جدول جو
جدول جو

معنی مراهن - جستجوی لغت در جدول جو

مراهن
(مُ هَِ)
شرطکننده. گروکننده. در گرو گذارنده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از مراهنه. رجوع به مراهنه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مراهق
تصویر مراهق
پسری که نزدیک به بلوغ باشد، جوانی که تازه به حد بلوغ رسیده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتهن
تصویر مرتهن
رهن گیرنده، گروگیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراهنه
تصویر مراهنه
گرو گذاشتن، شرط بستن، شرط بندی در مسابقۀ اسب دوانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتهن
تصویر مرتهن
چیزی که به رهن گرفته شده، چیزی که در گرو باشد، گروگان، کسی یا چیزی که مقید و دربند امری باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراهم
تصویر مراهم
مرهم ها، داروهایی که روی زخم بگذارند، جمع واژۀ مرهم
فرهنگ فارسی عمید
(مَ هَِ)
پایگاه و مرتبه ها. (منتهی الارب). درجات. مراتب. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
کودک نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (از غیاث اللغات). نزدیک رسیده به خواب دیدن. (مهذب الاسماء). کودک نزدیک رسیده به حد بلوغ که آلت او تحریک وشهوتش به جماع ظاهر شود. (از تعریفات). نزدیک شده به حلم و احتلام. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). به مردی نزدیک شده. یافع. حوقل. ناهد. نوگوشاسب. مناهز. (یادداشت مؤلف). در شرف بلوغ چه پسر چه دختر. در آستانۀ بلوغ:
چون مراهق گشت دخترطالبان
بذل می کردند کابین گران.
مولوی.
اما روزه تأدیب آن است که کودک را چون مراهق شود به روزه بگیرند. (النهایۀ طوسی از فرهنگ فارسی معین) ، در شرف فوت فرصت. در آستانۀ به پایان رسیدن وقت و مهلت و نزدیک به آخر وقت. گویند: صلی العصر مراهقاً، یعنی در واپسین فرصت و نزدیک به فوت شدن وقت نماز عصر و کذا دخل مکه مراهقاً. رجوع به منتهی الارب، متن اللغه و اقرب الموارد شود، آخر وقت حج در مکه درآینده. (از منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به معنی قبلی شود، کسی که آخر وقت نماز خواند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی دوم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ هَِ)
جمع واژۀ مرهم. (از متن اللغه). رجوع به مرهم شود: الم جراحت ماتمش را به مراهم بیکرانه تسکین بخشد. (ظفرنامۀ یزدی از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُرْ را نَ)
نیزۀ نرم. (مهذب الاسماء). واحد مران است. رجوع به مرّان شود، درختی که از آن نیزه می سازند. (ناظم الاطباء). رجوع به مرّان شود
لغت نامه دهخدا
(عُ هَِ)
شتر دفزک شگرف. (از اقرب الموارد). شتر بزرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
جمع واژۀ مرسن، به معنی انف و بینی است. (از متن اللغه). رجوع به مرسن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مرهاء. (از منتهی الارب). رجوع به مرهاء شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گله زن بخش خمین شهرستان محلات. در 33هزارگزی شرق خمین و 4هزارگزی راه خمین به دلیجان، در جلگۀ معتدل هوائی واقع و دارای 455 تن سکنه است. آبش از رود خانه گلپایگان و محصولش غلات، بنشن، چغندر قند، تنباکو، پنبه، مختصر انگور و شغل مردمش زراعت، قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
مراکین. جمع واژۀ مرکن. (از متن اللغه). رجوع به مرکن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ هَِ)
جمع واژۀ مدهن. (اقرب الموارد). رجوع به مدهن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
آنکه ظاهر کند خلاف باطن را. بربافنده. خیانت نماینده. (آنندراج). صانع. که اظهارش جز واقع امر باشد. (از متن اللغه). منافق. دروغگو. غدار. مکار. (ناظم الاطباء). چاپلوس. (یادداشت مؤلف) ، سهل انگار. آسان گیر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
با هم گرو کننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تراهن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
هم منزل و کسی که با دیگری در یک خانه منزل کند و کسی که با دیگری در یک زمان فرودآید. (ناظم الاطباء) : هو مرازنه، مخاله. (متن اللغه). محاله. (منتهی الارب). نعت فاعلی است از مرازنه. رجوع به مرازنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
آن که به رهن می گیرد. (از متن اللغه). آخذالرهن. (از اقرب الموارد). گرو گیرنده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). رهن ستاننده. (فرهنگ فارسی معین). نعت فاعلی است از ارتهان. رجوع به ارتهان شود، گرودهنده. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ)
با هم گرو کردن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تخاطرقوم. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به تخاطر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ هََ / هَِ)
یک نوع رستنی باشد که بهندی بوهال گویند. (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ / هَِ نَ)
مراهنه. رجوع به مراهنه و مراهنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ نَ / نِ)
رجوع به مراهنه شود
لغت نامه دهخدا
رسیده برنا، تنگنماز کسی که در واپسین دم نماز بخواند پسر نزدیک به بلوغ: اما روزه تادیب آنست که کودک را چون مراهق شود به روزه بگیرند، کسی که آخر وقت نماز خواند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مرهم، بریزه ها بریزگان جمع مرهم: و الم جراحت ماتمش را بمراهم مراحم بیکرانه تسکین بخشید
فرهنگ لغت هوشیار
گروگان، پابند چیزی که بگرو گرفته شده گروگان، کسی یا چیزی وابسته بچیزی یا در بند امری باشد، گرو گیرنده رهن ستاننده جمع مرتهنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرانه
تصویر مرانه
مرانه در فارسی: زغال اخته از گیاهان زغال اخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متراهن
تصویر متراهن
همگرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراهنت
تصویر مراهنت
گرو گذاشتن، شرط بستن، گرو گذاری، شرط بندی (در مسابقه اسب دوانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراهنه
تصویر مراهنه
شرط بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتهن
تصویر مرتهن
((مُ تَ هَ))
گروگان، به رهن گرفته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراهنه
تصویر مراهنه
((مُ هِ نِ))
گرو گذاری، شرط بندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراهق
تصویر مراهق
((مُ هِ))
پسر نزدیک به بلوغ، کسی که آخر وقت نماز خواند
فرهنگ فارسی معین
بردوباخت، شرطبندی، گروبندی، شرط بستن، گروگذاشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد