جدول جو
جدول جو

معنی مذکری - جستجوی لغت در جدول جو

مذکری
(مُ ذَکْ کِ)
عمل مذکر. واعظی. رجوع به مذکر شود: چون علم شرع که در روزگار قضا... و مذکری نرود. (قابوسنامه از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
مذکری
در تازی نیامده اندرز گویی (اندرز گوی واعظ زیرا که وعظ در تازی برابر است با پند و اندرز) شغل مذکر واعظی: چون علم شرع که در روزگارقضالله و مذکری نرود و نفع دنیا بعالم نرسد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مذکر
تصویر مذکر
به یادآورنده، وعظ کننده، واعظ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
مرد، نرینه، در علوم ادبی کلمه ای که در آن علامت تانیث نباشد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
برافروزندۀ آتش. (آنندراج). نعت فاعلی است از اذکاء به معنی برافروختن آتش. رجوع به اذکاء شود، دیده بان برگمارنده. (آنندراج). آنکه دیده بان و جاسوس برمی گمارد. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از اذکاء. اذکی علیه العیون، ارسل علیه الطلائع. (اقرب الموارد). رجوع به اذکاء شود، فرس مذک، اسب از شش سال درگذشته. (ناظم الاطباء). رجوع به مذکّی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَکْ کَ)
ضد مؤنث. (اقرب الموارد). نرینه. (مهذب الاسماء) (تفلیسی). مرد. نر. ضد ماده. (غیاث اللغات) ، سیف مذکر، شمشیر آبدار. (منتهی الارب). ذوالماء. (اقرب الموارد). آن شمشیری که کناره پولاد بود میانه نرم آهن. (مهذب الاسماء). ذکر. (متن اللغه) ، یوم مذکر، روز سخت. (منتهی الارب). روزی سخت و صعب و شدید. روزی که جنگ سخت در آن روی دهد. (یادداشت مؤلف). مذکر. (اقرب الموارد) ، طریق مذکر، راه خوفناک. (منتهی الارب). مخوف صعب. (متن اللغه) ، بلای بزرگ. (منتهی الارب) ، (اصطلاح نحو) اسمی که از علامات سه گانه تأنیث یعنی تاء و الف و یاء خالی باشد. خلاف مؤنث. (از تعریفات). نزد نحویان اسمی است که علامت تأنیث در آن یافت نشود نه لفظاً و نه تقدیراً و نه حکماً، و آن یا حقیقی است و عبارت است از حیوان مذکری که از جنس خود او را هم مؤنثی باشد، و یا غیر حقیقی است و آن غیر حیوان نرینه است، (اصطلاح نجوم) بروج حارالمزاج را گویند یعنی بروج ناری و بروج هوائی. (یادداشت مؤلف).
- مذکر سماعی، کنایه از شوهری است که مضبوط زن خود است. (برهان قاطع). مردی که مطیع و فرمانبردار زن خود باشد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). مردی که زنش بر او غالب باشد. (آنندراج) (از مؤیداللغات)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَکْ کِ)
پنددهنده. (مهذب الاسماء). وعظکننده. (از اقرب الموارد). واعظ. اندرزگوی. پندگوینده. ناصح. اندرزگر. آنکه تذکیر کند. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که وعظ و نصیحت و ارشاد می کند. (از الانساب سمعانی) :
بلبل چو مذکر شد و قمری و قناری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را.
سنائی.
در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه اودر گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین).
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب.
سوزنی.
مذکران طیورند بر منابر شاخ
ز نیمشب مترصد نشسته املی را.
انوری.
از فضلاء مذکران و اصول مفسران وعظو تذکیر... (ترجمه محاسن اصفهان ص 137). صلحاء واعظان و نصحاء مذکران و اهل ذکر و اصحاب شکر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 119) ، یادآورنده. (ناظم الاطباء). به یاد آورنده. که چیزی را به یاد کسی آرد. که کسی را به یاد چیزی اندازد: ذکّره الشی ٔ و ذکر به، جعله یذکره. (از متن اللغه) : ایلچیان نزد گورخان فرستادند مذکر به عجز و قصور خویش. (جوینی، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
امراءه مذکر،زنی که پسر زاید. (مهذب الاسماء). زن که همه پسر زاید. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، طریق مذکر، راه خوفناک. (منتهی الارب). مخوف. (اقرب الموارد). مخوف صعب. مذکّر. (از متن اللغه) ، یوم مذکر، روز سخت. (منتهی الارب). جنگ صعب شدید. (از اقرب الموارد). داهیۀ شدیده ای که جزمردان مرد در آن پایداری نتوانند. (از متن اللغه) ، داهیۀ مذکر، بلای سخت. (منتهی الارب). شدیده. (اقرب الموارد) ، ارض مذکر، التی تنبت ذکور البقل. (متن اللغه). که گیاه سخت و درشت رویاند. مذکار. رجوع به مذکار شود، یادآورنده. مذکّر. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از اذکار
لغت نامه دهخدا
(ذِ را)
اسم مصدر از ذکر. تذکیر. یاد. یادآوردن. یادآوری. یادکرد. (دهار). یاد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تذکار. تذکیر. ذکر. تذکر، بیان کردن. خلاف نسیان، قیامت. ساعت. رستخیز. رستاخیز، توبه. انابه. بازگشت از گناه: و انّی له الذکری، وعظ. پند. اندرز. عبرت: و ذکری لاولی الالباب. و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: و ذکری مصدر است بمعنی ذکر. ومصدری بر وزن فعلی جز ذکری در زبان عرب نیامده است:مانند این آیات: و ذکری للمؤمنین. و ذکری لاولی الالباب. و انّی له الذکری
لغت نامه دهخدا
ابراهیم افندی. از متأخرین شعرای عثمانی است. مولد اوبه سال 1210 هجری قمری در اوزیجه نزدیک شهر بلگراد صربستان. و او در بوسنه به تحصیل مقدمات علوم پرداخت وسپس به موطن خویش بازگشت. و در آنجا بنام کوچک مشهور است وی بترکی شعر می گفته است و بیت ذیل از اوست:
جوش ایدلدن بیت قلبمده خم صهبای عشق
بر عجب حالت گتوردی نفسمه سودای عشق.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(مُ را)
کرایه داده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکراۀ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ ری)
پراکنده کننده و افشاننده. (ناظم الاطباء) ، بادزننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذریه به معنی بر باد دادن خرمن کوبیده برای جدا کردن دانه از کاه. رجوع به تذریه شود، ستایش کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذریه به معنی مدح و ستودن. رجوع به تذریه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَرْ ری)
شتر نرم آهسته رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از طوایف آذربایجان ساکن شرق وشمال شرق مهاباد ساوجبلاغ. اهل تسنن و خانه نشین هستند. (کرد و پیوستگی نژادی آن ص 66 و 123). ساکنان ساوجبلاغ غالباً از کردهای شهرنشین و زارع هستند و از طوایف مکری می باشند که زمستان را در دهات و تابستان را در ییلاق بسر می برند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 176)
لغت نامه دهخدا
(مِ را)
انگشته. پنج انگشت. افزاری باشد که برزگران دانه وکاه را بدان به باد بردهند تا از هم جدا شود. (لغت نامۀ اسدی، از یادداشت مؤلف). سکو. (منتهی الارب). مذراه. چوبی که یک طرفش به کف و پنجۀ دست شبیه است و بدان خرمن را باد داده گندم را از کاه جدا کنند. (ازمتن اللغه) (از اقرب الموارد). چهارشاخ. بواشه. (یادداشت مؤلف). بادزن. افشون. (ناظم الاطباء) ، گویا واحد مذروان باشد. رجوع به مذروان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ترساننده و درخشم آورنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
اصرار در انکار. (ناظم الاطباء). حالت انکار. نپذیرفتن. قبول نداشتن:
گر کهان مه شدند خاقانی
تو در ایشان به منکری منگر.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 885)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کَرْ ری)
به خواب شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خفته و به خواب شده. (ناظم الاطباء). رجوع به تکری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ رَ)
زن که به مردان ماند. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). مذکّره. متذکره. ذکره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ ری ی / مَ)
منسوب است به مذارکه قریه ای است در اسفل بصره. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مَ ذَکْ کِ رَ)
آنچه حفظ کنندیا بنویسند برای تذکار. یادداشت. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ رَ)
تذکره. یادداشت، هرچیز که لایق و سزاوار یادآوری باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَکْ کَ رَ)
آن زن که بر خلقت مذکران بود. (مهذب الاسماء). زنی که بر خلقت مردان بود. (منتهی الارب). زن متشبه به ذکور. متذکره. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). ذکره. (متن اللغه) ، بلای سخت. (منتهی الارب). داهیۀشدیده. (اقرب الموارد) ، ناقه مذکره، ماده شتر ماننده به نر در خلق و خلق. (از منتهی الارب). ناقۀ شبیه به جمل. (از اقرب الموارد) ، ناقه مذکره الثنیا، ماده شتر بزرگ سر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُذَکْ کا)
بسمل. گلو بریده شده. (غیاث اللغات از منتخب اللغه و شرح نصاب) (آنندراج). نعت مفعولی است از تذکیه به معنی ذبح کردن. رجوع به تذکیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَکْ کی)
فرس مذکی، اسب دندان همه بیرون آمده. (از مهذب الاسماء). اسبی که از قروح آن یعنی برآمدن همه دندانهایش، یک یا دو سال گذشته باشد. (از متن اللغه). المذاکی و المذکیات، اسبی که به سن کمال و کمال قوت رسیده است، واحد آن مذک و مذک ه است. (از اقرب الموارد) : و چون دندان سداسۀ او (بچه اسب) بیفتد... گویند قارح عام و قارح عامین تا هشت سال و پس آن را مذکی گویند، والجمع: مذاکی. (تاریخ قم ص 178). ج، مذاکی و مذکیات، فرس مذک ه، اسب از میانه مال در گذشته. ج، مذاکی، مذکّیات. (منتهی الارب)، برندۀ گلوی گوسفند و جز آن. (از منتهی الارب). رجوع به تذکیه شود، مسن ّ از ذوات الحافر یا از هر چیز. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
اسم مکان است از ذکر. (از متن اللغه). رجوع به ذکر شود
لغت نامه دهخدا
سکو چار شاخ: ابزاری است برای جدا کردن کاه از گندم، دو شاخه، چنگال، شانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذکری
تصویر ذکری
یاد آوردن، تذکیر، بیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده ناشناختگی، زشتی، ناپسندی در تازی نیامده نیگری منبلی نا خستویی ناشناختگی، زشتی ناپسند بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذکرین
تصویر مذکرین
جمع مذکر در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
مرد، مقابل مونث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
((مُ ذَ کَّ))
نر، مربوط یا متعلق به جنس نر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
((مُ ذَ کِّ))
به یاد آورنده، وعظ کننده، واعظ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
نرینه، نر
فرهنگ واژه فارسی سره
مرد، نرینه
متضاد: مونث
فرهنگ واژه مترادف متضاد