جدول جو
جدول جو

معنی مذاری - جستجوی لغت در جدول جو

مذاری(مَ ری ی / مَ)
منسوب است به مذارکه قریه ای است در اسفل بصره. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مساری
تصویر مساری
گذرگاه، آب رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکاری
تصویر مکاری
کسی که چهار پا کرایه می دهد، چاروادار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجاری
تصویر مجاری
مجراها، محل عبورها، ممرها، جای روان شدن ها، روشهای عادی و طبیعی انجام یک امر، جمع واژۀ مجرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عذاری
تصویر عذاری
عذراها، بکرها، دوشیزه ها، کنایه از ویژگی سخنانی که پیش از آن گفته نشده، سخنان تازه آورده، مقابل نهان ها، پیداها، آشکارها، به تنهایی ها، تنهاها، جمع واژۀ عذرا
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رِ)
جای روان شدن اشک. (منتهی الارب). مدامع. (متن اللغه) (اقرب الموارد). واحد آن مذرف است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
جمع واژۀ ذراع. (از متن اللغه). رجوع به ذراع شود، نواحی. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (اقرب الموارد) ، قریه های بین ریف و بر. (از اقرب الموارد). ده های میان زمین زراعتی و دشت. (از منتهی الارب). مذاریع. (متن اللغه) (اقرب الموارد). مزالف. (اقرب الموارد). براغیل. بلاد بین ریف و بر، مانند انبار و قادسیه. (از متن اللغه) ، ده های گرداگرد شهر که در وی کشت و باغ باشد. (منتهی الارب). دهات کوچک گرد شهر. مذاریع. (متن اللغه) ، خرماستان نزدیک شهر. (منتهی الارب). نخلستان نزدیک خانه ها. (از اقرب الموارد) ، قوائم ستور. (منتهی الارب) (از متن اللغه). دست و پای ستور که بدان می پیماید زمین را. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
مذاره. ذرار. بدخو شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به مذاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَکْ کِ)
عمل مذکر. واعظی. رجوع به مذکر شود: چون علم شرع که در روزگار قضا... و مذکری نرود. (قابوسنامه از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نرمی کننده. (آنندراج). ریاکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد). مستری. و رجوع به مستری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ را)
جمع واژۀ مدری ̍ و مدراه و مدریه است. (از اقرب الموارد). رجوع به هر یک از این لغات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منسوب به مدار. رجوع به مدار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مذک و مذک ه. رجوع به مذکی و مذکّی شود، مذاکی السحاب، ابر که مره بعد اخری ببارد. واحد آن مذکیه است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ج مسری. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مسری شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گذرنده. عبورکننده:
چه آن سوگند و چه باد گذاری
چه آن زنهار و چه ابر بهاری.
(ویس و رامین).
مرا تنها بماند ایدر به خواری
چو خان رهگذر مرد گذاری.
(ویس و رامین).
نگر تا هیچگونه غم نداری
که تیمار جهان باشد گذاری.
(ویس و رامین).
چرا از بهر آن اندوه داری (از بهر جهان)
که هست ایدر جهان چون تو گذاری.
(ویس و رامین).
دریغا آن همه امیدواری
که شد ناچیز چون باد گذاری.
(ویس و رامین).
،
{{حاصل مصدر}} بصورت ترکیب های ذیل آید و معنی حاصل مصدر دهد:
ترکیب ها:
- تاج گذاری. روزگذاری. ریل گذاری. مرهم گذاری. واگذاری. رجوع به هر یک از این مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
با هم رونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مجری ̍. محل جریان آبها. مجراها. (ناظم الاطباء) : اگر بهایی باشد به ثمن هر جوهر ثمین که ممکن بود حصیاتی که در مجاری انهار بیانش یابندارزان و رایگان نماید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 4).
- مجاری آب، نهر و قنات و کاریز و ناودان و جز آن. (ناظم الاطباء).
، جاهای جاری شدن چیزی و راههای روان شدن چیزی. (غیاث) (آنندراج). راه روان شدن هر چیزی. (ناظم الاطباء) : و بعد از او سلجوقیان آمدند و ایشان مردمان بیابان نشین بودند و از مجاری احوال و معالی آثار ملوک بیخبر. (چهارمقاله ص 40). خاک این شهر با خون خلق آمیزشی دارد و آب این شهر در مجاری خلق آویزشی. (مقامات حمیدی).
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال برخلاف رضاست.
انوری.
او را از مجاری کار و ماجرای حال آگاهی داد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 244).
- مجاری نفس، راههای ورود و خروج هوا در عمل تنفس (منخرین، دهان، قصبه الریه و شعب آن). (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مجاری شیری، مجراهایی هستند که تعداد آنها در انسان بین 15 تا 18 عدد در هر پستان است و آنها شیر را از غدد مترشحۀ شیر - که بمناسبت شکلشان آسینی خوانده می شوند - به نوک پستان می آورند و بوسیلۀ منفذی که در نوک پستان وجوددارد، به خارج باز می شوند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شِ یَ)
بدخو گردیدن شتر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مذارّ شدن ناقه. (از اقرب الموارد). رجوع به مذارّت و نیز رجوع به مذار شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عذراء. رجوع به عذراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نعت فاعلی از مباراه. برابری کننده و نبردکننده. رجوع به مباراه شود
لغت نامه دهخدا
(ذِ ری ی)
سمعانی گوید نسبت است به قریه ای به یمن به شانزده فرسنگی صنعاء موسوم به ذمار. و حکی ان ّ الأسود العبسی کان معه شیطانان یقال لأحدهما سحیق و للاخر شقیق، کانا یخبرانه بکل ّ شی ٔ یحدث من امرالنّاس فسار الأسود حتّی اخذ ذمار و کان باذان اذ ذاک مریضاً بصنعاء فجاء الرسول فقال: ’خدایگان باذان ! [اسود] ذمار گرفت’ قال باذان و هو فی [بیاض ’] اسب زین و اشتر پالان و اشتاب بی درنگ’ فکان ذلک آخر کلام تکلم به حتّی مات. فجاء الأسود شیطانه فی اعصار من الریح فاخبره بموت باذان و هو فی قصر ذمار فنادی الاسود فی قومه یا آل عامر و حاسر [حمیر؟] فخذوا من مراد ان ّ سحیقا قد ادارذمار و اباح لکم صنعاء فارکبوا و عجلّوا فسار الأسود و من معه من عبس و بنی عامر و حمیر حتّی نزل بهم
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مذارع. رجوع به مذارع شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ری / عَ را)
جمع واژۀ عذراء. (منتهی الارب) (آنندراج). دوشیزگان. عذارا. (در تداول فارسی) :
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
أحلی لنا و أشهی من قبله العذارا.
حافظ
لغت نامه دهخدا
یکی از مترجمین و نقلۀ کتب اززبانهای دیگر به زبان عربی. رجوع به فهرست ابن الندیم چ مصر ص 341 و رجوع به تدرس در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ را)
جمع واژۀ حذر، جمع واژۀ حذریه
لغت نامه دهخدا
(حُ)
منسوب به حذار، بطنی از بنی اسد. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ ری ی)
منسوب است به آکل المرار. (از انساب سمعانی). رجوع به مرار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکاری
تصویر مکاری
فریبندگی، حیله گری
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده اندرز گویی (اندرز گوی واعظ زیرا که وعظ در تازی برابر است با پند و اندرز) شغل مذکر واعظی: چون علم شرع که در روزگارقضالله و مذکری نرود و نفع دنیا بعالم نرسد
فرهنگ لغت هوشیار
با هم رونده همراه، جمع مجری، آبراه ها، گذرگاه ها راه ها گدار ها جمع مجری راههای جریان آب، راهها طرق وسایل: اگر زانست که بوییدن ما بهوا گرفتن است بمجاری بویایی. یا مجاری شیری. مجرا هایی هستند که تعداد آنها در انسان بین 15 تا 18 عدد در هر پستان است و آنها شیر را از غدد مترشحه شیر که بمناسبت شکلشان آسینی خوانده میشوند بنوک پستان می آورند و بوسیله منفذی که در نوک پستان وجود دارد بخارج باز میشوند
فرهنگ لغت هوشیار
گذرنده عبور کننده: چه آن سوگند و چه باد گذاری چه آن زنهار و چه ابر بهاری. (ویس ورامین)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عذراء، دوشیز گان ناسفتگان بکر دوشیزه (دختر)، گوهر ناسفته، چنان باشد که هر که متواتر یازده ندب از حریف ببرد گویند عذرابرد و از حریف یکی به سه آن چه گرو کرده بودند بستاند باز چون حریف دوم یازده ندب متواتر ببرد گویند وامق برد و یکی از حریف بستاند، یکی از دوره های ملایم موسیقی قدیم. بکر دوشیزه (دختر)، گوهر ناسفته، چنان باشد که هر که متواتر یازده ندب از حریف ببرد گویند عذرابرد و از حریف یکی به سه آن چه گرو کرده بودند بستاند باز چون حریف دوم یازده ندب متواتر ببرد گویند وامق برد و یکی از حریف بستاند، یکی از دوره های ملایم موسیقی قدیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکاری
تصویر مکاری
((مُ))
کرایه دهنده، کسی که چهارپایان را کرایه می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجاری
تصویر مجاری
((مَ))
جمع مجری، محل جریان ها
فرهنگ فارسی معین