جدول جو
جدول جو

معنی مدمش - جستجوی لغت در جدول جو

مدمش(مُ مَ)
مدمّش. (متن اللغه). رجوع به مدمش شود
لغت نامه دهخدا
مدمش(مُ دَمْ مَ)
محکم و استوار درآمده در چیزی. (منتهی الارب). سخت و محکم درج شده و درآمده در چیزی. (ناظم الاطباء). مدمش. مدرج. مدمج. به ملاست و نرمی درج شده. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخمش
تصویر مخمش
مخدوش، خدشه دار، خراشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
گوشۀ چشم که اشک از آن می ریزد، مجرای اشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدمغ
تصویر مدمغ
ناراحت، رنجیده، خودخواه، متکبر، ساده لوح، احمق، برای مثال ای مدمّغ عقلت این دانش نداد / که خدا هر درد را درمان نهاد (مولوی - ۳۰۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدهش
تصویر مدهش
چیزی که باعث سرگشتگی و حیرت می شود، دهشت آور، حیرت انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشمش
تصویر مشمش
زردآلو
فرهنگ فارسی عمید
(مِ دَمْ مَ)
چوبی است دندانه دار که بدان زمین را هموار کنند. (منتهی الارب) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
خون آلوده گرداننده. (آنندراج). آنکه مجروح می کند تا خون ظاهر گردد. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ادماء. رجوع به ادماء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَمْ ما)
تیری که بر آن سرخی خون باشد. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از منتهی الارب). یا تیری که بر آن خون چفسیده خشک گردیده. (منتهی الارب) ، نیک سرخ از اسب و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامۀ احمر. هر چیز شدیدالحمره. سرخ سرخی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَءْ)
کم دادن. (از منتهی الارب). کم عطا کردن. مدش. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَدْ وَ)
متحیر. (از متن اللغه). نعت است از دوش. رجوع به دوش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَهَْ هَِ)
مدهش. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تدهیش. رجوع به مدهش و تدهیش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
درحیرت افکننده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دهشت آورنده. آشفته کننده. سرگردان نماینده. بی هوش کننده. (ناظم الاطباء). هولناک. مایۀ حیرت. ترسناک. نعت فاعلی است از ادهاش. رجوع به ادهاش شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَمْ مَ)
رجل مرمش، مرد تباه چشم که پلک چشم وی به نشود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از ایلهای ساکن اطراف مهاباد است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 109)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
پیوسته و همواره کننده چیزی. (آنندراج). که ادمان کند بر کاری. که پیوسته همان کار کند: مدمن خمر، دائم الخمر. (یادداشت مؤلف). ادامه دهنده و منفک نشونده از چیزی. (از متن اللغه). نعت فاعلی است از ادمان. رجوع به ادمان شود، دائم. همیشه. همواره. فراوان. باربار. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ شَ)
گوشت بریان نیم پخته. (منتهی الارب). مضهّب. (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مدمح
تصویر مدمح
فرود آورنده، سر برگرداننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمک
تصویر مدمک
نغروج چوبی باشد که بدان خاز (خمیر) را پهن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
خراشدار خدشه وارد آمده: مخدوش: هفتاد بار توبه کند شب رسول حق تو به شکن حق است که توبه مخمش است. (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدهش
تصویر مدهش
شگفت آور، هاژیگر (هاژی حیرت) در دهشت اندازنده دهشت آور حیرت آور
فرهنگ لغت هوشیار
شن کش منداوی گونج (گویش افغانی) تخته دندانه داری که با آن زمین را هموار می کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمن
تصویر مدمن
پیوسته کار دوام دهنده بچیزی همیشه کننده کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمل
تصویر مدمل
ریم زدای: پاک کننده ریم از زخم
فرهنگ لغت هوشیار
گول نادان فارسی گویان گمان کرده اند که دماغ یا دماک تازی است و مدمغ پیوندی دارد با آن شگفت آن که در برهان قاطع نیز برابر واژه گرانسرآمده است: (به معنی متکبر و مدمغ باشد) مولانا در مثنوی این واژه را به درستی و برابر با گول یا نادان به کار برده است: رغم انفم گیردم او هر دو گوش - کای مدمغ چونش می پوشی به پوش نرم کننده اشکنه: به چرب غذای چرب کرده شده، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد پر نخوت متکبر: گران سر... بمعنی متکبر و مدمغ باشد: رغم انفم گیردم او هر دو گوش کای مدمغ، چونش می پوشی بپوش. (مثنوی) توضیح این کلمه بمعنی اخیر در عربی مستعمل نیست و فارسی زبانان از دماغ عربی ساخته اند. در عربی مدموغ بمعنی نزدیک بدان استعمال میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشمش
تصویر مشمش
زرد آلو زرد آلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمع
تصویر مدمع
اشک گاه جای اشک، کنج چشم کنج چشم جمع مدامع
فرهنگ لغت هوشیار
سژ مند (هلاک شده) سیجدات (هلاک کننده) سژگر هلاک شده. هلاک کننده دمار برآورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تیر منگیا (منگیا قمار)، پیکان نانهاده، روش هموار، گونه ای دبیره نویسی پیچنده در پیچنده فرو رفته ژرف فرو رفته تیرقمار، پیکان نانهاده، مسلک هموار، یکی از اشکال خطوط اسلامی. پیچنده چیزی در جامه. سخت محکم در آمده در چیزی. گ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدمج
تصویر مدمج
((مُ دَ مَّ))
سخت محکم در آمده در چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدمر
تصویر مدمر
((مُ دَ مِّ))
هلاک کننده، دمار برآورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدمغ
تصویر مدمغ
((مُ دَ مَّ))
غذای چرب کرده شده، در فارسی، کسی که دماغ (تکبر) و نخوت دارد، پرنخوت، متکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدهش
تصویر مدهش
((مُ هِ))
وحشت آور، هراسناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخمش
تصویر مخمش
((مُ خَ مَّ))
خدشه وارد آمده، مخدوش
فرهنگ فارسی معین