جدول جو
جدول جو

معنی مدمک - جستجوی لغت در جدول جو

مدمک(مِ مَ)
نغروج. چوبی که بدان خمیر نان را پهن سازند. (منتهی الارب). تیرک نان. (فرهنگ خطی). وردنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مدمک
نغروج چوبی باشد که بدان خاز (خمیر) را پهن کنند
تصویری از مدمک
تصویر مدمک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مامک
تصویر مامک
(دخترانه)
مادر، خطاب محبت آمیز به فرزند دختر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مردمک
تصویر مردمک
دریچه ای میان عنبیه که نور را به داخل چشم هدایت می کند، مردمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مامک
تصویر مامک
مادر، پیرزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
سند یا نوشته ای که دلیل چیزی است مثلاً مدرک تحصیلی
آنچه وجود چیزی را تایید می کند مثلاً مدرک جرم
ادراک شدنی، قابل درک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
کسی که چیزی را درک می کند، دریابنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
گوشۀ چشم که اشک از آن می ریزد، مجرای اشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدمغ
تصویر مدمغ
ناراحت، رنجیده، خودخواه، متکبر، ساده لوح، احمق، برای مثال ای مدمّغ عقلت این دانش نداد / که خدا هر درد را درمان نهاد (مولوی - ۳۰۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آدمک
تصویر آدمک
آدم کوچک، پیکر و هیکل کوچک که به شکل آدمی درست کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهمک
تصویر مهمک
گزافکار کوشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مومک
تصویر مومک
ماهی مومک
فرهنگ لغت هوشیار
ادارک شده، دریافته سند، دلیل، حجت درک کننده، دراک دریابنده، رسنده اندر یافته مدرک آن است که مراو را اندریابند (ناصر خسرو جامع الحکمتین) سهش (حس)، سهشگاه (زمان ادراک)، تزده (سند) گواهینامه محل ادراک حس، زمان ادراک، ماخذ و دلیل چیزی سند جمع مدارک. آنچه بوسیله حواس باطنی ادراک شود ادراک شده: مدرک آنست که مراو را اندریابند... یا مدرک بالذات. آنچه بالذات دریافته شود و آن صور حاضر در عقل است. یا مدرک بالعرض. علم حصولی است که مدرک با لعرض است و بواسطه صوری که از اشیا نزد عقل موجود است ایجاد شود. ادراک کننده دریابنده، خدای تعالی که دریابنده همه امور است (از صفات ثبوتی) : پروردگار قادر عالم حی مدرک سمیع بصیر مرید متکلم
فرهنگ لغت هوشیار
تیر منگیا (منگیا قمار)، پیکان نانهاده، روش هموار، گونه ای دبیره نویسی پیچنده در پیچنده فرو رفته ژرف فرو رفته تیرقمار، پیکان نانهاده، مسلک هموار، یکی از اشکال خطوط اسلامی. پیچنده چیزی در جامه. سخت محکم در آمده در چیزی. گ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمح
تصویر مدمح
فرود آورنده، سر برگرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
سژ مند (هلاک شده) سیجدات (هلاک کننده) سژگر هلاک شده. هلاک کننده دمار برآورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
اشک گاه جای اشک، کنج چشم کنج چشم جمع مدامع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمل
تصویر مدمل
ریم زدای: پاک کننده ریم از زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمن
تصویر مدمن
پیوسته کار دوام دهنده بچیزی همیشه کننده کاری
فرهنگ لغت هوشیار
شن کش منداوی گونج (گویش افغانی) تخته دندانه داری که با آن زمین را هموار می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
سیاهی چشم که در میان دائره چشم باشد و مردمک آن را بدین سبب گویند که صورتی کوک بکشل آدمی در آن مینماید تصغیر مردم، سوراخ وسط عنبیه چشم که قطر آن در انسان بین 3 تا 6 میلیمتر است. مردمک ممکنست گشاد یا تنگ گردد ومقدار نوری که باید در چشم داخل شود بدین وسیله تنظیم میگردد. تنگ شدن مردمک مربوط به زوج سوم اعصاب دماغی (عصب محرکه مشترک چشم) است وگشاد شدنش مربوط به رشته های سمپاتیک است که از قسمت گردنی پشتی نخاع میایند. حرکات تنگ و گشاد شدن مردمک عمل انعکاسی است که عوامل زیاد در آن دخالت دارند مانند تحریک شبکیه از نور وتنگ شدنش در روشنایی و گشاد شدنش در تاریکی (عمل تطابق)، تحریک شدید اعصاب حسی (درد) مردمک را تنگ میکند و حالت خفگی و جمع شدن دی اکسید کربن در خون و آتروپین سوراخ مردمک را گشاد مینماید ازرین و تریاک مردمک را تنگ میکنند مردمک چشم حدقه انسان العین مردم چشم ثقبه عنبیه
فرهنگ لغت هوشیار
مصغر مام است که مادر باشد یعنی مادرک مادرک (مهربان) : ز ابتدا سر مامک غفلت نبازیدم چوطفل زانکه هم مامک رقیبم بود و هم بابای (مامای) من. (خاقانی. سج. 323 عبد. 330)، مادر، دختر (بهنگام ترحم)، بازیی است کودکان را سر مامک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدمک
تصویر آدمک
آدم کوچک انسان کوچک، پیکری کوچک که بشکل انسان درست کنند
فرهنگ لغت هوشیار
گول نادان فارسی گویان گمان کرده اند که دماغ یا دماک تازی است و مدمغ پیوندی دارد با آن شگفت آن که در برهان قاطع نیز برابر واژه گرانسرآمده است: (به معنی متکبر و مدمغ باشد) مولانا در مثنوی این واژه را به درستی و برابر با گول یا نادان به کار برده است: رغم انفم گیردم او هر دو گوش - کای مدمغ چونش می پوشی به پوش نرم کننده اشکنه: به چرب غذای چرب کرده شده، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد پر نخوت متکبر: گران سر... بمعنی متکبر و مدمغ باشد: رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ، چونش می پوشی بپوش. (مثنوی) توضیح این کلمه بمعنی اخیر در عربی مستعمل نیست و فارسی زبانان از دماغ عربی ساخته اند. در عربی مدموغ بمعنی نزدیک بدان استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمر
تصویر مدمر
((مُ دَ مِّ))
هلاک کننده، دمار برآورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدمج
تصویر مدمج
((مُ دَ مَّ))
سخت محکم در آمده در چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
((مُ رِ))
دریابنده، درک کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدمغ
تصویر مدمغ
((مُ دَ مَّ))
غذای چرب کرده شده، در فارسی، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد، پرنخوت، متکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
((مَ رَ))
دلیل، سند، مأخذ، جمع مدارک
مدرک تحصیلی: نوشته ای رسمی که نشان می دهد شخصی دوره تحصیلی معینی را گذرانده است
مدرک تخصصی: نوشته ای که نشان می دهد شخصی تخصص در یک رشته عم لی یا فنی را گذارنده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مردمک
تصویر مردمک
((مَ دُ مَ))
سیاهی میان دایره چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آدمک
تصویر آدمک
((دَ مَ))
آدم کوچک، مترسک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
دستک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
Document, Evidence
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
documento, evidência
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مدرک
تصویر مدرک
Dokument, Beweis
دیکشنری فارسی به آلمانی