پرکننده جام. (آنندراج). نعت فاعلی است از ادهاق. رجوع به ادهاق شود، سخت ریزندۀ آب. (آنندراج). خالی کننده جام. (ازمتن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به ادهاق شود
پرکننده جام. (آنندراج). نعت فاعلی است از ادهاق. رجوع به ادهاق شود، سخت ریزندۀ آب. (آنندراج). خالی کننده جام. (ازمتن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به ادهاق شود
درآورندۀ چیزی در چیزی. داخل کننده. نعت فاعلی است از تدمیق، پوشندۀ خمیر به آرد تا خمیر به دست نچسبد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نعت فاعلی است از تدمیق. رجوع به تدمیق شود
درآورندۀ چیزی در چیزی. داخل کننده. نعت فاعلی است از تدمیق، پوشندۀ خمیر به آرد تا خمیر به دست نچسبد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نعت فاعلی است از تدمیق. رجوع به تدمیق شود
شکننده و برندۀ چیزی. (از آنندراج). نعت فاعلی است از دهدقه و دهداق. رجوع به دهدقه شود، گوشت پاره که از جوشش دیگ گرد گردد. (آنندراج) : دهدقت البضعه فی القدر، دارت مع الغلیان. (از متن اللغه). رجوع به دهدقه شود
شکننده و برندۀ چیزی. (از آنندراج). نعت فاعلی است از دهدقه و دهداق. رجوع به دهدقه شود، گوشت پاره که از جوشش دیگ گرد گردد. (آنندراج) : دهدقت البضعه فی القدر، دارت مع الغلیان. (از متن اللغه). رجوع به دهدقه شود
نیک نگرنده در کار. (آنندراج). آنکه نیک می نگرد. (ناظم الاطباء). که استقصا می کند و به دقت نظر می کند. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تدنیق. رجوع به تدنیق شود، لاغرصورت از رنج و یا بیماری. (ناظم الاطباء). نعت است از تدنیق. رجوع به تدنیق شود
نیک نگرنده در کار. (آنندراج). آنکه نیک می نگرد. (ناظم الاطباء). که استقصا می کند و به دقت نظر می کند. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از تدنیق. رجوع به تدنیق شود، لاغرصورت از رنج و یا بیماری. (ناظم الاطباء). نعت است از تدنیق. رجوع به تدنیق شود
آنکه نیک می کوبد. (ناظم الاطباء). کوبنده و نرم کننده. نعت فاعلی است از تدقیق. رجوع به تدقیق شود، کار باریک کننده و نکته های باریک پیداکننده. (غیاث اللغات) ، آنکه در معرفت و وقوف برچیزی دقت میکند. (ناظم الاطباء). که در چیزی دقت بکار می برد. (از اقرب الموارد). باریک بین. ج، مدققین. نیز رجوع به دقیق شود، آنکه دلیل را به دلیل ثابت کند. (غیاث اللغات، از لطایف اللغات) : دقّق فی المسأله، اثبتها بدلیل دق طریقه لمناظریه. (از متن اللغه). رجوع به تدقیق شود، باریک گرداننده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی دوم شود، در تصوف، عارف کامل که حقیقت اشیا به طوری که شایسته است بر او ظاهر گشته، و این معنی کسی را میسر است که از حجت و برهان گذشته و به عین العیان مشاهده کرده که حقیقت همه اشیا حق است و بجز وجود واحد مطلق موجودی دیگر نیست. (از فرهنگ علوم عقلی، از فرهنگ فارسی معین)
آنکه نیک می کوبد. (ناظم الاطباء). کوبنده و نرم کننده. نعت فاعلی است از تدقیق. رجوع به تدقیق شود، کار باریک کننده و نکته های باریک پیداکننده. (غیاث اللغات) ، آنکه در معرفت و وقوف برچیزی دقت میکند. (ناظم الاطباء). که در چیزی دقت بکار می برد. (از اقرب الموارد). باریک بین. ج، مدققین. نیز رجوع به دقیق شود، آنکه دلیل را به دلیل ثابت کند. (غیاث اللغات، از لطایف اللغات) : دَقَّق َ فی المسأله، اثبتها بدلیل دق طریقه لمناظریه. (از متن اللغه). رجوع به تدقیق شود، باریک گرداننده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی دوم شود، در تصوف، عارف کامل که حقیقت اشیا به طوری که شایسته است بر او ظاهر گشته، و این معنی کسی را میسر است که از حجت و برهان گذشته و به عین العیان مشاهده کرده که حقیقت همه اشیا حق است و بجز وجود واحد مطلق موجودی دیگر نیست. (از فرهنگ علوم عقلی، از فرهنگ فارسی معین)
آنکه بر او آثار نعیم باشد. (از متن اللغه). - قوم مدهنون، آنانکه بر آنها آثار نعمت ها باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ، روغن مالی شده. (یادداشت مؤلف). چرب. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تدهین شود. - مدهن کردن، چرب کردن. (فرهنگ فارسی معین) : و صورت دیگر انبیا چون ابراهیم و اسماعیل و... بر آنجا کرده و به روغن سندروسی مدهن کرده. (سفرنامۀ ناصرخسرو از فرهنگ فارسی معین)
آنکه بر او آثار نعیم باشد. (از متن اللغه). - قوم مدهنون، آنانکه بر آنها آثار نعمت ها باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ، روغن مالی شده. (یادداشت مؤلف). چرب. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تدهین شود. - مدهن کردن، چرب کردن. (فرهنگ فارسی معین) : و صورت دیگر انبیا چون ابراهیم و اسماعیل و... بر آنجا کرده و به روغن سندروسی مدهن کرده. (سفرنامۀ ناصرخسرو از فرهنگ فارسی معین)
روغن دان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). شیشۀ روغن. (منتهی الارب). آلت دهن و قارورۀ آن. (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد). ظرفی که در آن روغن کنند. روغن دان. وهو المدهنه. (از متن اللغه). دبۀ روغن. دبالۀ روغن. ج، مداهن، مغاکی در کوه که آب در وی گرد آید یا هر مغاک که سیل آن را کنده باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مداهن
روغن دان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). شیشۀ روغن. (منتهی الارب). آلت دَهن و قارورۀ آن. (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد). ظرفی که در آن روغن کنند. روغن دان. وهو المدهنه. (از متن اللغه). دبۀ روغن. دبالۀ روغن. ج، مداهن، مغاکی در کوه که آب در وی گرد آید یا هر مغاک که سیل آن را کنده باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مداهن