جدول جو
جدول جو

معنی مذعر - جستجوی لغت در جدول جو

مذعر
(مُ عِ)
ترساننده. (آنندراج). خوف دهنده. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از اذعار. رجوع به اذعار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسعر
تصویر مسعر
نرخ نهاده، قیمت گذاری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقعر
تصویر مقعر
فرو رفته، گود، دارای عمق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
به یادآورنده، وعظ کننده، واعظ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعر
تصویر مشعر
اشعار کننده، خبر دهنده، آگاه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعر
تصویر مشعر
محل قربانی و اجرای مناسک حج
علامت، نشانه
قوۀ ادراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
مرد، نرینه، در علوم ادبی کلمه ای که در آن علامت تانیث نباشد
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ)
مذع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مذع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
امراءه مذکر،زنی که پسر زاید. (مهذب الاسماء). زن که همه پسر زاید. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، طریق مذکر، راه خوفناک. (منتهی الارب). مخوف. (اقرب الموارد). مخوف صعب. مذکّر. (از متن اللغه) ، یوم مذکر، روز سخت. (منتهی الارب). جنگ صعب شدید. (از اقرب الموارد). داهیۀ شدیده ای که جزمردان مرد در آن پایداری نتوانند. (از متن اللغه) ، داهیۀ مذکر، بلای سخت. (منتهی الارب). شدیده. (اقرب الموارد) ، ارض مذکر، التی تنبت ذکور البقل. (متن اللغه). که گیاه سخت و درشت رویاند. مذکار. رجوع به مذکار شود، یادآورنده. مذکّر. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از اذکار
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَکْ کِ)
پنددهنده. (مهذب الاسماء). وعظکننده. (از اقرب الموارد). واعظ. اندرزگوی. پندگوینده. ناصح. اندرزگر. آنکه تذکیر کند. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که وعظ و نصیحت و ارشاد می کند. (از الانساب سمعانی) :
بلبل چو مذکر شد و قمری و قناری
برداشته هر دو شغب و بانگ و فغان را.
سنائی.
در آن حال مذکری بود در طبران تعصب کرد و گفت من رها نکنم تا جنازه اودر گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. (چهارمقاله از فرهنگ فارسی معین).
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب.
سوزنی.
مذکران طیورند بر منابر شاخ
ز نیمشب مترصد نشسته املی را.
انوری.
از فضلاء مذکران و اصول مفسران وعظو تذکیر... (ترجمه محاسن اصفهان ص 137). صلحاء واعظان و نصحاء مذکران و اهل ذکر و اصحاب شکر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 119) ، یادآورنده. (ناظم الاطباء). به یاد آورنده. که چیزی را به یاد کسی آرد. که کسی را به یاد چیزی اندازد: ذکّره الشی ٔ و ذکر به، جعله یذکره. (از متن اللغه) : ایلچیان نزد گورخان فرستادند مذکر به عجز و قصور خویش. (جوینی، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَکْ کَ)
ضد مؤنث. (اقرب الموارد). نرینه. (مهذب الاسماء) (تفلیسی). مرد. نر. ضد ماده. (غیاث اللغات) ، سیف مذکر، شمشیر آبدار. (منتهی الارب). ذوالماء. (اقرب الموارد). آن شمشیری که کناره پولاد بود میانه نرم آهن. (مهذب الاسماء). ذکر. (متن اللغه) ، یوم مذکر، روز سخت. (منتهی الارب). روزی سخت و صعب و شدید. روزی که جنگ سخت در آن روی دهد. (یادداشت مؤلف). مذکر. (اقرب الموارد) ، طریق مذکر، راه خوفناک. (منتهی الارب). مخوف صعب. (متن اللغه) ، بلای بزرگ. (منتهی الارب) ، (اصطلاح نحو) اسمی که از علامات سه گانه تأنیث یعنی تاء و الف و یاء خالی باشد. خلاف مؤنث. (از تعریفات). نزد نحویان اسمی است که علامت تأنیث در آن یافت نشود نه لفظاً و نه تقدیراً و نه حکماً، و آن یا حقیقی است و عبارت است از حیوان مذکری که از جنس خود او را هم مؤنثی باشد، و یا غیر حقیقی است و آن غیر حیوان نرینه است، (اصطلاح نجوم) بروج حارالمزاج را گویند یعنی بروج ناری و بروج هوائی. (یادداشت مؤلف).
- مذکر سماعی، کنایه از شوهری است که مضبوط زن خود است. (برهان قاطع). مردی که مطیع و فرمانبردار زن خود باشد. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). مردی که زنش بر او غالب باشد. (آنندراج) (از مؤیداللغات)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
اسم مکان است از ذکر. (از متن اللغه). رجوع به ذکر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
زق صغیر. (متن اللغه). مشکول. مشکوله. مشکیزه. خیکچه. مشک خرد. (یادداشت مؤلف) ، واحد مذارع است. (از متن اللغه). رجوع به مذارع و نیز رجوع به مذاریع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ترسانیده شده. (منتهی الارب). ذاعر. منذعر. (متن اللغه). مرعوب. ترسیده. هراسیده. ترسان. (یادداشت مؤلف) ، مشمئز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
معترف. مقر. خستو. (یادداشت م-ؤلف). اقرارکننده به حق کسی. (از اقرب الموارد). گردن نهنده به حق کسی. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از اذعان. رجوع به اذعان شود.
- مذعن شدن، مقر شدن. معترف گشتن. اقرار آوردن.
، منقاد. خاضع. مذعان. (از متن اللغه). که بشتابد در اطاعت و خضوع کند و ذلت نماید و انقیاد آرد. (از اقرب الموارد). مطیع: و یوجب علی کل منهم ان یکون لاوامره مسلماً و باحکامه راضیاً مذعناً. (تاریخ بیهقی ص 299)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
موت مذعف، مرگ زودکش. (منتهی الارب). ذعاف. مرگ سریع. (یادداشت مؤلف) (از متن اللغه). ذعف. (متن اللغه). موت مهلک سریع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
ترسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُذْ ذَ رِ)
آنکه بیرون می آوردهر دو ذراع را از زیر جبه. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از اذراع. رجوع به اذراع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
پیماینده به ذراع. (آنندراج). کسی که با ذراع اندازه می گیرد. (ناظم الاطباء). نعت است از اذراع: اذرع الشی ٔ، قبضه بالذراع. (از اقرب الموارد) ، بقره مذرع، ماده گاو که صاحب گوساله گردد. که گوساله زاید. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پرگوینده. (آنندراج). افراطکننده. (از اقرب الموارد) : اذرع فی الکلام، پر گفت. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ذَعْ عِ)
ترسناک. (آنندراج). رجل متذعر، مرد ترسناک. (منتهی الارب). مرد ترسناک و ترسانیده شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تذعر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ رِ)
بارانی که به اندازۀ رش نم او در زمین رفته باشد. (منتهی الارب) ، خفه کننده با ذراع. (آنندراج) (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تذریع. رجوع به تذریع شود، اقرارنماینده به چیزی. (آنندراج) (از متن اللغه). رجوع به تذریع شود، آنکه دست اندازان می رود. (ناظم الاطباء). رجوع به تذریع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَعْ عَ رَ)
ناقۀ دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). مذعوره. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقعر
تصویر مقعر
دارای عمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعر
تصویر مشعر
اشعار کننده، خبر دهنده و آگاه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
نرخگذاری شده ارزیابی شده بها کرده شده ارزیاب نرخگذار فروزینه فروزینه آتش، آتشکاو، گرما سنج، جنگ افروز، دراز گردن قیمت کرده شده بها کرده شده. قیمت کننده بها کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذخر
تصویر مذخر
غلک جای اندوختن پس انداز گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
مرد، مقابل مونث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقعر
تصویر مقعر
((مُ قَ عَّ))
گود، فرو رفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسعر
تصویر مسعر
((مُ عَ))
قیمت کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشعر
تصویر مشعر
((مَ عَ))
محل قربانی، درخت سایه دار، قوه ادراک، جمع مشاعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
((مُ ذَ کِّ))
به یاد آورنده، وعظ کننده، واعظ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
((مُ ذَ کَّ))
نر، مربوط یا متعلق به جنس نر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشعر
تصویر مشعر
((مُ عِ))
خبر دهنده، آگاه کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذکر
تصویر مذکر
نرینه، نر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مقعر
تصویر مقعر
کاو
فرهنگ واژه فارسی سره