ابن مره، مردی از طی که خط عربی وضعکردۀ اوست و اول در انبار شایع شد و بعد در حیره وبعد در سایر نقاط و این هشت کلمه که ابجد، هوز، الخ... باشد فرزندان اویند و ایشان را آل مرامر گویند. (از منتهی الارب). رجوع به المصاحف ص 193 و عقدالفرید ج 4ص 242 و سبک شناسی ج 1 ص 92 و عیون الاخبار ج 1 ص 16 شود
ابن مره، مردی از طی که خط عربی وضعکردۀ اوست و اول در انبار شایع شد و بعد در حیره وبعد در سایر نقاط و این هشت کلمه که ابجد، هوز، الخ... باشد فرزندان اویند و ایشان را آل مرامر گویند. (از منتهی الارب). رجوع به المصاحف ص 193 و عقدالفرید ج 4ص 242 و سبک شناسی ج 1 ص 92 و عیون الاخبار ج 1 ص 16 شود
کنگره های بروج. (ناظم الاطباء). سوراخهائی که برای تیراندازی و سنگ افکندن به سپاه مهاجم بر فراز حصارهای قلعه و برج های اطراف قلعه ها احداث می کردند. ظاهراً جمع واژۀ مرمی، به معنی موضعرمی و محل تیراندازی است: و راستی آن است که آن قلعه ای بود که مداخل و مخارج و مرامی و معارج آن را به جدران مجصص و بنیان مرصص چنان استحکام داده بود. (جهانگشای جوینی) ، جمع واژۀ مرماه. (متن اللغه). رجوع به مرماه شود، جمع واژۀ مرمی ̍، به معنی آلت و ابزاری ک-ه ب-دان ت-یر ی__ا سنگ پرتاب کنند. (از اقرب الموارد). رجوع به مرمی شود، ابزاری که در جنگ بدان سنگ و چیزهای دیگر را از فاصله دوری اندازند. رجوع به معنی قبلی شود، بیابان. جاهای خطرناک. (ناظم الاطباء)
کنگره های بروج. (ناظم الاطباء). سوراخهائی که برای تیراندازی و سنگ افکندن به سپاه مهاجم بر فراز حصارهای قلعه و برج های اطراف قلعه ها احداث می کردند. ظاهراً جَمعِ واژۀ مرمی، به معنی موضعرمی و محل تیراندازی است: و راستی آن است که آن قلعه ای بود که مداخل و مخارج و مرامی و معارج آن را به جدران مجصص و بنیان مرصص چنان استحکام داده بود. (جهانگشای جوینی) ، جَمعِ واژۀ مَرماه. (متن اللغه). رجوع به مرماه شود، جَمعِ واژۀ مِرمی ̍، به معنی آلت و ابزاری ک-ه ب-دان ت-یر ی__ا سنگ پرتاب کنند. (از اقرب الموارد). رجوع به مرمی شود، ابزاری که در جنگ بدان سنگ و چیزهای دیگر را از فاصله دوری اندازند. رجوع به معنی قبلی شود، بیابان. جاهای خطرناک. (ناظم الاطباء)
مرایر. جمع واژۀ مریره، به معنی ریسمان تابیده و حبل مفتول است. (از متن اللغه). رجوع به مریره و مریر شود، جمع واژۀ مرّه به معنی تلخی است. (از اقرب الموارد). رجوع به مره شود، جمع واژۀ مریر، به معنی زمین خشک و خالی است. (از متن اللغه). رجوع به مریر شود، جمع واژۀ مراره. (اقرب الموارد). رجوع به مرارت شود
مرایر. جَمعِ واژۀ مریره، به معنی ریسمان تابیده و حبل مفتول است. (از متن اللغه). رجوع به مریره و مریر شود، جَمعِ واژۀ مُرَّه به معنی تلخی است. (از اقرب الموارد). رجوع به مره شود، جَمعِ واژۀ مریر، به معنی زمین خشک و خالی است. (از متن اللغه). رجوع به مریر شود، جَمعِ واژۀ مراره. (اقرب الموارد). رجوع به مرارت شود
مرائر. رجوع به مرائر شود، طناب های تافته و ریسمان های محکم. رجوع به مرائر و مریره و مریر شود: روی رزمه و طراز حله و عمده حمله بود در اثناء آن حال فروشد و از آن سبب مرایر عزیمت ایشان منقض شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 177). در ابطال معالم شرع و نقض مرایر دین می کوشند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398). و هر چند میان هر دو سلطان مرایر ایمان برقرار مفتول بود. (جهانگشای جوینی). چون بدان وصلت مرایر موافقت از جانبین مبرم گشت و بنای مطابقت و مصادقت محکم. (جهانگشای جوینی). و میان هر دو برادر مرایر اخوت و وفاق مفتول بود. (جهانگشای جوینی)
مرائر. رجوع به مرائر شود، طناب های تافته و ریسمان های محکم. رجوع به مرائر و مریره و مریر شود: روی رزمه و طراز حله و عمده حمله بود در اثناء آن حال فروشد و از آن سبب مرایر عزیمت ایشان منقض شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 177). در ابطال معالم شرع و نقض مرایر دین می کوشند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398). و هر چند میان هر دو سلطان مرایر ایمان برقرار مفتول بود. (جهانگشای جوینی). چون بدان وصلت مرایر موافقت از جانبین مبرم گشت و بنای مطابقت و مصادقت محکم. (جهانگشای جوینی). و میان هر دو برادر مرایر اخوت و وفاق مفتول بود. (جهانگشای جوینی)
آنکه اندک اندک دوستی تو در دل اومانده باشد. (منتهی الارب). آنکه از مودت و دوستی تو در دلش جز قلیلی باقی نمانده باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، رجل مرامق، بدخوی ناتوان. سیّی ءالخلق عاجز. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
آنکه اندک اندک دوستی تو در دل اومانده باشد. (منتهی الارب). آنکه از مودت و دوستی تو در دلش جز قلیلی باقی نمانده باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، رجل مرامق، بدخوی ناتوان. سَیّی ءالخلق عاجز. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
به گرو بازنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قمارباز و حریف. (آنندراج) (غیاث). قمارکننده. قمارباز. (از ناظم الاطباء) : به یک اندازه اند بر در بخت مرد فرهنگ با مقامر و شنگ. ناصرخسرو. قمر شد با سر زلفش مقامر دل من برده شد کاری است نادر. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 209). دلم باید جهاز اندر میانه چو زلفش با قمر باشد مقامر. امیرمعزی (دیوان ایضاً ص 209). ای کم زن مقامر بدباز بی هنر خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر. سنائی (دیوان چ مصفا ص 167). تا کی به زیر دور فلک چون مقامران از بهر برد خویش دم ’لی’ و ’لک’ زنیم. سنائی (دیوان ایضاً ص 222). کم نشین با مقامر و غماز که برهنه ت کنند همچو پیاز. سنائی. قضا تأویل سهم او ندارد حریف خویش بشناسد مقامر. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 221). دست مقامر ببوس نقش حریفان بخواه بزم صبوحی بساز نقل دگرگون بیار. خاقانی. یک دم و نیم جان گرو دارم من مقامر دلم چنین باشد. خاقانی. در این رصدگه خاکی چه خاک می بیزی نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست تو را. خاقانی. گفتا که منم سلیم عامر سرکوب زمانۀ مقامر. نظامی. مقامر را سه شش می باید ولیکن سه یک می آید. (گلستان). سر و ریش مقامران را فرمود که بتراشند. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 371)
به گرو بازنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قمارباز و حریف. (آنندراج) (غیاث). قمارکننده. قمارباز. (از ناظم الاطباء) : به یک اندازه اند بر در بخت مرد فرهنگ با مقامر و شنگ. ناصرخسرو. قمر شد با سر زلفش مقامر دل من برده شد کاری است نادر. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 209). دلم باید جهاز اندر میانه چو زلفش با قمر باشد مقامر. امیرمعزی (دیوان ایضاً ص 209). ای کم زن مقامر بدباز بی هنر خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر. سنائی (دیوان چ مصفا ص 167). تا کی به زیر دور فلک چون مقامران از بهر برد خویش دم ’لی’ و ’لک’ زنیم. سنائی (دیوان ایضاً ص 222). کم نشین با مقامر و غماز که برهنه ت کنند همچو پیاز. سنائی. قضا تأویل سهم او ندارد حریف خویش بشناسد مقامر. انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 221). دست مقامر ببوس نقش حریفان بخواه بزم صبوحی بساز نقل دگرگون بیار. خاقانی. یک دم و نیم جان گرو دارم من مقامر دلم چنین باشد. خاقانی. در این رصدگه خاکی چه خاک می بیزی نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست تو را. خاقانی. گفتا که منم سلیم عامر سرکوب زمانۀ مقامر. نظامی. مقامر را سه شش می باید ولیکن سه یک می آید. (گلستان). سر و ریش مقامران را فرمود که بتراشند. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 371)