جدول جو
جدول جو

معنی مذکار - جستجوی لغت در جدول جو

مذکار
(مِ)
آن زن که همه بچۀ نر زاید. (مهذب الاسماء). نرزاینده. (دستورالاخوان). زن که همه پسر زاید و عادتش پسر زادن باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه). و کذلک الرجل. (از اقرب الموارد). مرد و زنی که همیشه از او پسر حاصل شود. (فرهنگ خطی). مقابل مئناث. (یادداشت مؤلف). ج، مذاکیر. (مهذب الاسماء) ، زمینی که گیاه درشت و غلیظ و خشن رویاند یا در آن گیاه نروید و معنی نخستین غالب است. (از متن اللغه) : ارض مذکار، تنبت ذکورالبقل. (اقرب الموارد) ، فلات مذکار، دشت هولناک که در آن جز مردان دلاور نروند. (منتهی الارب). فلات هولناکی که آن را جز مردان نتوانند پیمود. گفته اند: و انفض الارض انها مذکار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مذکار
نر زای پسر زای
تصویری از مذکار
تصویر مذکار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مذکر
تصویر مذکر
به یادآورنده، وعظ کننده، واعظ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
مرد، نرینه، در علوم ادبی کلمه ای که در آن علامت تانیث نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اذکار
تصویر اذکار
یاد کسی آوردن، یادآوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تذکار
تصویر تذکار
ذکر کردن، به یاد آوردن، یادآوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذکور
تصویر مذکور
ذکر شده، یاد شده، مشهور، زبانزد، معروف، کنایه از معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکار
تصویر مکار
بسیار مکر کننده، پرمکر، حیله گر، فریب دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اذکار
تصویر اذکار
ذکرها، یادها، آوازه ها، دعاها، نماز ها، ورد ها، جمع واژۀ ذکر
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
خرمابن زودرس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خرمای بگاه رس. ج، مباکیر. (مهذب الاسماء) ، ارض مبکار، زمین زودرویانندۀ گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مباکیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ لَ / لِ)
اذکار چیزی، یادکردن آن را. گذشته ها یاد کردن. (مؤید الفضلاء). ادّکار. استذکار. تذکر. ذکر، نوعی از رفتار شتر
لغت نامه دهخدا
(فِ لَ / لِزَ)
یاد دادن کسی را. (منتهی الارب). با یاد دادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، احوال، عادات.
- اذلال الناس، مردم کم پایه. (منتهی الارب). اراذل مردم
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ذکر. یادکردنیها. اوراد
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه مشکار، شتر مادۀ پرشیر. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر بسیارشیر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان چلندر است که در بخش شهرستان نوشهر واقع است و 205 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نخله ممکار، خرمابنی که بیشتر غوره های آن سخت و نزدیک به رطب رسیدن باشد. (ناظم الاطباء). خرمابن بسیارمکره
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ذکرشده. بیان شده. گفته شده. یادکرده شده. مزبور. نام برده. موصوف:
از بد و نیک وز خطا و صواب
چیست اندر کتاب نامذکور.
ناصرخسرو.
باد عیشت به خرمی موصوف
باد روزت به خرمی مذکور.
مسعودسعد.
آنکه خلقش به حسن مشتهر است
وآنکه ذاتش به لطف مذکور است.
مسعودسعد.
صدر جهان بدانکه تو محبوب هر دلی
ارزد بدانکه باشی مذکور هر زبان.
سوزنی.
از جود بی نهایت و از فضل بی قیاس
محبوب هر دلی تو و مذکور هر زبان.
سوزنی.
به پرواز حیرت رود رنگ کبک
به هرجا که مذکور رفتار تست.
اشرف (از آنندراج).
، زبانزد. مشهور. معروف:
نه تن بودند ز آل سامان مذکور
هر یک به امارت خراسان مشهور.
(لباب الالباب).
یکی از صلحای لبنان که مقامات او در دیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور. (گلستان سعدی) ، سابق الذکر. مزبور. (یادداشت مؤلف). اداشده. گفته شده. (ناظم الاطباء). سابقاً گفته شده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی نخستین شود: و این جمله سفرهای مذکور در یک سال قطع کرد. (سلجوقنامۀ ظهیری) ، به ذهن سپرده شده. (فرهنگ فارسی معین). در یاد آورده شده. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود، یادداشت شده. مندرج شده در متن و در مکتوب. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی نخستین شود، ستوده: رجل مذکور، یثنی علیه بخیر. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی دوم شود:
هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد
ای خنک آن کس که تو ذکرش در آن جمع آوری.
سنائی.
، منظور. که در ذکر و یاد و خاطر است. کنایه از معشوق و محبوب:
چنانکه هیچ مذکور و شاگردپیشه و وضیع و شریف و سپاه دار و پرده دار و بوقی و دبدبه زن نماند که نه صلت سالار بکتغدی بدو نرسید. (تاریخ بیهقی ص 535).
چه ذوق از ذکر پیدا آید او را
که پنهان شوق مذکوری ندارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یاد کردن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، نگه داشتن چیزی در ذهن. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (المنجد) ، ذکر نمودن، و بکسر خطاست، چرا که سوای تبیان و تلقای، هیچ مصدری بر وزن تفعال بکسر نیامده مگر اسم جنس و صفات، برین وزن اکثر می آید چنانکه تمثال و تمساح و تلعاب بمعنی بسیار بازی کننده. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
مرد، مقابل مونث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکار
تصویر مکار
بسیار فریبنده، و پر مکر و پر حیله و غدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبکار
تصویر مبکار
زود رس خرما بن زود رس، زود رویا زمین زود رویا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذکور
تصویر مذکور
یاد شده، ذکر شده، بیان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تذکار
تصویر تذکار
یاد گرفتن چیزی، یاد آوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذکار
تصویر اذکار
دعاها، وردها، ج ذکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذکور
تصویر مذکور
((مَ))
ذکر شده، یاد شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تذکار
تصویر تذکار
((تَ))
ذکر کردن، به یاد آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اذکار
تصویر اذکار
((اَ))
جمع ذکر، یاد کردن ها، وردها، دعاها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اذکار
تصویر اذکار
((اِ))
دعا خواندن، یاد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
((مُ ذَ کَّ))
نر، مربوط یا متعلق به جنس نر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکار
تصویر مکار
نیرنگ باز، فریبا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
نرینه، نر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مذکور
تصویر مذکور
یاد شده
فرهنگ واژه فارسی سره
تذکر، ذکر، یادآوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت ذکرشده، سابق الذکر، مزبور، مشارالیه، نام برده، یادشده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع چلندر چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی