به آخر شب رونده. (آنندراج). آنکه در آخر شب به جایی می رود. (ناظم الاطباء) : ادّلجوا، ساروا من آخر اللیل. (متن اللغه). نعت است از ادلاج. رجوع به ادلاج شود
به آخر شب رونده. (آنندراج). آنکه در آخر شب به جایی می رود. (ناظم الاطباء) : ادّلجوا، ساروا من آخر اللیل. (متن اللغه). نعت است از ادلاج. رجوع به ادلاج شود
جای تهی کردن دلواز حوض و جز آن. (منتهی الارب). مدلجه. موضعی که ماتح (آبکش) در آن بین چاه و حوض تردد کند. (از متن اللغه)، کناس الظبی، خوابگاه آهو و هو المدلجه. (از متن اللغه). رجوع به دولج و مدلجه شود
جای تهی کردن دلواز حوض و جز آن. (منتهی الارب). مدلجه. موضعی که ماتح (آبکش) در آن بین چاه و حوض تردد کند. (از متن اللغه)، کناس الظبی، خوابگاه آهو و هو المدلجه. (از متن اللغه). رجوع به دولج و مدلجه شود
حلاجی کننده. پنبه زن: از محرفۀ معرفت ملاعب تا مخارقۀ دلیران مغالب بسی راه است و کمان مجلحان خونخوار نه به بازوی محلجان دست کار است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 416)
حلاجی کننده. پنبه زن: از محرفۀ معرفت ملاعب تا مخارقۀ دلیران مغالب بسی راه است و کمان مجلحان خونخوار نه به بازوی محلجان دست کار است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 416)
ماده شتر که یک سال بگذرد و بچه نیاورد. (از متن اللغه). رجوع به مدراج شود، کسی که سر پستان ناقه را بندد. (آنندراج). رجوع به ادراج شود، کسی که درنوردد نامه را. (آنندراج). رجوع به ادراج شود
ماده شتر که یک سال بگذرد و بچه نیاورد. (از متن اللغه). رجوع به مدراج شود، کسی که سر پستان ناقه را بندد. (آنندراج). رجوع به ادراج شود، کسی که درنوردد نامه را. (آنندراج). رجوع به ادراج شود
درنوردیده. درنوشته، و جز آن. (از فرهنگ فارسی معین) : ادرج الطومار، طواه. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از ادراج. رجوع به ادراج شود، درج شده. مندرج شده. (فرهنگ فارسی معین) : أدرج الشی ٔ فی الشی ٔ، ادخله و ضمنه. (اقرب الموارد). پنهان. مضمر. مکنون: خدای تعالی را در تعمیر بلاد و تکثیر عباد مصالح کافی و حکم وافی مدرج و مضمر است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 423). که کمال ملاحت او در نقصان آن مدرج بود. (جهانگشای جوینی). هرچ نیک خواستن به مردمان است داخل یأمر بالاحسان است و هرچ نیکوی کردن است در والاحسان مدرج است. (راحه الصدور از فرهنگ فارسی معین). می چکد از چشم او بر خاک آب اندر آن هر قطعه مدرج صد جواب. مولوی. در آستین جان تو صد نافه مدرج است و آن را فدای طرۀ یاری نمی کنی. حافظ. ، در شعر، مضمن. موقوف المعانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مدرّج شود، در رجال و درایه، حدیثی که در ضمن آن یا دراسناد آن به سبب اندراج مطلبی تغییری داده شود. و آن دو قسم است: یکی مدرج المتن است که راوی عبارتی از خویش یا دیگری در آغاز یا اثنا یا پایان حدیث ذکر کند، چنانکه تمیز آن از متن حدیث بر شنونده دشوار باشد. نوع دیگر حدیث مدرج الاسناد است. رجوع به مدرّج شود
درنوردیده. درنوشته، و جز آن. (از فرهنگ فارسی معین) : ادرج الطومار، طواه. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از ادراج. رجوع به ادراج شود، درج شده. مندرج شده. (فرهنگ فارسی معین) : أدرج الشی ٔ فی الشی ٔ، ادخله و ضمنه. (اقرب الموارد). پنهان. مضمر. مکنون: خدای تعالی را در تعمیر بلاد و تکثیر عباد مصالح کافی و حکم وافی مدرج و مضمر است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 423). که کمال ملاحت او در نقصان آن مدرج بود. (جهانگشای جوینی). هرچ نیک خواستن به مردمان است داخل یأمر بالاحسان است و هرچ نیکوی کردن است در والاحسان مدرج است. (راحه الصدور از فرهنگ فارسی معین). می چکد از چشم او بر خاک آب اندر آن هر قطعه مدرج صد جواب. مولوی. در آستین جان تو صد نافه مدرج است و آن را فدای طرۀ یاری نمی کنی. حافظ. ، در شعر، مضمن. موقوف المعانی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مُدَرَّج شود، در رجال و درایه، حدیثی که در ضمن آن یا دراسناد آن به سبب اندراج مطلبی تغییری داده شود. و آن دو قسم است: یکی مدرج المتن است که راوی عبارتی از خویش یا دیگری در آغاز یا اثنا یا پایان حدیث ذکر کند، چنانکه تمیز آن از متن حدیث بر شنونده دشوار باشد. نوع دیگر حدیث مدرج الاسناد است. رجوع به مُدَرَّج شود
نعت فاعلی است از تدریج. رجوع به تدریج شود. آنکه درمی نوردد و می پیچد نامه را. (ناظم الاطباء). درهم پیچنده و لفاف کننده چیزی را. (از متن اللغه) ، جفاکار. ظالم. آزاررسان. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی است از تدریج. رجوع به تدریج شود. آنکه درمی نوردد و می پیچد نامه را. (ناظم الاطباء). درهم پیچنده و لفاف کننده چیزی را. (از متن اللغه) ، جفاکار. ظالم. آزاررسان. (ناظم الاطباء)
زن دو ذراع و دو ساق پرگوشت. (از متن اللغه) ، دو ساق پرگوشت. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط). مؤنث و مذکر در آن متساویست، یعنی ’هی خدلج’ و ’هو خدلج’. (از معجم الوسیط)
زن دو ذراع و دو ساق پرگوشت. (از متن اللغه) ، دو ساق پرگوشت. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط). مؤنث و مذکر در آن متساویست، یعنی ’هی خدلج’ و ’هو خدلج’. (از معجم الوسیط)
جای رفتن و گذشتن. (منتهی الارب). راه. (منتهی الارب). طریق. (از اقرب الموارد) ، مدرج النمل، مدب ّ. راه مورچه. و هو مثل فی الخفاء، یقال: اخفی من مدرج النمل. (اقرب الموارد) ، مذهب. مسلک. (از اقرب الموارد) (متن اللغه). مدرجه. درج. (متن اللغه). ج، مدارج، پلکان. راه بالا رفتن. رجوع به مدرجه شود: بالای مدرج ملکوتند در صفات چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند. ناصرخسرو
جای رفتن و گذشتن. (منتهی الارب). راه. (منتهی الارب). طریق. (از اقرب الموارد) ، مدرج النمل، مَدَب ّ. راه مورچه. و هو مثل فی الخفاء، یقال: اخفی من مدرج النمل. (اقرب الموارد) ، مذهب. مسلک. (از اقرب الموارد) (متن اللغه). مدرجه. درج. (متن اللغه). ج، مَدارِج، پلکان. راه بالا رفتن. رجوع به مدرجه شود: بالای مدرج ملکوتند در صفات چون ذات ذوالجلال نه عنصر نه جوهرند. ناصرخسرو
دهی است از دهستان مسکوتان بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. در 140هزارگزی مغرب بمپور برکنار راه مسکوتان به رمشک، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 700 تن سکنه دارد آبش از رودخانه، محصولش غلات و خرما و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان مسکوتان بخش بمپور شهرستان ایرانشهر. در 140هزارگزی مغرب بمپور برکنار راه مسکوتان به رمشک، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و 700 تن سکنه دارد آبش از رودخانه، محصولش غلات و خرما و لبنیات، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
شیردوشۀ چرمین بزرگ که بدان شیر به سوی کاسه ها نقل کرده شود یا عام است. (منتهی الارب). قوطی بزرگی که در آن شیر نقل کنند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
شیردوشۀ چرمین بزرگ که بدان شیر به سوی کاسه ها نقل کرده شود یا عام است. (منتهی الارب). قوطی بزرگی که در آن شیر نقل کنند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
خانه وحش و سبع. (منتهی الارب). کناس الظبی. مدلج. (متن اللغه). آرامگاه وحوش. (از اقرب الموارد). رجوع به مدلج شود، ما بین چاه آب و حوض. مدلج. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مدلج شود، جای تهی کردن دلو از حوض و جز آن. (منتهی الارب)
خانه وحش و سبع. (منتهی الارب). کناس الظبی. مدلج. (متن اللغه). آرامگاه وحوش. (از اقرب الموارد). رجوع به مدلج شود، ما بین چاه آب و حوض. مدلج. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مَدلَج شود، جای تهی کردن دلو از حوض و جز آن. (منتهی الارب)
تیر منگیا (منگیا قمار)، پیکان نانهاده، روش هموار، گونه ای دبیره نویسی پیچنده در پیچنده فرو رفته ژرف فرو رفته تیرقمار، پیکان نانهاده، مسلک هموار، یکی از اشکال خطوط اسلامی. پیچنده چیزی در جامه. سخت محکم در آمده در چیزی. گ
تیر منگیا (منگیا قمار)، پیکان نانهاده، روش هموار، گونه ای دبیره نویسی پیچنده در پیچنده فرو رفته ژرف فرو رفته تیرقمار، پیکان نانهاده، مسلک هموار، یکی از اشکال خطوط اسلامی. پیچنده چیزی در جامه. سخت محکم در آمده در چیزی. گ
جو فروش گندم نما آک نهاننده ماده رند (گویش افغانی) آسمند آنکه عیب کالای خود را از خریداران پنهان کند، خدعه کننده، کسی که خود را مقدس جلوه دهد و نباشد جمع مدلسین
جو فروش گندم نما آک نهاننده ماده رند (گویش افغانی) آسمند آنکه عیب کالای خود را از خریداران پنهان کند، خدعه کننده، کسی که خود را مقدس جلوه دهد و نباشد جمع مدلسین