روغن دان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). شیشۀ روغن. (منتهی الارب). آلت دهن و قارورۀ آن. (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد). ظرفی که در آن روغن کنند. روغن دان. وهو المدهنه. (از متن اللغه). دبۀ روغن. دبالۀ روغن. ج، مداهن، مغاکی در کوه که آب در وی گرد آید یا هر مغاک که سیل آن را کنده باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مداهن
روغن دان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). شیشۀ روغن. (منتهی الارب). آلت دَهن و قارورۀ آن. (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد). ظرفی که در آن روغن کنند. روغن دان. وهو المدهنه. (از متن اللغه). دبۀ روغن. دبالۀ روغن. ج، مداهن، مغاکی در کوه که آب در وی گرد آید یا هر مغاک که سیل آن را کنده باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مداهن
آنکه بر او آثار نعیم باشد. (از متن اللغه). - قوم مدهنون، آنانکه بر آنها آثار نعمت ها باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ، روغن مالی شده. (یادداشت مؤلف). چرب. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تدهین شود. - مدهن کردن، چرب کردن. (فرهنگ فارسی معین) : و صورت دیگر انبیا چون ابراهیم و اسماعیل و... بر آنجا کرده و به روغن سندروسی مدهن کرده. (سفرنامۀ ناصرخسرو از فرهنگ فارسی معین)
آنکه بر او آثار نعیم باشد. (از متن اللغه). - قوم مدهنون، آنانکه بر آنها آثار نعمت ها باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ، روغن مالی شده. (یادداشت مؤلف). چرب. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تدهین شود. - مدهن کردن، چرب کردن. (فرهنگ فارسی معین) : و صورت دیگر انبیا چون ابراهیم و اسماعیل و... بر آنجا کرده و به روغن سندروسی مدهن کرده. (سفرنامۀ ناصرخسرو از فرهنگ فارسی معین)
پرکننده جام. (آنندراج). نعت فاعلی است از ادهاق. رجوع به ادهاق شود، سخت ریزندۀ آب. (آنندراج). خالی کننده جام. (ازمتن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به ادهاق شود
پرکننده جام. (آنندراج). نعت فاعلی است از ادهاق. رجوع به ادهاق شود، سخت ریزندۀ آب. (آنندراج). خالی کننده جام. (ازمتن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به ادهاق شود
میر مدهوش، مبارکشاه یا سیدمبارک خان اصفهانی یا شیرازی، از شاعران قرن یازدهم هجری قمری است و به روایت آذر از والی زادگان حویزه و از معاصران شاه سلیمان بوده است. به روایت نصرآبادی ’چون در حفظ مالیات اهتمامی ندارد پیوسته در پریشانی می گذارد’. او راست: تیشه از فرهاد و از مجنون بجا زنجیر ماند قطرۀ خونی ز ما هم بر دم شمشیر ماند. ته جرعه ای که ماند از آن لب به من دهید کآن رفته رفته بوسه به پیغام می شود. عشق آن روز به سرحد کمال انجامید که پدر عاشق فرزند شدو عار نبود. (از تذکرۀ روز روشن ص 727 و آتشکدۀ آذر ص 21 و نصرآبادی ص 29). رجوع به تذکرۀ شمع انجمن ص 430 و فرهنگ سخنوران شود
میر مدهوش، مبارکشاه یا سیدمبارک خان اصفهانی یا شیرازی، از شاعران قرن یازدهم هجری قمری است و به روایت آذر از والی زادگان حویزه و از معاصران شاه سلیمان بوده است. به روایت نصرآبادی ’چون در حفظ مالیات اهتمامی ندارد پیوسته در پریشانی می گذارد’. او راست: تیشه از فرهاد و از مجنون بجا زنجیر ماند قطرۀ خونی ز ما هم بر دم شمشیر ماند. ته جرعه ای که ماند از آن لب به من دهید کآن رفته رفته بوسه به پیغام می شود. عشق آن روز به سرحد کمال انجامید که پدر عاشق فرزند شدو عار نبود. (از تذکرۀ روز روشن ص 727 و آتشکدۀ آذر ص 21 و نصرآبادی ص 29). رجوع به تذکرۀ شمع انجمن ص 430 و فرهنگ سخنوران شود
محکم و استوار درآمده در چیزی. (منتهی الارب). سخت و محکم درج شده و درآمده در چیزی. (ناظم الاطباء). مدمش. مدرج. مدمج. به ملاست و نرمی درج شده. (از متن اللغه)
محکم و استوار درآمده در چیزی. (منتهی الارب). سخت و محکم درج شده و درآمده در چیزی. (ناظم الاطباء). مُدمَش. مدرج. مدمج. به ملاست و نرمی درج شده. (از متن اللغه)
خیره. (زمخشری). بی آگاهی. متحیر. (فرهنگ اسدی نخجوانی). دیوانه. سراسیمه. (حفان). شیدا. (اوبهی). سرگشته. حیران. مست. بیهوش. (از غیاث اللغات). بی خود. حیران. (منتهی الارب). هاج. خردشده از ترس و مانند آن. (یادداشت مؤلف). بی خویشتن. بی خبر از خویش. حیرت زده. بهت زده. مبهوت: هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 637) .اسب در تک افکندم چون مدهوشی و دل شده ای. (تاریخ بیهقی). شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هارون را برداشتند و آواز دادند که زنده است. (تاریخ بیهقی ص 700). بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش. ناصرخسرو. آنکه غفلت براحوال وی غالب... و مدهوش و پای کشان می رفت. (کلیله و دمنه). تیز است چون بازار او حیران شدم در کار او جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام. خاقانی. رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335). اگر چه دولت کیخسروی داشت چو مدهوشان سر صحراروی داشت. نظامی. زمانی بر زمین افتاد مدهوش گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش. نظامی. بنشین که هزار فتنه برخاست از حلقۀ عارفان مدهوش. سعدی. فراموشت نکرد ایزد در آن حال که بودی نطفۀ مدفوق مدهوش. سعدی. خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا می کند که موی بر اعضاء. سعدی. میکشیم از قدح باده شراب موهوم چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم. حافظ. در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت جرعۀ جامی که من مدهوش آن جامم هنوز. حافظ. - مدهوش آمدن، از هوش رفتن. بی خود شدن: تا جمال تو بدیدم مست و مدهوشم آمدم عاشق لعل شکرپاش گهرپوش آمدم. عطار. - مدهوش افتادن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). بیهوش شدن. - مدهوش درافتادن،مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). از هوش رفتن: هیچ نگفتم و مدهوش درافتادم چون به هوش بازآمدم... (جوامع الحکایات از فرهنگ فارسی معین). - مدهوش شدن، بی خود شدن. از خودبی خود شدن: هوش من آن لبان نوش تو برد تا شدی دور من شدم مدهوش. بوالمثل. ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. - ، بیهوش شدن: چون نامه به دستش رسید مدهوش شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). - ، دهشت زده شدن. حیران شدن. (فرهنگ فارسی معین). - مدهوش کردن، بیهوش کردن. مست و بی خویشتن کردن. از خود بدر کردن. بی اختیار کردن: نه هر که طراز جامه بر دوش کند خود را ز شراب کبر مدهوش کند. سعدی. شبی بر ادای پسر گوش کرد سماعش پریشان و مدهوش کرد. سعدی. گفت باور نداشتم که ترا بانگ مرغی چنین کند مدهوش. سعدی. - مدهوش گشتن، از هوش رفتن: به شمشیر مغزش همی کرد چاک (مغز اژدها را) همی دود زهرش برآمد ز خاک از آن دود آن زهر مدهوش گشت (اسفندیار) بیفتاد برجای و بیهوش گشت. فردوسی. - ، مبهوت شدن. حیرت زده و حیران گشتن: رسول راآوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خود ندیده بود و متحیر گشت و مدهوش گشت. (تاریخ بیهقی ص 291). ز آنکه مدهوش گشته اند همه اندرین خیمۀ چهارطناب. ناصرخسرو. - مدهوش ماندن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). حیران و دهشت زده ماندن: رومیان چون چنان دیدندمدهوش و متحیر بماندند. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)
خیره. (زمخشری). بی آگاهی. متحیر. (فرهنگ اسدی نخجوانی). دیوانه. سراسیمه. (حفان). شیدا. (اوبهی). سرگشته. حیران. مست. بیهوش. (از غیاث اللغات). بی خود. حیران. (منتهی الارب). هاج. خردشده از ترس و مانند آن. (یادداشت مؤلف). بی خویشتن. بی خبر از خویش. حیرت زده. بهت زده. مبهوت: هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. (تاریخ بیهقی ص 637) .اسب در تک افکندم چون مدهوشی و دل شده ای. (تاریخ بیهقی). شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هارون را برداشتند و آواز دادند که زنده است. (تاریخ بیهقی ص 700). بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش. ناصرخسرو. آنکه غفلت براحوال وی غالب... و مدهوش و پای کشان می رفت. (کلیله و دمنه). تیز است چون بازار او حیران شدم در کار او جان در خط دیدار او مدهوش و حیران دیده ام. خاقانی. رسولان مبهوت و مدهوش در آرایش آن بزم و پیرایش آن مجلس بماندند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 335). اگر چه دولت کیخسروی داشت چو مدهوشان سر صحراروی داشت. نظامی. زمانی بر زمین افتاد مدهوش گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش. نظامی. بنشین که هزار فتنه برخاست از حلقۀ عارفان مدهوش. سعدی. فراموشت نکرد ایزد در آن حال که بودی نطفۀ مدفوق مدهوش. سعدی. خود نه زبان در دهان عارف مدهوش حمد و ثنا می کند که موی بر اعضاء. سعدی. میکشیم از قدح باده شراب موهوم چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم. حافظ. در ازل داده ست ما را ساقی لعل لبت جرعۀ جامی که من مدهوش آن جامم هنوز. حافظ. - مدهوش آمدن، از هوش رفتن. بی خود شدن: تا جمال تو بدیدم مست و مدهوشم آمدم عاشق لعل شکرپاش گهرپوش آمدم. عطار. - مدهوش افتادن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). بیهوش شدن. - مدهوش درافتادن،مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). از هوش رفتن: هیچ نگفتم و مدهوش درافتادم چون به هوش بازآمدم... (جوامع الحکایات از فرهنگ فارسی معین). - مدهوش شدن، بی خود شدن. از خودبی خود شدن: هوش من آن لبان نوش تو برد تا شدی دور من شدم مدهوش. بوالمثل. ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. - ، بیهوش شدن: چون نامه به دستش رسید مدهوش شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). - ، دهشت زده شدن. حیران شدن. (فرهنگ فارسی معین). - مدهوش کردن، بیهوش کردن. مست و بی خویشتن کردن. از خود بدر کردن. بی اختیار کردن: نه هر که طراز جامه بر دوش کند خود را ز شراب کبر مدهوش کند. سعدی. شبی بر ادای پسر گوش کرد سماعش پریشان و مدهوش کرد. سعدی. گفت باور نداشتم که ترا بانگ مرغی چنین کند مدهوش. سعدی. - مدهوش گشتن، از هوش رفتن: به شمشیر مغزش همی کرد چاک (مغز اژدها را) همی دود زهرش برآمد ز خاک از آن دود آن زهر مدهوش گشت (اسفندیار) بیفتاد برجای و بیهوش گشت. فردوسی. - ، مبهوت شدن. حیرت زده و حیران گشتن: رسول راآوردند و بگذرانیدند بر این تکلفهای عظیم و چیزی دید که در عمر خود ندیده بود و متحیر گشت و مدهوش گشت. (تاریخ بیهقی ص 291). ز آنکه مدهوش گشته اند همه اندرین خیمۀ چهارطناب. ناصرخسرو. - مدهوش ماندن، مدهوش شدن. (فرهنگ فارسی معین). حیران و دهشت زده ماندن: رومیان چون چنان دیدندمدهوش و متحیر بماندند. (سلجوقنامۀ ظهیری از فرهنگ فارسی معین)