جدول جو
جدول جو

معنی مدهس - جستجوی لغت در جدول جو

مدهس
(مُ هَِ)
درآینده در جای نرم. (آنندراج) : ادهس القوم، ساروا فی الدهس. (متن اللغه). نعت فاعلی است از ادهاس. رجوع به دهس و ادهاس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدرس
تصویر مدرس
درس دهنده، آموزگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدهن
تصویر مدهن
چرب کننده، چربی دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدلس
تصویر مدلس
خدعه کننده، عوام فریب، کسی که عیب خود یا عیب کالای خود را پنهان کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدهش
تصویر مدهش
چیزی که باعث سرگشتگی و حیرت می شود، دهشت آور، حیرت انگیز
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَهَْ هی)
آنکه زیرک می خواند کسی را یا عیب و نقص کننده. یا آفت رساننده به کسی. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به تدهیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَرْ رِ)
حسن (سید...) بن سید اسماعیل بن میر عبدالباقی، اصفهانی قمشه ای. از سادات طباطبائی و از علمای امامیه و از رجال سیاست این قرن است. به سال 1287 هجری قمری در یکی از قرای اردستان متولد شد. پس از تحصیل در شهرضا و اصفهان و عراق در سن 16 سالگی به اصفهان رفت و سیزده سال در آن شهر به تحصیل پرداخت سپس عازم عتبات شد پس از بازگشت به اصفهان به تدریس پرداخت آنگاه به تهران آمد در سال 1328 هجری قمری از طرف علمای نجف به عنوان عالم طرازاول در دورۀ دوم مجلس تعیین شد و در دورۀ سوم از طرف مردم تهران به نمایندگی انتخاب گردید. در محرم سال 1324 هجری قمری به همراه عده ای از رجال و نمایندگان مجلس در مهاجرت بود و در هیأت دولتی که مهاجران تعیین کردند وزیر دادگستری گردید. سپس به تهران بازگشت و بعد از آن چندین دوره به مجلس شورای ملی راه یافت. در دورۀ پنجم رهبر نمایندگان اقلیت بود و یکبار مورد سوء قصد واقع شد ولی جان بسلامت برد، سرانجام پس از چند سال حبس و تبعید درسال 1356 هجری قمری در کاشمر درگذشت و در همانجا مدفون شد. رجوع شود به تاریخ رجال ایران ج 1 صص 343-345
لغت نامه دهخدا
(مُ دَرْ رَ)
مجرب. (متن اللغه) (اقرب الموارد). مرد آزمایش دیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
موضعالدرس. موضعالدراسه. (متن اللغه). محلی که در آن تدریس کنند. جای تدریس. آموزشگاه. (فرهنگ فارسی معین). مدرسه. رجوع به مدرسه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
از ایالات جنوبی هندوستان است. مرکز آن بندری است به همین نام با قریب دو میلیون نفر جمعیت. جمعیت ایالت مدرس بیش از 43 میلیون نفر است
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
مترس. چوب کنده ای که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد، شکلی که در کشتزار سازند برای دفع جانوران موذی. (ناظم الاطباء). رجوع به مترس و مترسک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَهَْ هَِ)
چرب. چربی دار. طلاکرده به روغن. (ناظم الاطباء) ، طلاکننده به روغن. چرب کننده. (فرهنگ فارسی معین). نعت فاعلی است از تدهین
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
چاپلوس. متملق. فریبنده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادهان. رجوع به ادهان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَُ)
روغن دان. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). شیشۀ روغن. (منتهی الارب). آلت دهن و قارورۀ آن. (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد). ظرفی که در آن روغن کنند. روغن دان. وهو المدهنه. (از متن اللغه). دبۀ روغن. دبالۀ روغن. ج، مداهن، مغاکی در کوه که آب در وی گرد آید یا هر مغاک که سیل آن را کنده باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مداهن
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ)
سبق گوینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آزماینده و تعلیم کننده درس. (ناظم الاطباء) : درس و أدرس الکتاب، درسه. (متن اللغه). رجوع به مدرّس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَهَْ هََ)
آنکه بر او آثار نعیم باشد. (از متن اللغه).
- قوم مدهنون، آنانکه بر آنها آثار نعمت ها باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
، روغن مالی شده. (یادداشت مؤلف). چرب. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تدهین شود.
- مدهن کردن، چرب کردن. (فرهنگ فارسی معین) : و صورت دیگر انبیا چون ابراهیم و اسماعیل و... بر آنجا کرده و به روغن سندروسی مدهن کرده. (سفرنامۀ ناصرخسرو از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ مَ)
امر مدهمس، کارپوشیده. (منتهی الارب). مستور. (از اقرب الموارد) (متن اللغه). گویند: امر مدهمس و منهمس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
اندوهگین کننده. (ناظم الاطباء) : ادهمه، سائه، ارغمه. (متن اللغه). نعت فاعلی است از ادهام. رجوع به ادهام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَرْ رِ)
مقری ٔ. (اقرب الموارد). معلم. درس گوی. آموزگار. استاد. درس دهنده:
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد.
حافظ.
، بسیار درس گو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). کثیرالدرس (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
رجوع به معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
آنچه برنگ سیاه سرخ باشد: رمل ادهس، ریگ سرخ رنگ. مؤنث: دهساء. ج، دهس
لغت نامه دهخدا
(مُدْ دَ رِ)
کسی که مطالعه می کند و اهتمام می نماید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
مدرس. موضع درس و جای درس گفتن. (ناظم الاطباء). جائی که در آن تدریس کنند. (از اقرب الموارد). رجوع به مدرسه و مدرس شود، کتاب درسی. کتابی که تدریس شود. (اقرب الموارد). کتاب. (متن اللغه) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَهَْ هَِ)
آتش سیاه کننده دیگ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از تدهیم. رجوع به تدهیم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ادهس
تصویر ادهس
سرخرنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرس
تصویر مدرس
جای تدریس، آموزشگاه
فرهنگ لغت هوشیار
جو فروش گندم نما آک نهاننده ماده رند (گویش افغانی) آسمند آنکه عیب کالای خود را از خریداران پنهان کند، خدعه کننده، کسی که خود را مقدس جلوه دهد و نباشد جمع مدلسین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهش
تصویر مدهش
شگفت آور، هاژیگر (هاژی حیرت) در دهشت اندازنده دهشت آور حیرت آور
فرهنگ لغت هوشیار
چرب چرب شده چاپلوس متملق. چرب کرده، به روغن طلا کرده. چربی دار، طلاکننده بروغن، چرب کننده. روغندان چربزبان چاپلوس روغندان چربیدار، چرب کننده روغنمال: ابزار روغن مالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدلس
تصویر مدلس
((مُ دَ لِّ))
آن که عیب کالای خود را از خریداران پنهان کند، خدعه کننده، کسی که خود را مقدس جلوه دهد و نباشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدهش
تصویر مدهش
((مُ هِ))
وحشت آور، هراسناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدهن
تصویر مدهن
((مُ دَ هَّ))
چرب کرده، به روغن طلا کرده، چرب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدهن
تصویر مدهن
((مُ هِ))
چاپلوس، متملق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرس
تصویر مدرس
((مَ رَ))
جای درس گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرس
تصویر مدرس
((مُ دَ رِّ))
معلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرس
تصویر مدرس
آموزگار، استاد
فرهنگ واژه فارسی سره