جدول جو
جدول جو

معنی مذلغ - جستجوی لغت در جدول جو

مذلغ
(مِ لَ)
نره. (آنندراج). عوف. عضو تذکیر کلفت دراز بغایت سرخ. اذلغ. اذلغی. (از متن اللغه). رجوع به متن اللغه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مذل
تصویر مذل
ذلیل کننده، خوار کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
اندازه و مقداری از پول، حد رسیدن، جای رسیدن، حد و نهایت چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذلت
تصویر مذلت
خوار شدن، خواری و پستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
کسی که دربارۀ آیین، دین یا مکتبی تبلیغ می کند، کسی که مصرف کالایی را تبلیغ می کند، تبلیغ کننده، رساننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ذَلْ لَ)
نعت مفعولی است ازتذلیل. رجوع به تذلیل شود، رام. مطیع. (ناظم الاطباء). رجوع به تذلیل شود: قبایل مغول قومی به اختیار و قومی به اجبار مذلل و مسخر فرمان او شدند. (جهانگشای جوینی) ، طریق مذلل، ذلیل. راهی که سپردنش سهل و آسان است. (از متن اللغه) ، خرمابنی که خوشه های وی را بر شاخ او گذاشته باشند، و آنکه ثمرات وی قریب باشند و بسهولت بدست آیند. (منتهی الارب). رجوع به تذلیل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
تیزکننده کارد. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از اذلاق به معنی تیز کردن کارد و سنان. رجوع به اذلاق شود، بی آرام کننده. (آنندراج) : اذلقه، اقلقه. (متن اللغه). رجوع به اذلاق شود
تلفظشده از نوک زبان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَلْ لِ)
تیزکننده کارد. (آنندراج). نعت فاعلی است از تذلیق به معنی تیز کردن لبۀ کارد و جز آن. رجوع به تذلیق شود، آنکه آماده می کند و حاضر می سازد زبان آور در سخنوری را. (ناظم الاطباء). در مآخذ دسترس ما تذلیق بدین معنی نیامده است. رجوع به ذلاقت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَلْ لَ)
شیر آب آمیخته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، کارد لبه تیز. محددالطرف. (از اقرب الموارد).
- ابن المذلق، مردی که اعراب درنهایت افلاس بدو مثل زنند. رجوع به ابن المذلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
رساننده. (آنندراج). ابلاغ کننده. رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لِ)
رساننده. (غیاث). رساننده و کسی که حکم و امر را بدیگران می رساند و ابلاغ می کند. (ناظم الاطباء). رساننده و کسی که پیام یا نامه با درود و جز آن را به دیگری می رساند. (از ذیل اقرب الموارد). رساننده، آن که به دینی و مسلکی خواند. داعی. تبلیغ کننده. آن که دینی را به مردم آموختن و باورانیدن خواند. ج، مبلغین.
- مبلغ رسالت، پیام گزار. پیغام گزار. رسانندۀ پیام. آن که مردمان را به دینی و طریقی گرداند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ)
رسانیده شده. صیغۀ اسم مفعول از ابلاغ است و متفرع از ابلاغ که به معنی رسیدن و کامل شدن است. چنانکه گویند این کودک بالغ شده و در فارسی نیز ترجمه بلوغ که رسیدن است به معنی کامل شدن بسیار می آید چنانکه گویند که این میوه رسیده است، یعنی پخته و کامل شده است. (از غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
کسی که صاحب یاران خوار گردد. (آنندراج). نعت فاعلی است از اذلال به معنی خوار کردن و خوار داشتن. رجوع به اذلال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لَ)
رسانیده شده. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
رجل مالغ، مرد تباه کار فاسق. ج، ملاّغ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تباه کار فاسق. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَلْ لَ)
رطب که از نخل بیفتد و بکفد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به مثلع شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
میلغه. خنوری که سگ در آن آب خورد. (از منتهی الارب، مادۀ ول غ) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). قرو. قروه. (یادداشت مؤلف). سوین سگ. ج، موالیغ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
آنکه آب می خوراند سگ را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَلْ لِ)
خوارکننده. حقیرکننده. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تذلیل. رجوع به تذلیل شود، آنکه خوشه های خرمابن را بر شاخ وی گذارد. (منتهی الارب) : ذلل الکرم والنخل،سوی قطوفه و دلاها لیسهل قطافها عند ایناعها. (متن اللغه). نعت فاعلی است از تذلیل. رجوع به تذلیل شود
لغت نامه دهخدا
(شَ وا)
خوار شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87). خوار گردیدن. (منتهی الارب). ذل. ذلاله. ذله. وتد. (متن اللغه). رجوع به مذلت شود.
- عیرالمذله، میخ. (منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد از اللسان)
لغت نامه دهخدا
(مِ لا)
رجال مذلی، مردانی بی آرام و تفته درون. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مذلغ. رجوع به مذلغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذَلْ لِ)
امر متذلغ، کار بی فایده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کار بی فایده و بی سود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
از اعلام مردان عربست، اذم به، خوارمند نمود او را (صلته بالباء) ، یا بمعنی ترکه مذموماً فی الناس، باشد، اذمام فلان، کردن کاری و از آن سزاوار نکوهش شدن او. برای عملی درخور نکوهش شدن. کاری کردن که بدان بنکوهند. (تاج المصادر بیهقی) ، معیوب شدن، اذم ّ له و علیه، گرفت برای او زینهار، اذمام کسی، زنهار دادن. (تاج المصادر بیهقی). امان دادن. زینهار دادن او را. رهانیدن او را، بازپس ایستادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، اذمام رکاب قوم، مانده گردیدن شتران ایشان و سپس ماندن از شتران دیگر و همچنین است اذم ّ به بعیره، اندک شدن آب چاه. (تاج المصادر بیهقی)
نره. ایر، زیرکان، بسیار یاری گران. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَلْ لی)
شخصی که گوشت را چندان پزد که بریان ونیک پخته شود یا از استخوان جدا گردد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مذلت
تصویر مذلت
ذلالت، خوار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذلل
تصویر مذلل
خوار کننده، حقیر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
مذله در فارسی مونث مذل بنگرید به مذل مذلت در فارسی: خواری پستی مونث مذل
فرهنگ لغت هوشیار
بحد کمال و خوبی رسیدن، حد ونهایت، جای رسیدن و مقام، مقدار پول رساننده، پیام گزار، آنکه مردمان را به دینی و طریقی گرداند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذلت
تصویر مذلت
((مَ ذَ لَّ))
خواری، ذلیلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
((مَ لَ))
مقدار، شماره، جمع مبالغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
((مُ بَ لِّ))
تبلیغ کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبلغ
تصویر مبلغ
آوازه گر، فرارسان
فرهنگ واژه فارسی سره
پستی، حقارت، خواری، ذل، ذلت، زبونی، سرافکندگی، خوارشدن، ذلیل شدن، به پستی گراییدن، زبون شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مروّج، واعظ
دیکشنری اردو به فارسی