، گیاه به مقداری که ستور را سیر کند. (از اقرب الموارد) ، آنچه که از موی پس از شانه زدن فروریزد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَوْ وَ قَ)
تأنیث مروق که نعت مفعولی است از مصدر ترویق. رجوع به مروّق و ترویق شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
با هم و برابر رفتن. (منتهی الارب). مسایره. (از اقرب الموارد) : راشقه مقصده، سایره الیه، باراه فی المسیر، رشق کل صاحبه فتراشقوا. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَن ن)
محکم نکردن کار را. (منتهی الارب) : رامق الامر، لم یبرمه. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، مداراکردن با کسی از بیم شر و گزند وی: رامق الرجل، داراه مخافه شره. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). دوروئی و نفاق کردن با کسی. (از ناظم الاطباء). با کسی دورویی و مدارا کردن. (از تاج المصادر بیهقی) ، به نظر سخت و عداوت دیدن، یقال: رامقته، اذا نظرته شزراً نظر العداوه. (از منتهی الارب). به گوشۀ چشم و نه مستقیماً، یا به اعراض و غضب در کسی نگریستن: رامقه، نظر الیه شزراً. (از متن اللغه) ، رمق مختصری از حیات داشتن. نه زنده و نه مرده بودن. گویند: هذه النخله ترامق بعرق، نه می زید و نه می میرد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
گاه این کار بستن و گاه آن را. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). گاه این کار وگاه آن کار را کردن و گاهی بر این پا و گاهی بر آن پا ایستادن. (از منتهی الارب) : راوح بین العملین، گاهی بدین کار و گاهی بدان کار پرداخت. راوح بین رجلیه، لختی روی این پا و لختی روی آن پا ایستاد. راوح جنبیه، پهلو به پهلو گشت. مدتی بدین پهلو خوابید و مدتی روی پهلوی دیگر. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ دَ / دِ)
آمد و شد. رفت و آمد. تردد. (یادداشت مؤلف). دید و بازدید. (ناظم الاطباء). با کسی دوستی و معاشرت داشتن. (فرهنگ فارسی معین). ج، مراودات.
- مراوده داشتن با کسی، با اورفت و آمد کردن. ارتباط و آمد و شد داشتن
لغت نامه دهخدا
(شَ ءَ)
مدارا کردن با کسی یا در کاری. (تاج المصادر بیهقی). نرمی کردن با یکدیگر در کاری تا او را در کار کشد. (از منتهی الارب). مدارا و مخاتله کردن باکسی برای داخل کردن و کشاندن او در عملی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، بیع مراوضه، بیع مواضعه. کالائی را بدون نشان دادن فقط با توصیف آن به مشتری فروختن. (از متن اللغه) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
کاری یا چیزی از کسی درخواستن. (ترجمان علامۀ جرجانی). از کسی درخواستن کاری و کسی را بر کاری داشتن. (از تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). خواستن. (از منتهی الارب) (از فرهنگ نظام). اجتهاد در طلب چیزی. (فرهنگ خطی) ، طلب وصال کردن: راودها عن نفسها، طلب منها الوصال. (از متن اللغه). رجوع به مراود شود، مخادعت. (ازاقرب الموارد) : راوده عن الامر، داراه. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
با هم مهربان و دوست شدن. (ناظم الاطباء). رأفت. (از اقرب الموارد). رجوع به رأفت شود
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ)
نزدیک رسیدن کودک به بلوغ. (منتهی الارب). به نزدیک بلوغ رسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به احتلام نزدیک شدن پسربچه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). فهو: مراهق و راهق، و هی: مراهقه و راهقه. (متن اللغه) ، قریب آخر وقت حج رسیدن به مکه. (از منتهی الارب). رجوع به مراهق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ قَ)
دختربچۀ نزدیک به حد بلوغ. تأنیث مراهق است. رجوع به مراهقه و مراهق و نیز رجوع به متن اللغه شود
لغت نامه دهخدا
(شُ)
با کسی همراهی کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). مصاحب و همراه کسی شدن در سفر. (از متن اللغه). رفیق و مصاحب کسی گشتن. (از اقرب الموارد) ، ملاطفت نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رفق کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
تأنیث مربوق است. رجوع به مربوق و ربق شود
لغت نامه دهخدا
(صُ)
نبرد کردن کسی را در فخر سوق یا در راندن یا درسختی ساق. (منتهی الارب). مفاخرت کردن با کسی در سوق و راندن که کدام یک شدیدتر و سخت تر است. (اقرب الموارد). با کسی فخر کردن در سختی ساق. (تاج المصادر بیهقی) ، در معنی اتحاد اعم از مفهوم و صدق به کار رود، پس شامل الفاظ مرادف و مساوی می گردد. و عبارت است از ملازمت بین دو شی ٔ آنچنانکه یکی با دیگری در مرتبه فرق نکند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ وِ تَپْ پِ)
دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز، در 28هزارگزی شمال اهواز، بر کنار راه اهواز به اندیمشک و 2/5هزارگزی شرق رود خانه کرخه در دشت گرمسیری واقع و دارای یکصد تن سکنه است. آبش از رود خانه شاهور تأمین می شود. محصولش غلات، شغل مردمش زراعت و گله داری و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
مرافقه و مرافقت در فارسی: همراهی همگامی دوستی، سازگاری باهم رفیق شدن دوست گشتن، همراهی کردن، رفق کردن ملاطفت نمودن جمع مرافقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاوده
تصویر مجاوده
جنگ جوانمردانه
فرهنگ لغت هوشیار
مجاوره در فارسی مونث مجاور: همسایه همسامان هم ویمند، زنهار گیر زن مجاورت در فارسی همسایگی، نزدیکی در کناری همکناری، نشینندگی در جایگاهی اشویی گوشه گیری زنهار گیری
فرهنگ لغت هوشیار
مجاوزت در فارسی: در گذرندگی از جایی گذشتن، عقب انداختن کسی را و گذشتن از وی
فرهنگ لغت هوشیار
مجاولت در فارسی: همگردی در نبرد با هم جولان کردن با یکدیگر گشتن در نبرد: اوساط حشم و آحاد جمع لشکر چون شغال و روباه و گرگ و امثال ایشان در پیش افتادند و بمجاولت و مراوغت در آمدند و از هر جانب می تاختند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراوله
تصویر فراوله
ایتالیایی تازی گشته توت فرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراوده
تصویر مراوده
رفت و آمد، تردد، دید و بازدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراوغه
تصویر مراوغه
مراوغت در فارسی: کشتی گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
گرمکیان پارسیانی که در آغاز اسلام به موصل رفتند (گرمک جدی) یونانی ک خارسگ گونه ای از خار نوعی از خار که چون آنرا بشکافند از میان آن کرمهای کوچک بر آید اگر برگ آنرا بکوبند و در فرقه کنند و در میان آن اندک شیری بمالند و آن شیر را بر شیر بسیاری بریزند مانند پنیر بسته شود خس الکلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساروقه
تصویر ساروقه
اره کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
مجاوبه و مجاوبت در فارسی مونث مجاوب: هم پاسخی به یکدیگر پاسخ دادن جمع مجاوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراوده
تصویر مراوده
((مُ وِ دِ))
دوستی و آمد و شد داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرافقه
تصویر مرافقه
((مُ فَ قَ یا قِ))
دوست شدن، همراه شدن
فرهنگ فارسی معین
آمدوشد، آمیزش، ارتباط، تردد، تماس، حشرونشر، مصاحبت، معاشرت، نشست وبرخاست
فرهنگ واژه مترادف متضاد