جدول جو
جدول جو

معنی مذابر - جستجوی لغت در جدول جو

مذابر
(مُ بِ)
رونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مکابر
تصویر مکابر
مکابره کننده، ستیزه گر، پرخاش جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محابر
تصویر محابر
محبره ها، مرکب دان ها، دوات ها، جمع واژۀ محبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معابر
تصویر معابر
معبرها، محل عبور گذرها، گذرگاه ها، جمع واژۀ معبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقابر
تصویر مقابر
مقبره ها، گورها، قبرستان ها، محل های دفن مردگان، جاهایی که مردگان را زیر خاک می کنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد، گورستان ها، جمع واژۀ مقبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منابر
تصویر منابر
منبرها، کرسی های پله پله که خطیب یا واعظ بر فراز آن بنشیند و سخنرانی کند، جمع واژۀ منبر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ بِ)
جمع واژۀ معبر. (ناظم الاطباء). گذرهای دریا که از آنجا مردم عبور کنند. (غیاث) (آنندراج). ورجوع به معبر شود، راهها و معبرها و جایهای عبور. (ناظم الاطباء). گذرگاهها: لطف باری تعالی او را از مضائر آن معابر نگاه داشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 408) ، جمع واژۀ معبر. (ناظم الاطباء). کشتیها که بدان از دریا عبورنمایند. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به معبر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
مقابل و مدابر، آنکه کریم الطرفین باشد. (از اقرب الموارد). گویند، هو مدابر و مقابل، اذا کان محضاً من ابویه. (از منتهی الارب) ، او نجیب محض است از طرف پدر و مادر. (ناظم الاطباء) ، مقابل و مدابر، ذوالاقباله والادباره. (اقرب الموارد). رجوع به ادباره و مدابره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
خداوند تیر دابر، مقابل فائز. (از اقرب الموارد). رجوع به دابر شود، بدبخت در قمار. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، که دشمن دارد کسی را و اعراض کند از وی. (از متن اللغه). مخالف و دشمن. (ناظم الاطباء). رجوع به مدابره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مذبح. رجوع به مذبح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ)
تأنیث مذاب. رجوع به مذاب شود: مواد مذابه
لغت نامه دهخدا
بوته. بوتقه. بودقه. بوطقه. بوطق. (یادداشت مؤلف). رجوع به بوته شود
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ)
شکم ها و روده ها و رگها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). مواضعی که حیوان آب و گیاه در آنها ذخیره می کند، گویند: ملات الدابه مذاخرها. (از اقرب الموارد) ، اسافل بطن. (منتهی الارب) (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
ناقه مذائر، ماده شتر که چون بچه بزاید از اوبگریزد و نفرت آیدش یا آنکه ببوید و به دل مهر نیارد بر وی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، زن ناسزاوار با شوی خود. (منتهی الارب). ناشزه. زن که تندخوئی کند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ محبره، سیاهی دان. دوات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ محبر. (آنندراج) : روزگار خودرا در مواظبت دفاتر و محابر و محاضر و منابر میگذاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 447). رجوع به محبره شود.
- اصحاب محابر، علماء. مفتیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، منشیان. اصحاب قلم
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
گرهای گز که جهت پیمایش ربع و نصف و مانند آن داغ و نشان کنند و به اعتبار آن جامه و جز آن را فروشند. (منتهی الارب). رخنه هائی بر روی ذراع که بر آن مبنا، داد و ستد کنند. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، نهرهای پست که از هر طرف در وی آب آید. واحد آن مشبر و مشبره است. (منتهی الارب) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
ستیزه کننده. ستیزنده: و شیران کامفیروزی سخت شرزه باشند و مکابر. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 155). تا یک زمان مکابر درآمد و کمربند بهمن بگرفت و از پشت اسب برداشت. (سمک عیار چ خانلری ج 1 ص 73). و رجوع به سه مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ منبر. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) : آنجا منابر بسیار و همیشه حضرت بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 679). نخست بر منابر نام ما برند به شهرها... آنگاه به نام وی. (تاریخ بیهقی). منابر اسلام را شرقاً و غرباً به فر و بهای القاب میمون و زینت نام مبارک شاهنشاهی مزین گرداناد. (کلیله و دمنه).
شکلهاشان در مخارج، نقش نفس ناطقه
ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفی.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 33).
مذکران طیورند بر منابر باغ
ز نیم شب مترصد نشسته املی را.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 1).
هر ساعت و لحظه، زبان را منادی دروازۀ دهان وقلم را خطیب منابر بنان می دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 127). خطیب منابر دعا و منادی جواهر ثنا هرچه از دار ملک پادشاه دورتر افتد، بر فسحت و بسطت ملک پادشاه دلالت کند. (منشآت خاقانی ایضاً ص 228). منابر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد. (سندبادنامه ص 10). تا منابر اسلام به فر القاب همایون او منور گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 237).
مساجد شده خندق پارگین
منابر شده هیزم شوربا.
کمال الدین اسماعیل (دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 256).
اول اردیبهشت ماه جلالی
بلبل گوینده بر منابر قضبان.
سعدی (گلستان).
رجوع به منبر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مقبره. (دهار) (ترجمان القرآن). ج ، مقبره، گورستان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : ألهیکم التکاثر. حتی زرتم المقابر. (قرآن 1/102-2).
به عقبی در محل او سعیر است
به دنیا در مقام او مقابر.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 210).
و او را به مقابر دفن کردند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به مقبره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
کسی را گویند که عمال و ولات بعد از آن که مساحان و حزاران مواضع پیموده و مساحت کرده باشند او را بفرستندتا بر این مواضع بگذرد و احتیاط کند و باز بیند که مساحان سهوی و میلی و محابایی نکرده اند. (تاریخ قم ص 108) : و به هر صد جریب زمین غله و پنبه و انگور و زعفران و خضریات شانزده درم و چهار دانگ درهمی حق مساح و معابر است، ده درم از آن مساح و شش درهم و چهاردانگ درهمی از آن معابر. (تاریخ قم ص 108)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقابر
تصویر مقابر
جمع مقبره، گورستان ها جمع مقبر و مقبره گورستانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکابر
تصویر مکابر
ستیزنده کابنده ستیزه کننده مکابره کننده معاند: (تا یک زمان مکابر در آمد و کمر بند بهمن بگرفت و از پشت اسب برداشت) (سمک عیار. 73: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معابر
تصویر معابر
راهها و معبرها و جایهای عبور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذابح
تصویر مذابح
جمع مذبح، کشتارگاه ها کرپانگاهان جمع مذبح
فرهنگ لغت هوشیار
مذابه در فارسی مونث مذاب: گدازه بخسیده مونث مذاب: مواد مذابه آتشفشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخابر
تصویر مخابر
ازد گر دخشکرسان خبر دهنده مخابره کننده جمع مخابرین
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محبره، آمه ها (دوات نویسندگی) زکابدان ها (زکاب مرکب دوات) جمع محبره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منابر
تصویر منابر
جمع منبر، نه پایگان، بسپایگان، افرازان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منابر
تصویر منابر
((مَ بِ))
جمع منبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقابر
تصویر مقابر
((مَ بِ))
جمع مقبره، قبرها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معابر
تصویر معابر
((مَ بِ))
جمع معبر، راه ها، جاهای عبور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معابر
تصویر معابر
گذرگاه ها
فرهنگ واژه فارسی سره
قبرها، مقبره ها، گورها، مزارات، مزارها، قبرستان، گورستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گذرگاهها، شوارع، راهها، معبرها، گذرها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
منبرها
فرهنگ واژه مترادف متضاد